شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
ترا گریه و سوز و زاری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر می رود
چو فرهادم آتش به سر می رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می دویدش به رخسار زرد
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت...
گاهی دلم تنگ تو می شود …
به تمام دلایلی که نیستی …
و به اجبار آروم می گیرم …
چه اجبار تلخی …
نمیدانم چطور میگذرد…!
امابرای تو…
برای من…
انگار…
خنجر بر گلویم گذاشته اند…
اما نمیبرند…
سکوتـــــــــــــ …
و دیگر هیچ نمی گویم …!
که این بزرگترین اعتراض دل من است به تو …
سکوت را دوستـــــــــ دارم به خاطر ابهت بی پایانش...
برای من سکوت رضایت نیست
بزرگترین اعلام نارضایتی من در سکوت است
مخاطب نوشته هایم همیشه خودم هستم چون وقتی احساسم را گم می کنم بعد از نوشتن در بین خطوط و حرفهای بی معنی ام پیدایش می کنم. این روزها حال و هوای غریبی دارم جنسش را نمی دانم اما می دانم اندکی شاکی ام ، اندکی غمگینم ، اندکی امیدوار و اندکی بی احساس ....حالم پارادوکس دارد نه !! دنیای مجازی به من آموخت حجم تنهایی ما آدمها به اندازه خودمان است و این تنهایی وقتی وحشتناک می شود که در میان جمع فکر کنی تنها نیستی به نظر من این اینترنت این دنیای مجازی به ادم دروغ می گوید مثل پشمک می ماند که نباید گول حجم زیادش را بخوری می توانی همه آن را در لیوانی جای بدهی و وقتی می فشاریش انوقت هست که می فهمی چقدر توخالی است . مدتی است از هیاهوی دنیای مجازی خسته شده ام ...خودم را در هیاهوی مجازی گم کرده بودم و باورم شده بود که تنها نیستم ...تصمیم گرفتم مدتی ارتباط مجازی را قطع کنم ...ترک عادت همیشه سخت است ...اما توانستم امروز در کلوب راستش همه دوستانم به نظرم غریبه آمدند ...همه کسانی که مدتی انها مرا تایید کردند و گاهی من انها را تایید کردم همه انها به نظرم تنها آمدند ... حرفی برای گفتن نداشتم اما خودم را مجبور کردم چیزی بنویسم ...راستش دیگر همه حرفهایم شعارگونه به نظرم می آید ...نمی دانم کدام قسمت وجودم را پشت تک نوشته های دنیای مجازی ام مخفی می کردم یا می کنم با خودم فکر کردم دنیا ما پر از شعار شده است اما وقتی من فقط می توانم آنهم به سختی خودم را تغییر بدهم چرا نا خواسته دارم سعی می کنم دیگران را با دیدگاههای خودم آشنا کنم اصلا ادمهای امروز انقدر گرفتار خود هستند که معدود آدمهایی برایشان اهمیت دارد تو از چه سخن می گویی هیاهویی است ...که اصلا انقدر ادمها و من خودم گرفتار عرضه اندام توانایی های خودمان هستیم که وسواس بر سر اینکه چه بگویم و چه نگویم اهمیت خود را از دست می دهد ...حال من همیشه در دنیای مجازی و واقعی برای گفتن یا نوشتن یک حرف چقدر خود را سرزنش می کردم ....راستش فهمیدم اخلاق بسیار نسبی است ...اینکه من خود را مجبور می کنم آنگونه که اخلاقی است عمل کنم قرارداد من است و وقتی فکر کنم این شیوه مطلق است و انتظار داشته باشم دیگران هم مانند من رفتار کنند بسیار خودخواهانه و متکبرانه است ...منظورم از اخلاق ریزه کاری هایی است فردی و گرنه همه می دانیم بی ادبی و گستاخی صفت نکوهیده ای است و غیره و غیره ...منظورم از بی اخلاقی ریز کاریهایی است فردی مثلا من پاسخ ندادن و بی تفاوتی به ادمهای دیگر را بی اخلاقی می دانم در صورتیکه این یک قانون نسبی است و نمی توانم کسی را که به هر دلیلی این رفتار را دارد سرزنش کنم ...راستش همه اینها را در دنیای رنگارنگ مجازی کشف کردم و در اخر فهمیدم دلبستن به دنیای مجازی برای پر کردن تنهایی دنیای مدرن فریب و سرابی است که ره اورد دنیای مدرن است و بسیار خطرناک اما گریزی از آن نیست و جای نقد هم اگر هست کار من نیست ...
◄ من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته خو یا شیطان صفت باشم
من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم
من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است
و تو هم به یاد داشته باش
من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ، من را خودم از خودم ساخته ام
تو را دیگرى باید برایت بسازد و
تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساخته ام، آمال من است
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند
لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى
و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه
ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى
میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم
میتوانى از من متنفر باشى بى هیچ دلیلى و من هم
چرا که ما هر دو انسانیم
این جهان مملو از انسانهاست
پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد
تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می ستایند
حسودان از من متنفرند ولى باز می ستایند
دشمنانم کمر به نابودیم بسته اند و همچنان میستایندم
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى
من قابل ستایشم، و تو هم
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز میبینى و مراوده میکنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت
اما همگى جایزالخطا
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى
و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است!و انگاه...
هر وقت انسانها را بیشتر شناختم ...گرگها را تحسین کردم ...!!!
آرامش مقدور نیست . دل در تلاطم است . نبض تند می زند . خون با شتاب میزند.
چشم از بسیار گشوده ماندن درمانده است . پندار در پریشانی دست و پا می زند .
گوش ناچیز ترین چیز ها را می دزدد. دست ها هم قلاب شده اند . هیچت به اختیار نیست...
دستها فرمان از تو نمی برند . بیهوده دکمه ها دهانه ی جیب. با دسته ی زلف خود کلنجار
می روند. ...
دل آرام نیست..
بیهوده پکری . در زمان و مکان جایی نداری . بی آهنگی . بی قراری . بی تابی . نمی توانی
خود را رها کنی . ناچاری خود را ببندی . لبهایت را گاز بگیری . دست بر روی قلبت می گذاری
چه سخت می زند این قلب...
می بالد . مجبوری آرام نفس بکشی . چون اگر به تمامی نفس را رها کنی ممکن است
حنجره ات را بدراند . این دیگه نفس نیست . فریادیست مانده در سینه...
بیابانی می طلبد . تو در قلاب زمان گرفتار آمده ای و ماه در نمی آید ...
و ماه در نمی آید
هر کسی به منظوری به این دنیای مجازی می آید اما اکثرا برای فرار از تنهایی و عدم تحمل
دنیای واقعی به این دنیای مجازی وارد میشویم مخصوصا دختران تا یاری برای دل تنهای خود
بیابند اما غافل از اینکه اینجا دنیای مجازیسیت با احساسات و آدمهای دروغین و مجازی
گرگهایی در لباس بره که خود را شاهزاده اسب سوار رویاهایتان معرفی میکنند ولی بعد از اینکه
برایشان تکراری شدید و از بازی کردن با شما خسته شدند مثل یک عروسک شکسته به دورتان
میاندازند خواهر خوبم میدانی گرگها چطور جانورانی هستند وقتی به گله ای حمله میکنند
خیلی از گوسفندان را تکه پاره میکنند و فقط یکی را برای خوردن با خود میبرند پس دوست
خوبم بیایید گوسفند نباشیم غزالی زیبا و تیز پا باشیم تا گرگان حتی آرزوی گرفتن ما را هم
نداشته باشند در این جامعه آدمها با نقابهای مختلف می آیند یکی با نقاب آدم دلشکسته
که بهش خیانت شده و بدنبال دخترهای ساده لوحی هستند که مثلا به آنها بگویند فقط آنها
میتوانند مرحمی بر دلهای شکسته شان باشند عده ای با نقاب ایمان وارد میشوند و با مکر و حیله
و خود را آدم با دین ایمان دانستن به شکار می آیند خواهر خوبم اینجا انسانهای با نقابهای زیبا
فراونند بر ماست که باهوش باشیم و نقاب از چهره های پستشان بزداییم.ما باید قوی باشیم
اجازه ندهیم که هر کس و ناکسی از احساسات ما سوء استفاده کند که نتیجه اعتمادهای
اینچنینی چیزیجز شکست افسردگی در بهترین حالت و نابود شدن گل زیبای وجود
شماست با توجه به آماروحشتناک خودکشی که روز به روز در حال افزایش است سعی کنیم
که تنهایی هایمان را با خالق خود با ائمه معصومینقسمت کنیم تا گرفتار فنا و نابودی نشویم.
در کنار خود پهلو می گیرم
فکر می آید، لنگر می اندازد، در ذهن
زمان می ایستد به تماشا
مجذوب می شوم
سوالی از پس ذهن متولد می شود
با عطشی از همیشه
من بی پاسخ
با فانوسی در دست اما خاموش
بی سمت بی سو
در حرکت
چشمانم به زمین می افتد
زمین گرسنه تر از همیشه
من بی خبر ادامه می دهم
زمین مستعد می شود
سوال سمج ، بالغ
چه زمانی مرا خواهند کاشت ؟
و زمین چه خیالی دارد؟
جوانه خواهم زد؟
و...؟!
منبی سمتبی سو
با فانوسی در دست اما خاموش
از کنارم می گذرم
می دانید؟ خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار گاهی یک نگاه است. نگاه مردی به یقه ی پایین آمده ی لباس زنی وقتی که دولا شده و چایی تعارف می کند. نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمی بیینیم. که نمی دانیم ادامه اش وقتی چشم های ما در مجلس نیستند چیست. ترسی است که ارام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته
خشونت بی کلام، بی تماس بدنی، مردی است که در را که باز می کند زن ناگهان مضطرب می شود، غمگین می شود. نمی داند چرا. در حضور مرد انگار کلافه باشد. انگار خودش نباشد. انگار بترسد که خوب نیست. که کم است. که باید لاغرتر باشد چاق تر باشد زیباتر باشد خوشحال تر باشد سنگین تر باشد سکسی تر باشد خانه دارتر باشد عاقل تر باشد. خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد. خشونت آن نقابی است که زن می زند به صورتش تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد. مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمس اش کند. بدون اینکه حتی بخواهد لهش کند. این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده
خشونت، آزار، تحقیر امتداد همان "مادر ... ها، ... ها، خواهر ...ها، مادرش را فلان ها، عمه اش را بیسار"هایی
است که به شوخی و جدی به هم و به دیگران می گوییم. خشونت، آزار، تحقیر همان "زن صفت، مثل زن گریه می کردی"هایی است که بچه هایمان از خیلی کودکی یاد می گیرندخشونت، آزار، تحقیر، پله های بعدی نردبانی هستند که پله ی اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون... فلان لباس را نپوش چون...است. چون هایی که اسمشان می شود " عشق". عشق هایی که می شوند ابزار کنترل. که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس، بی قدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده که فکر می کنند همه ی زخم هایشان از عشق است. که مرد عاشق زخم می زند و زخم بالاخره خوب می شود.
خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی، جنسی مردی است که مست است. مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین رفتارها.می دانید؟ کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست. کبودی و زخم و شکستگی خوب می شوند. قدرت و شادابی و باور به خویشی که از زن در طول ماهها و سالها گرفته می شود گاهی هیچ وقت، هیچ وقت، ترمیم نمی شودخشونت دست سنگین پدری است که بر صورت دخترک 9 ساله اش بلند می شود اما هرگز فرود نمی آید. خشونت گردنکشی برادری است که نگاه پسرک معصوم همسایه را کور می کند و خواهر را ناامید می کند از عشق پاک و دیوار به دیوار همسایگی .خشونت آروغ زدن های شوهر است به جای دستت درد نکند برای دستپخت عالی یک صبح تا ظهر حبس شدن در آَشپزخانه . خشونت قانون نابرابر حق قیومیت پدربزرگی است که در فقدان پدر ، صاحب بلامنازع نوه ی دختری اش می شود بی اینکه حضور مادر در جایی دیده شده باشد. خشونت حق ارثی است که پس از مرگ پدر به تو داده می شود نیم آن چیزی که برادرت می گیرد و تازه منت بر سرت می گذارند که نان آور خانه ات دیگری است .
خشونت خود ما زنانیم که تمامی اینها را می پذیریم بی هیچ اعتراضی و آن کسی را هم که در میانمان به اعتراض بلند می شود با القاب زن فلان و بهمان به سخره می گیریم . خشونت خود خودمانیم و از ماست که بر ماست .
امشب که سقف بی ستاره اطاقم برسرم سنگینی میکند مانده ام که ازچه بنویسم از آنهایی که در روز با من بودند و امروز رفته اند و یا از تو که همیشه حرفهایی مرا می خوانی؟
از چه بنویسم؟
از آسمانی که همیشه در حال عبور است یا از دلی که سوتو کور است؟
از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان؟
از خاطراتی که با تو در باران خیس شد؟
یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟
از چه بنویسم از نامه های که هیچو قت بسویت نفرستادم یا از ترانهای که هرگز برایت نخواندم؟
از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم یا ار بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم؟
من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم من دل بسته درختی هستم که فرصت نشد اِسممان را رویش حک کنیم...
من منتظر پنجرهای هستم که عطر تو را دو باره بمن نشان دهد...
من دیوانه ی ساقه یک پر سیاوشانم که اولین بار در خواب سپید تو رویید...
ای عشق نا گزیر اگر قرار باشد بنویسم باید در همه ی سطر های دفترم حضور داشته باشی نفسهای تو می تواند برگ برگ دفترم را از پاییز پاک کند من بی قرار حرفهای که هزاران سال دیگر در یک بعد از ظهر آفتابی با من خواهی گفت من از اولین روز افرینش چشم به راه نگاه جذاب توام کی مرا می بینی...
راستی چقدر زود دیر می شود بغض حنجره ام شکستنی است
بی هیچ ترانه ای با اندوهی خفته تر از سکوت شب دراین بی کسی فریاد تنهایم را با کسی قسمت نمی کنم گاه می اندیشم :
چه صبورانه در این سالهای خیال انگیز روزها و شبها را غریبانه به انتظار می نشستم
تا خلوت تنهاییم را با تو قسمت کنم وتو.... دستانم را رها نمودی بی هیچ بهانه ای.
و اما امروز .... می خواهم دستانم را در دستان کسی بگذارم که می دانم تنها کسی است که رهایش نمی کند
و می خواهم دلتنگی ام خلوت تنهاییم عشق و اندوه خفته ام را در خواب و بیداری با او قسمت کنم .
خدای عزیز و مهربانم
کسی معنی دل تنگی را درک می کند که طعم وابستگی را چشیده باشد، پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که
سر انجام آن وابستگی دلتنگیست....
چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه هاییم و به عبورشان می خندیم چه آسان
لحظه ها را به کام هم تلخ میکنیم ...چه ارزان به
اخمی میفروشیم لذت با هم بودن را ...چه زود دیر می شود
و نمیدانیم که فردا بیاید و شاید نباشیم ...
روزی که پاک کردند از حافظه گل ها شوق شکفتن را
بسیاری از شکست های زندگیم به خاطر دروغ هایی بود که باید می گفتم اما نگفتم !
اگر یقین داری روزی پروانه میشوی بگذار روزگار هر چه می خواهد پیله کند...
آنگاه که آرزوهایم را به روی دیوار نوشتم نمی دانستم چشم نامحرمی بدان نظارگر است.آنگاه که مشق سکوتم را خواستم بر دیواره های تاریک شب بنویسم طوفانی آمد و آرامش مرا به یغما برد و آنگاه که درد بی کسی هایم را به رودخانه زلال صاف سپردم او با بی اعتنایی از کنار من گذشت
و آنگاه که فریادم را بر سر کوه ها کشیدم تا بلکه آرام گیرم او نیز فریادم را پس داد و مرا قبول نکرد حالا با توام با تویی که حرف و دلم و درد تنهایی هامو صدای فریادم را که از سوز و زخم دل است را از پشت دیوارها و فاصله ها می شنوی تو چی تو هم می خواهی مرا تو این دنیای وانفسا تنها گذاری و مرا به حال خود رها کنی
خدای من من تنهام ، یارایی را برای یاری دهنده ام نیست دستم را بگیر که احساس می کنم هر چه بیشتر برای رهایی از مرداب سختی ها و دلتنگی های این دنیا دست و پا می زنم بیشتر در آن غرق می شوم و در آن فرو می روم یا پر پروازم ده یا...
گفته بودی هر گاه تو را به دهنه پرتگاه بردم
هراس مکن چون یا تو را از پشت خواهم گرفت یا به تو پرپرواز خواهم داد
خدای من خدای من وقتش فرا رسیده پس چرا کاری نمی کنی سنگ ریزه های زیر پایم در حال فرو ریختنند پس چرا یاریم نمی دهی ؟!
ای لحظه لحظه نبودن نیستن ها ،اگر منت می نهی بر کلام من ، با احترام سلامت می گویم.
دیروز یادگاری هایت همدم من شدند و به حرفهای نگفته من گوش دادند
و برایم دلسوزی کردند. البته به روش خودشان که همان سکوت تکراری بود و
یادآوری خاطرات با تو بودن.
و نمی دانم چرا به تمام حرفهایم سکوت تو غلبه می کند و تو لام تا کام بی حرفی .
باز هم ستاره به ستاره جستجویت کردم.
ولی نیافتمت.
از کهکشان دلسپردگی من خسته شدی که تاب ماندن نیاوردی و بی خبر رفتی ؟
مهتاب کهکشان نیافتنی من ، آنقدر بی تاب دیدنت شده ام که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم
و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوی تو فرستادم.
روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را ندیدند. قاصدک هم برنگشت.
شاید او هم شیفته نگاه مهربانت شده باشد،
اشکالی ندارد. تو عزیزی ، اگه یه قاصدک هم از من قبول کنی ، خودش دنیایی است.
کاش باران بعد از ظهرهایت، تو را به یاد اشکهای من بیندازد.
هر پرنده سفر کرده ای از تو می خواند و هر غنچه ای که می شکفد،
نام تو را بر زبان می آورد. نیم نگاهی به روزهای تنهایی ام کن و
لحظه های زرد و بی صدای مرا تو آبی و ترانه باران کن.
بگذار باز هم قاصدک ترانه های من در هوای دلتنگی تو پرواز کند.
همین حوالی بی قراری ها باز هم گلهای بی تابی شکفته.
به یادت مثل شمع می سوزم و ذره ذره وجودم آب می شود.
تو هم به یاد بی تابی هایم شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد.
به مهربانی باران ،
یادم کن...
در هر شبی که بی ستاره شد
گفتی چه زیبا می نویسی ،آری تو با همین دلنوشته ها بود که جسارت گفتن دوستت دارم را یافتی،نمی دانستی که با بر زبان آوردن این کلام چه میکنی...با دل آزرده من در آن روزهای عاشقی چه نور امیدی بر دلم افروختی،و من ساده در پی یافتن کلام و واژها چه شبها تا صبح به عشق رضایت خاطر تو پلک نزدم تا برایت بهترین را بنگارم....غافل از دل تو...که پا پس کشیده بود....خیالی نیست یک ضربه کاری تبر به ضربات قبلی خورده براین درخت پوسیده دوباره زده شد...چه زجر آور است درخت سر راه بودن آن هنگام که هر مسافربا افتخار اسمش رابر تن خسته ات حک می کند،ودردناکتر اینکه حریف تمرینی عشق دیگران بودن....یا یک تجربه خوب برای دیگران شدن.....
رفتی اما هنوز نوای لرزان دوستت دارم همنوا با بغض و گریه ات در گوشم زمزمه می شود...امروز چه سخت باختم...آنچه را که همیشه هراس باختنش را داشتم...خدایا دیگر هیچ از تو نمی خواهم...آنچه خواستم نداده پس گرفتی...پس بگیر آنچه را به من ترحم کرده ای...
گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند
مراقب بعضی یک ها باشیم
در حالی که ناچیزند ، همه چیزند . . .
جــــاذبه . . .
سیب هـا از چشم درخت اُفتـــــاده اند...
درخت از چشم بــاغ می اُفتــــد...
باغ از چشم باغبـــان...
و باغبان از چشم دنیــا...
پس جای نگرانــــی نیست،
این یک امر عادیســت، اگر من هم از چشم تو افتـــادم..
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو ،
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا !!!
تو نوشتی از من ،
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخت ترین انسانم...
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!
نمی دانم تا کدامین لحظه باید لباس شقایق داغدار به تن داشته باشم. دیگر از این همه دلتنگی برای بی وفاییهایت خسته شده ام. یادم می آید لحظه هایی که با دلی پر برایت حرف می زدم ، این تو بودی که زخم هایم را التیام می بخشیدی. ولی ، حالا که نیستی انگار این زخم ها همیشه باید سرباز بمانند. تو رفتی و من ماندم با دنیایی که آمدی و ساختی و رفتنت فقط خاکستر هایی از آن به جا گذاشت ، نمی دانم تا کی باید در این خاکستر های یادگاری کنکاش کنم برای ثانیه هایی که کنارم بودی و فراموش نکردمشان. امروز که برایت می نویسم می دانم هرگز باز نمی گردی ، می دانم دیدنم را به قیامت موکول کردی ، دیگر رفتنت برای همیشه در باورم گنجیده. سخت بود ، اما بالاخره تسلیمش شدم. می سپارمت به خدایی که همه بنده هایش را دوست دارد و از بی وفاییشان می گذرد.
برای ان عاشق بی دل می نویسم که حرمت اشکهایم را ندانست برای ان مینویسم که معنای انتظار را ندانست، چه روزها و شبهایی که به یادش سپری کردم برای ان مینویسم که روزی دلش مهربان بود می نویسم تا بداند دل شکستن هنر نیست نه دگر نگاهم را برایش هدیه میکنم ، نه دگر دم از فاصله ها میزنم و نه با شعرهایم دلتنگی ها را فریاد می زنم می نویسم شاید نامهربانی هایش را باور کند
نمی خواهم در خاک سیاه خاطرها دفن شوم...برای همین مینویسم حرف دلم را....میان آدم ها گم شده ام،آدم ها را بلد نیستم....گاهی فکر میکنم صداقتم یعنی حماقت....حرف دل را که برایشان بگویی ترحم میکنند...و گاهی با زبان بدتر از خنجر شاهکاری خلق میکنند...ماندگار....و تو محکومی به سکوت...اما برای دردم به هر درمانی تن نمیدهم....
بگذار خودم باشم.تو حرف بزنی،من نگاه کنم.
من نگاه کنم،تو بخوانی و بعد لبخند بزنیم بر این همه دیوانگی،
برای انتقام از فرداهایی که مال ما نیست.
بگذار حرف دل را بزنم،در این بیابان مجاز...
بگذار به هیچ بشمارند مرا...
من حرف دل رامیگویم...گرچه هیچ گوش شنوایی نباشد...
او از آسمانها بشنود
کافیست...
کیست آن که به پیش می راند
نخستین بار که عشق به سراغم امد ادعای مالکیت جهان را کردم و همه چیز و همه کس را متعلق به خود دانستم .
امروز که تهی از خود خواهیها و تصاحبها , نگاهی عاشقانه به زندگی دارم , از هر چه هست تنها , مالک تنهایی خویشم و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام میکنم .
این است نظام عشق : هیچکس نبودن!...
تا این مرحله از زندگی ام دانسته ام که می باید کوله بار غمها و دلتنگیها را بر زمین گذارد و به استقبال آینده رفت...
حتی اگر این آینده یک روز یا یک ساعت یا فقط یک لحظه باشد.
مطمئنم هستم بهترین لحظه , لحظه ی بعدی زندگی ام خواهد بود!
شاید در لحظه بعد چیزی اتفاق بیفتد به ابعاد آرزوهایم , به رنگ عشقی که در سینه دارم و به شفافیت تمام ایینه ها...
امروز دفتری از نوشته هایم را سوزاندم...
مدام مینویسم و میسوزانم, آنانی را که بدلایلی دوست نمی دارم می سوزانم...
در شعله هایی که با آتش کبریت بر نوشته هایم ایجاد میکنم سوختن قسمتی از درونم را می بینم , ان قسمت از وجودم که درد می کند
ولی چاره ای جز از بین بردنش نیست....
مدام در ارتباط با افکارمان تنبیه می شویم ...
چه ظالمانه و بیرحم است این تنبیه!...
تا دیروز سنگینی دل بود یک عالمه حرفهای نگفته
و یک صفحه ی سفید
با هر بهانه ای سیاه میشد
دلی که سکوت را نمیفهمید،
فریاد بود و فریاد
خفته در گلو.
فریادی که تنها شب می شنید.
و فقط ماه نظاره گر بود و گاهی چشمک ستاره ای به اشکی
نه انتظاری بود و نه منتظری،
سیاه میشد فقط سیاه
کاغذ بیچاره،
تا بی رنگ شود شاید، دلی که نرم بود و سیاه
ولی افسوس
که بی رنگ شد اما سخت
نشکند،
نلرزد،
مدتی است کاغذ سفید است
آخر دل کمی تازگی،
کمی فقط کمی
رهاشدن در اوج آسمان
حس خوب پر زدن
لحظه ای آرمیدن و دوباره پر گشودن
رنگ رنگینِ رنگین کمان
نقش بر کاغذی سفید
آیا می شود کمی؟
به نور سوگند ! که هنوز با منی و در منی...
حتی بعد از این همه سال که در دل خاک آرمیده ای و در ریشه تنومند ترین درختان جای گرفته ای...
شخصیتت آنقدر دست نیافتنی بود که هرگز جرات برابری و مقایسه ی آن را با خو دنیافتم!
پر از خشونت و کوبندگی , و پر از ظرافت و شکنندگی...
وقتی اشک در چشمهایم موج می زد , گویی گل سنگ است که می گرید!صدایت دلم را میلرزاند, تحکمش را خوب میشناختم و بیم ان داشتم که شیشه از طنین صدایت بشکند!
در باور من از آن دست انسانهایی بودی که زشتیهای روح آدمی را تجربه کرده و میشناختی, با این همه به تعالی و زیبایی میاندیشیدی...
هر گاه از انسانها روی گردان میشدی به سکوت پناه میبردی و مدتها راز گل سرخ را با آفتاب نظاره میکردی و در پژمردن گل , پاسخ پرسش هایت را میافتی و به من میگفتی زندگی پایدار نیست و زیبایی را عمری کوتاه...
هراسم از این سخن همه این بود که نکند روزی نباشی؟!
هم تحسینت میکردم و هم اعتراض مرا برمی انگیختی, که چرا این همه زلالی و پاکی را نمیتوانم از تو به ارث ببرم؟!
آنچه وارثش شدم عشق بود عشقی عمیق و مانا...
خصیصه عشق گزینش ارزشهاست و عشق از بافت ارزشهایی است که با چیزی جز خودش قابل ارزیابی و سنجش نیست ,
تعریف عشق جدا از تحسین نیست , هنوز تحسینت میکنم و می خواهمت...
گاهی برای رسیدن به یک آرزو ، سالهای زیادی از عمرت را به انتظار
مینشینی ، گاهی به سمت رویاهایت قدم برمیداری ، گاهی میدوی ، گاهی از پا میفتی و
سینه خیز ادامه میدهی ، گاهی از هوش میروی و وسط راه ، پهن زمین میشوی ... به هوش
که می آیی باز به راهت ادامه میدهی و شاید مغروری به این همه پشتکار ...
یک قدم مانده به صبح به بارگاه آرزویت نزدیک میشوی ، آنقدر خسته که
رمقی در پاهایت نیست...
ناگهان ، خدا ،درست زمانی که رسیده ای ،
انتخاب دیگری هم پیش پایت میگذارد و راه دیگری هم پیشنهاد میکند ... تو میمانی و
گذشته ات ، تو میمانی و دیوانگی ...
قمار که میکنی ، گاهی باید دیوانه
باشی ...
من طعم این دیوانگی را چشیده ام ... پیشنهاد او از آرزوی من
شیرین تر بود ...
افلاطون گفته روح دایره است;
همیشه بیاد داشته باشیم از کسی که نتیجه احساس آنی دو نفر است نباید انتظار
یک احساس ماندگاررا داشت.دنیا زادگاه احساس ، بستر رویا پردازی و جنگ میان عقل
و احساس و مدفن آرزوهاست ...
آنگونه زندگی کنیمکه احساسی معلول را در بستر زندگی بر جای نگذاریم تا نسلهای آینده
از این ژن معیوب مارنج نبرند همچنان کهما از گذشتگانرنج می بریم . آنها نمی دانستند از آتش
خاکستر سرد بجا می ماند ...
گفتم: خدای من، دقایقیبود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم
را که پر از دغدغه ی دیروز بود وهراس
فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
اگر اینجا هستم به این خاطر هست که از نوشتن
بر ورق های سفید دفترم خسته شده ام ،
حس می کنم دیگر دستانم توان نوشتن ندارند
و کاغذ نیز از نوشته هایم خسته شده است مانند
خودم که از خاطراتم خسته شده ام...
اما ...
من یک چهار دیواری دارم و کاغذ و قلمی.
قلمی که گاه و بی گاه جور مرا می کشد
و حرف های نا گفته ام را بر کاغذ می نویسد.
در آن لحظه، قلمم مثل زبانم الکن نیست،
من من نمی کند، کم نمی آورد و ... می نویسد
شیوا، بی غلط و بدون بروز هر گونه احساسی.
وقتی می نویسم گونه هایم سرخ نمی شوند،
اشک هایم فرو نمی ریزند،عصبانی نمی شوم،صدایم هم نمی لرزد...
و کاغذ چه صبور، نوشته هایم را گوش می دهد!
واکنشی از خشم در او نیست، نگاه عاقل اندر سفیه نمی اندازد،
مرا به خاموشی وا نمی دارد، تنهایم نیز نمی گذارد...
در آخر، من آرام و سبکبال به کاغذ می گویم:
"همه این ها را گفتم که بگویم گفتن بلد نیستم، اما نوشتنم بد نیست..."
آن گاه کاغذ را به آب می سپارم
و آب می داند آن را به چه کسی برساند...
و من دوباره به چهار دیواری ام باز می گردم
در پی قلم و "کاغذ صبوری" دیگر...
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه، به عادت آب دادن گلهای باغچه بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست،
پیوسته نو کردن خواستنیست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق
چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار میشکند
میتوان شکستهاش را، تکههایش را، نگه داشت
اما شکستههای جام ،آن تکههای تیز برنده، دیگر جام نیست
احتیاط باید کرد
همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیزمانند
بهانهها، جای حس عاشقانه را خوب میگیرند...
زمانی که من بیست سالم بود، وقتی دل میباختی نه موبایلی در کار بود، نه اینترنتی، نه هیچ ابزار مدرن دیگری. یادم میآید تمام ابزار ارتباطی منحصر میشد به تلفنهای گاه و بیگاه و نامههای واقعی روی کاغذهای واقعی که بوی خاص آدم نویسنده اش را با خود داشتند، منحصر به فرد بودند.
عاشقی انتظار داشت، صبوری میطلبید و آدم قدر یک لحظه شنیدن صدای معشوقش را میدانست. اصلا یک مکالمه ساده از بس دور از دسترس بود بعضی وقتها، میتوانست هفته ات را بسازد. تکنولوژی همه چیز را آسان کرده و این آسانی با خودش توقع سهولت آورده، ارتباط آسان انگار ما را متوقع کرده به آسانی به دست بیاوریم، عجول باشیم و کم طاقت. تناقض همین جاست: آنچه سهل است ارتباط با آدم دیگریست نه روحش ، شناختش و داشتنش. تکنولوژی نمیتواند از روح انسان راز زدایی کند. عشق هنوز و احتمالا تا همیشه، یک راز است.
راز، طاقت میخواهد؛ طاقت، صبر؛ صبر، امید؛ امید، رویاپردازی؛ رویاپردازی، فاصله و تکنولوژی دشمن فاصله است. آدم ها آسان نیستند، ما بد عادت شده ایم. عشق شاید تنها دریچه هنوز باز جهان است که حرمت راز را به ما یادآوری میکند. دردنیایی آسان، عشق عزیزترین دشوار جهان است، آخرین سنگر شاید...شاید...
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی
از این زمانه دلم سیر میشود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغناء
اسیر پنجهء تقدیر میشود گاهی
صدای زمزمهء عاشقان آزادی
فغان و نالهء شبگیر میشود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خستهء من تیر میشود گاهی
مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمیرسد فریاد
کلام حق دم شمشیر میشود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد، بگیر
مگو چنین و چنان دیر میشود گاهی
به سوی خویش مرا میکشد چه خون و چه خاک
دیگر دستم به نوشتن نمی رود . دیگر از آن احساسهای گذشته ، ازآن عشق سرکش، از آن روح بارانی وآن شتاب برای رسیدن خبری نیست . دیگر درآسمان دلم هیچ پرنده ای را در حال پرواز نمی بینم . دیگر هیچ اشتیاقی برای دیدن نیست ، دیگرهیچ نیازی برای بودن نیست و دیگر هیچ عشقی برای زیستن نیست . کتابچه ی زندگیم را بستم و چیزی از جنس سنگ بر روی آن گذاشتم. درونم چیزی پیدا شده که می خواهد من باشم و نباشم . نمی دانم چرا ، دوست دارم مثل گذشته با احساس باشم ولی انگار کسی از من می خواهد سنگ باشم ، با خودم نامهربان باشم. هستم ولی نیستم .دیگر قلبم برای هیچ کس نمی تپد . دیگر جسمم جستجوگر هیچ ستاره ی درخشنده ای نیست. دلم تنگ است . دلم برای کسی تنگ شده است که پاورچین پاورچین حصار تنهایی مرا شکست ،پایش را روی سیم خاردارهای دل گذاشت و براحتی روحم را از آن خودش کرد. دلم برای کسی تنگ است که نمی دانم کیست ؟نمی دانم چیست ؟ بغض گلویم حرف دلم را ناگفته شکسته است . اشکهایم همچون ابر بهاری چمن زار دلم را خیس می کند. ایکاش باران می بارید تا من روحم را در آن می شستم و پاک می شد خالی از هرگونه عشق و احساسی . ای کاش هیچ چشمی در گرو چشمانم نبود .کاش هیچ قلبی برایم نمی تپید . کاش هیچ کس منتظر دیدنم نبود .کاش هیچ کس مشتاق شنیدن صدایم نبود . اگرچنین می شد کوله بارم را می بستم و از این دیار خاکی ،روزگارپست و بی حساب می رفتم ؛ طوریکه حتی گرد کفشهایم هم روی زمین باقی نمی ماند . شاید پرواز می کردم .شاید در آسمان جایی برای من پیدا می شد . فکر نمی کنم آن جاانتظار مفهومی داشته باشد |
در پرسه ها ی شبانه ام سرگردانم؛
نمی دانم در پی یافتن چه چیزی در کوچه آواره ام؛
سایه ها ستون های مبهمی ساخته اند و من در میان ستونها در پی یافتن خاطرات
قدیمی همچو ارواح سرگردان در جستجو هستم،
هر چه می جویم کمتر می یابم ... گویی غبار ایام، خاطرات را پوشانده؛
ماجرای شعر و شب های جنون من گرفتار گرد ایام شده ...در میان درختان،
بر روی سنگفرش های کف پارک صدای پای تو گوشم را نوازش نمی دهد؛ گویی گذر
ایام صدای پایت را ربوده ...صدای خش خش برگی هم نیست؛
کاملا از یادم رفت که پاییز در من و من در پاییز جا مانده ام و زمین
بهار و عاشقی از سر گرفته...
ای کاش چشم هایم خطا می کرد و سایه ات از دور نمایان می شد؛
ای کاش قُرُق بی وفایی و نامردمی شکسته شود و ماه بر من بتابد...
تمام کوچه ها، تمام سنگفرش ها بر تنهایی من حمله ور گشته اند ...
ای کاش می شد دفتر گذشته ها را پاره کرد، پشت پا به رسم زندگی و دنیا زد ...
این جمله را اول تقویمم یادداشت کردهام تا جلوی چشمم باشد:
نگران کسانی که پشت سر شما حرف میزنند نباشید چرا که آنها درست به همان جا تعلق دارند: پشت سر شما! لذا وقتی از چنین افرادی جلو هستید، طبیعی است که از هیچ کوششی فروگذار نمیکنند بلکه شما را متوقف نمایند و فکر کردن به این مسأله میتواند انگیزهای باشد تا موفقتر شوید!
من در زندگیام قانونی دارم: هر کس خلاف کند باید منتظر عواقبش باشد و هر کس خوب است، نتایج خوبیهایش را روزی خواهد دید.
ما هر روز خود را در آینه مردم خواهیم دید: آنچه برایتان اتفاق میافتد انعکاسی از شخصیت شماست. پس به دیگران نیکی کنید و سهل بگیرید تا آنان نیز با شما چنین کنند. از زندگی لذت ببرید. عمر خیلی کوتاه است، بهخصوص برای پژوهشگران!
اینکه ما میخواهیم کمی آزادتر باشیم, هرزگی نیست
یه چیزی میخوام بنویسم که نه جایی خوندم نه از کسی شنیدم حرف دله خودمه. شما هم بخون نظرتو بگو.
میدونم این حرف دله شما خانمها هم هست. این که چرا تو فرهنگ ما یه دختر یا حتی یه زن متاهل حق نداره با هیچ مردی صحبت کنه و اگه تو جمع مردها باشه سریع بهش برچسب هرزگی میزنن؟ چرا؟؟
چرا نمیشه یه خانم با یه مردی بی دغدغه حرف بزنه؟
چرا تا تو ماشین میشینی پسره کناریت سریع خودشو بهت میچسبونه بدونه اینکه اول بفهمه اهلش هستی یا نه ؟؟
چرا تا با یه مغازه داری سر قیمت چونه میزنی سریع بهت کارت و شمارشو میده؟
تو ماشین آینه ی جلوی راننده همیشه روی صورته ما تنظیم میشه؟؟
تو همین کلوب و فیس بوک تا صمیمی میشی حرفای سکسی میشنوی؟؟
وقتی هم بهشون میگی داداش تا از کامنت های زشتشون در امان باشی،ناراحت میشن و مسخره مون میکنن؟؟؟
چرا شما مردها اینقدر آزاد وو راحتین؟
ما هم میخوایم این آزادی رو همراه با امنیت داشته باشیم!
این شما آقایون هستین که باید محیط و واسه مایی که میخوایم سالم و پاک تو جامعه باشیم، امن کنین. زن های پاک و از هرزه ها جدا کنین و همه رو به یه چشم نبینین.
اینو میدونین دیگه تا مادامی که مجردیم میگن دختر بچه ای نرو، بشین،نخند... !
وقتی متاهل میشی که بدتر بیشتر محدودت میکنن.
میگن: زشته تو دانشگاه با پسرا هم صحبت بشی !
دیگه حق نداری بری کوهنوردی وقتی تو گروهت پسرا هستن!
وای وای دیگه با فروشندهی مرد صحبت نکنیها !
قباحت داره واسه یه زن تویه شب شعر شرکت کنه و کنار مردها شعر بخونه آواز بخونه !
چه معنی داره یه زن تو محل کارش با مردها دم خور شه!
همین کلوب و فیس بوک رو بگو که برامون ممنوعه !!
چرا ؟ چون چه دلیلی داره یه خانم واسه یه مرد کامنت بزاره؟!
قبل از ازدواج هم حق نداری با پسره حرف بزنی !
بعد ازدواج هم بشین تو خونه و فقط و فقط شوهرت !.....
نتیجه رو که بعد میبینی زن افسرده میشه. محدودیت مچالش میکنه اعتماد به نفسش و از دست میده. آزادی ازش گرفته میشه و حس اسارتی که درش به وجود میاد و در آخر زندگیای که رنگ سیاهی به خودش میگیره!!
ولی مردها حتی متاهل هم که باشن هیچ کدوم از این محدودیت ها رو ندارن.
درد بیشتر اینجاست که بعضیها میگن زن نمیتونه آزاد باشه چون جامعه خرابه!!!!
ولی به من بگو ببینم این جامعه رو کی به وجود میاره از کی تشکیل میشه، ... ما .
این ماییم که جامعه رو تشکیل میدیم، خوب بیا درستش کنیم.
ما هم دوست داریم گاهی تو جمع آقایون باشیم با مردها صحبت کنیم بحث سیاسی .شعر و ادب .... هر چی که درست باشه... ما میخوایم تو محل کارمون با آقایون راحت در مورد کار صحبت کنیم و حتی گاهی برای رفع خستگی هنگام خوردن چای بگیم بخندیم... ما میخوایم بریم کوه تو راه با پسرای هم تیمیمون گپ بزنیم میخوایم به پسرای هم دانشگاهیمون زنگ بزنیم حالشونو بپرسیم این کجاش بده؟؟؟ این کجاش شبیه هرزگیه؟؟؟؟؟؟
یکی جواب داد: خوب تو اینطور باش. اما تو قلبت پاکه، تو منظوری نداری ولی دیگران منظور میگیرن میگن زنه خرابه با همه لاس میزنه، یه کارایی دلش میخواد!
منم گفتم: بگو ببینم این دیگران کین؟؟؟؟ منظورت اون آقایونه یا ما خانم ها ؟.....این دیگران خودمونیم، خوب بیایم دیدگاهمونو عوض کنیم!
شما آقایون، چرا همه زنها رو به یه چشم نگاه میکنین؟
وقتی میبینین یکی بیمنظوره، یکی هست که داره تو این جامعه ی فاسد! تلاش میکنه سالم باشه تو اجتماع کنار مرد باشه و هرزه نشه، خوب به تلاشش احترام بزارین؟!!
بزارین ما زنها هم بتونیم کنارتون تو امنیت کامل باشیم. استرس نداشته باشیم. استرسه اینکه بهمون تهمت زده بشه، بهمون تجاوز بشه، احساساتمون و زندگیمون تباه بشه. راحت باشید، راحت برخورد کنید، همونطور که با دوستان همجنس خودتون هستین.
اصلا با خودتون بگین:
سکس ممنوع.
لاس زدن ممنوع .
ابراز علاقه بیش از حد مجاز ممنوع.
نگاه بد و فکر غلط ممنوع ....
بزارین ما خانمها هم خوش باشیم. اگه متاهل هم شیم بتونیم تو محفل دختر پسرهای مجرد باشیم و بدون هیچ استرسی خوش بگذرونیم. زنی که میخواد پاک باشه خوب محدوده ی خودشو میدونه خوب میتونه چارچوب اخلاقیشو حفظ کنه. اونوقت همیشه شاده و همهی اون شادیها رو به همسرش و فرزندانش هم تقدیم میکنه.
این زنی که تو اجتماع رشد کرده، از آزادیای که بهش داده شده بدونه سوء استفاده لذت برده بهتره یا زنی که افسرده و اسیره ؟
اگه آقایون دیدگاهشونو به زن عوض کنن و بدونن زنی که فاقد قید و بنده با زنی که میخواد سالم زندگی کنه فرق داره، شرایط آسونتر میشه.
قدیما کاباره ها و جاهایی بود که زن های بی قید وبند یا هرزه اونجا بودن و هر مردی دوست داشت میرفت سراغشون و تو کوچه خیابون تو محل کارو.. با زن های دیگه کاری نداشت ولی الان...؟؟ هیچ جایی واسمون امن نیست!!!!!
تو کشور های غربی زن ها خیلی راحت تو اجتماع حضور دارن تو یه اداره همه با هم دوستن و همه همدیگر و به اسم کوچیک صدا میزنن!میدونین که از نظر روانشناسی شنیدنه اسم خود شیرین ترین لحن و صدای دنیاست! اما تو ایران طرف و با فامیلی و کلی پیشوند و پسوند احترامات صدا میکنه، ولی باز هم بد نگات میکنه !
ازتون خواهش میکنم کمی به این موضوع فکر کنین این مشکلو مسئولین بی خاصیت کشورمون نمیتونن حل کنن، ما و شما هستیم که باید حلش کنیم، فرهنگ سازیش کنیم.
ما خانمها میخوایم تو جامعهی خودمون با توجه به چهارچوبهای مشخص شده و اخلاقی راحت بخندیم، راحت حرف بزنیم، بدون اینکه به کسی تن بدیم یا ارزشهای وجودیمونو زیر پا بزاریم خوش باشیم و زندگی کنیم. مثل شماها......
اینکه ما دوست داریم کمی آزادتر باشیم، هرزگی نیست.
چه گریزیست ز من ؟
چه شتابیست به راه ؟
به چه خواهی بردن در شبی اینهمه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج !
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب چشم فردا کور است .
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست .
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست .
می فرو مانده به جام
سر به جاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها ، چون موج
به پناهی که تو می جویی ،
خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج !
ساده است نوازش سگی ولگرد و شاهد آن بودن که چگونه زیرغلطکی
میرود و گفتن که سگ من نبود!
ساده است ستایش گلی ! چیدن و از یاد بردنش که گلدان را آب باید داد!
ساده است بهره جویی از انسانی دوست داشتنش بی احساس عشقی , اورا به خود وا نهادن و
گفتن که دیگر نمیشنا سمش!
ساده است لغزشهای خود را شناختن !
با دیگران زیستن به حساب ایشان و گفتن که (من) اینچنینم!
ساده است که چگونه می زی !
باری زیستن سخت ساده است و پیچیده نیز هم.
ای کاش اعتقاد می توانستم داشت
وقتی به یک نفر نه بیشتر بگویم :
"خیلی تنهایم"
نه تنها با لبهایش ، با چشمهایش ، با خطوط چهره اش ؛
بلکه حتی :
با خونش ، با رگها و مویرگهایش
به حرفم نخواهد خندید ؛
آنوقت به او می توانستم گفت :
" تنهائی :
از شکنجهء تحمل آنکه دوست نمی داری و دوستت دارد ؛
از موریانه ی تحقیری که رگهایت را می جود اما غرورت بتو فرمان سکوت میدهد :
"وحشتناک تر است .
فکر کن ، زندگی کن تا حالا عادت داشتید اشیاء بی مصرف رو انبار کنید؟ و فکر کنید یه روزی - کی میدونه چه وقت - شاید به دردتون بخوره؟ تا حالا شده که پول هاتون رو جمع کنین و به خاطر اینکه فکر می کنید در آینده شاید بهش محتاج بشین، خرجش نکنید؟ تا حالا شده که لباسهاتون، کفشهاتون، لوازم منزل و آشپزخونتون و چیزای دیگه رو که حتی یکبار هم از اونا استفاده نکردین، انبار کنید؟ درون خودت چی؟ تا حالا شده که خاطره ی سرزنش ها، خشم ها، ترس ها و چیزای دیگه رو به خاطر بسپاری؟ دیگه نکن! تو داری بر خلاف مسیر کامیابی خودت حرکت می کنی! باید جا باز کنی ... ، یه فضای خالی تا اجازه بده چیزای تازه به زندگیت وارد بشه. باید خودتو از شر چیزای بی مصرفی که در تو و زندگیت هستن خلاص کنی تا کامیابی به زندگیت وارد بشه. قدرت این تهی بودن در اینه که هر چی که آرزوش رو داشتی ، جذب می کنه. تا وقتی که در جسم و روح خودت احساسات بی فایده رو نگهداری، نمی تونی جای خالی برای موقعیت های تازه بوجود بیاری. خوبیها باید در چرخش باشن .... کشوها، قفسه ها، اتاق کار و گاراژ رو تمیز کن. هر چیزی رو که دیگه لازم نداری بنداز دور ... میل به نگهداشتن چیزای بی مصرف، زندگی رو پر پیچ و تاب می کنه. این اشیاء نیستن که چرخ زندگی تو رو به حرکت در میارن ..... به جای نگهداشتن ... وقتی انبار می کنیم، احتمال خواستن رو تصور می کنیم ، احتمال تنگدستی رو .... فکر می کنیم که فردا شاید لازم بشن و نمی تونیم دوباره اونا رو فراهم کنیم ... با این فکر تو دو تا پیغام به مغزت و زندگیت می فرستی : که به فردا اعتماد نداری ... و اینکه تو شایسته چیزای خوب و تازه نیستی به همین دلیل با انبار کردن چیزای بی مصرف خودتو سر پا نگه می داری برقص چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند عشق بورز چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای بخوان چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود زندگی کن چنانکه گویی بهشت روی زمین است خودت رو از قید هرچه رنگ و روشنایی باخته، برهان بذار نور به زندگیت وارد بشه و خودت ... به همین دلیل بعد از خوندن این مطلب ... نگهش ندار ... به دیگران بده .... امید که صلح و کامیابی برات به ارمغان بیاره
«این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
اما
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
به نام او به یاد تو …
شاید غروب تلخ ترین لحظه ای باشد که خورشید آن لحظه را طی میکند و برای تو ماندن
در این سیاهی شب چیزی جز نفرت و اندوه فریادهایی که اندوه مرگ را بیان میکنند
نیستند! غبار لحظه های زندگی تیک تیک ساعتی است که زیبایی آن را نشان
میدهد ! و من در زمستان سرد تو گل های یخی هستم که شکوفه های یخ زدهام و اما تو
را باور دارم شاید گرمی خورشید مرا از بین ببرد اما یاد تو همیشه در قلب یخی من
زنده خواهد ماند …
دیدن لبخند دوستانم گاهی مرا بس است
اشاعه ی تدریجی نگاه هایی که کالبدی را تاثیرگذار خواهد بود ، مرا بس است
عصاره ی تن من ، تنها توجه و محبت نیست ...
جسم من ، تن من خود تشکیل شده از سلولهای فعال و خود ساخته که با محبت فردی ، هورمونهایی تولید میکند که جسم و روحم را با طراوت میکند
پس من نیز نیازمند هستم...
این حسی که به کسی میدهم ، فردی را که من ، شاد میکنم ، خودم نیز از آن لذت بهرمند میشوم. همیشه اینگونه بوده ام و سعی بر این چنینی دارم...
کاری را برای کسی انجام میدهم ، خود بیشتر لذت میبرم تاآن فاعل
و یا حتی کسی را مثلا ماساژ میدهم ، من نیز از خستگی در رفتتنش ، شاد و پر انرژی میشوم...
شما هم اگر مثل من هستید ، خوشحال تر میشوم چون تازه در میبابم که مثل شما یک انسانم.