♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

سرگردانم

در پرسه ها ی شبانه ام سرگردانم؛


نمی دانم در پی یافتن چه چیزی در کوچه آواره ام؛


سایه ها ستون های مبهمی ساخته اند و من در میان ستونها در پی یافتن خاطرات


 قدیمی همچو  ارواح سرگردان در جستجو هستم، 


 هر چه می جویم کمتر می یابم ... گویی غبار ایام، خاطرات را پوشانده؛


 ماجرای شعر و شب های جنون من گرفتار گرد ایام شده ...در میان درختان،


 بر روی سنگفرش های کف پارک صدای پای تو گوشم را نوازش نمی دهد؛ گویی گذر


 ایام صدای پایت را ربوده ...صدای خش خش برگی هم نیست؛ 


کاملا از یادم رفت که پاییز در من و من در پاییز جا مانده ام و زمین


 بهار و عاشقی از سر گرفته...


ای کاش چشم هایم خطا می کرد و سایه ات از دور نمایان می شد؛ 


ای کاش قُرُق بی وفایی و نامردمی شکسته شود و ماه بر من بتابد...



تمام کوچه ها، تمام سنگفرش ها بر تنهایی من حمله ور گشته اند ...


ای کاش می شد دفتر گذشته ها را پاره کرد، پشت پا به رسم زندگی و دنیا زد ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد