دوستی از من پرسید : بامزه ترین خصوصیت بشری چیه؟
بهش گفتم تناقض...
بشدت عجله داریم بزرگ بشیم و بعد بزرگ شدن دلمون برای کودکی ازدست
رفتمون تنگ میشه.
برای پول دراوردن خودمون رو مریض میکنیم، بعد تمام پولمون رو خرج میکنیم تا
دوباره سالم بشیم.انقدر به اینده توجه میکنیم که حال رو از دست میدیم برای
همین نه حال رو تجربه میکنیم و نه آینده رو...
طوری زندگی میکنیم که انگار هرگز نمی میریم و طوری میمیریم که انگار هرگز
زندگی نکرده ایم
در این تاریکی مطلق
دراین شب زنده داری ها
کناره پنجره تنها
نشسته روی متن خاطرات تلخ و شیرینم، همین حالا
من از آن دور دستها می آیم
من از دریای پاکی صداقتها می آیم
و میدانم که در این پیچ و خمهای خیابانها
یکی هست آنطرفتر دورتر، از ساحلی زیبا
که بیدار است، میخواند و می اندیشدو با حس پاکش مینویسد همچنان تنها
و من اینجا و او آنجا
نشسته روی متن خاطرات، تلخ و شیرینم همین حالا
دلم تنگ است برای حس ناب پاک سرشار از صداقتها
دلم قلبی سرشار از، محبتها میخواهد
منم آن بانوی تنهایی
منم آن کوه رسوایی
منم آن کوه سرد و استوار دست و پا بسته
منم آن بانوی
لرزان جدا افتاده با قصه
منم تنها تر از تنها
منم رسوا تر از رسوا
منم آن بانوی
با احساس و بی همتا
منم آن بانوی
زخم خورده تنها
من آنجا رانده از یک زندگی ناب
من اینجا در پی قلبی پر از احساس
من آنجا بی قرارو خسته از تنهایی مفرط
من اینجا در پی بیداری از خوابی پر از غفلت
منم آن بانوی
تنهایی
منم ان کوه رسوایی
منم ان کوه سردو استوار دست و پا بسته
منم ان بانوی
لرزان جدا اقتاده با غصه
هر نفست شعر بود و من تکرار سرودت و من کهنه کلامت را به امید ترانه ای دیگر در گلدان دلم کاشته ام... امید جوانه بزند کاش قدرش میدانستم
روزگاری که آسمان دلمان آبی بود
پرتویی نور بر سفره مان
گندمهامان سبز...
مگر چه کردم با این برکت؟
هر چه بر ترکهای خشک قلبم آب میریزم ...نمیجنبد!
طفلی دلکم, بعد از تو
دیوار است و تکه ذغالی کبود,
کارش :
هر دم خط بکشد نیامدنت را.
روزنه ام باز تنگتر شده ...
بیچاره دلم, عاقل نشده است هنوز.
کرده است باز هوای تو را.
راست می گویی,
یادم رفت , هر جا که دلم باز هوایت را کرد بگذارم.
بعد از تو بگو
با خیالت چه کنم؟
یاد بگیرم
هر جا که دلم باز هوایت را کرد نقطه چین بگذارم
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم...
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!
تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش ...چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم و به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم
زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم! چه گرمیم! ازین عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی بادۀ حمرا
که جانرا و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور ! زهی شور ! که انگیخته عالم
زهی کار ! زهی کار ! که آنجاست خدایا
فرو ریخت فرو ریخت شهنشاه سواران
زهی گرّد زهی گرّد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدانسان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگر بار دگر بار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چرائیم؟
چه بندست! چه زنجیر! که برپاست خدایا
چه نقشیست! چه نقشیست! درین تابه ی دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
ز آتش پنهان عشق هــــر که شد افروخته دود نخـــیزد ازو چــــون نفـــس ســـــوخته دلبر بی خشم وکین گلبن بیرنگ و بوست دلکش پروانه نیست شــــمع نیافروخـــــته مایه ی آرام دل چشم هوس بستن است از طپش آسوده است باز نظـــــر دوخــــته آمــــد و آورد بــــاز از ســـر کویش کــــریم بــال و ریخــــته جـــــــان و دل سوخــــــته
در شب کوچک من،افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخ است و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها،همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن،هیچ
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تو ست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان ،
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
فریاد بی بهانه ات، نام مرا بهانه کرد... چشمان بیقرار تو، عشق مرا ترانه کرد... دیدم تو را به یک نظر،اما چه کردی بادلم؟ نغمه ی عاشقانه ات،عمری مرا دیوانه کرد... روزی بماندی با دلم،روزی سراسر بغض و غم... صدای تو،نوای وتو،از روزگار گلایه کرد... لحظه به لحظه یاد تو،در قفس شکسته ام... گذشت روزگار پست،تورا زمن بیگانه کرد... دل شده ی نام تو ام،ساکت و بیصدا و مست... دیده ی پر ز اشک من،در دلت آشیانه کرد... خنده ی پر ز مهر تو ، نشسته سر در دلم... دستان گرم و خسته ات،هست مرا ویرانه کرد...
فهمیده ام که تو هم عاشق منی باران تمام شب ، در گوش ناودان این راز را گشود من مانده بودم و این راز سر به مُهر من مانده بودم و این بغض در گلو آیا تو هم مرا ، با عشق خوانده ای ؟ دست نسیم صبح از گونه های خیس آن اشک را زدود قاب غریب بغض ، با خنده پر نمود فهمیده ام دگر ، که تو عاشق تر از منی دیشب ستاره ای بر سقف آسمان ، با چشمکی رساند بر زلف تار شب خورشید بسته ای وقتی هزار شاخه گل هدیه کرده ای صد قاصدک ، که رساند پیام عشق وقتی سلام صبح تو را یاکریم رساند دریافتم که تو ، عاشق تر از منی وقتی به دل نگرفتی خطای من آغوش را دوباره گشودی به روی من با آیه ای دو باره نشاندی غبار غم وقتی به یاد مهر تو این سینه باز شد وقتی اجازه داده ای که بخوانم تو را به خویش آن راز عشق تو از پرده شد برون دانسته ام دگر هر لحظه با منی معشوق خوب من معشوق عاشقی
به شبهای جدائی بسکه که با یاد تو خو کردم دل از غم سوخت لیک از دیده کسب آبرو کردم ز مهر و مه از آن گفتم بود روی تو روشن تر که با مهر و مهت یک روز و یک شب رو به رو کردم مگر سر زد نسیم صبح دم بر سنبل مویت که از بویش مشام جان و دل را مشکبو کردم بیان حال خود می کردم و توصیف جانان را بهر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کردم دم پیر مغان کرد آگهم از رمز هوشیاری پس از عمری که خون اندر دل، جام و سبو کردم اگر اهل دلی دیدی سلام من رسان بر وی که کمتر یافتم هر جا فزونتر جستجو کردم مرا در نوجوانی آرزوها بود چون "صابر" به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کردم..
پشت شیشه برف میبارد پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه می کارد مو سپید آخر شدی ای برف تا سرانجامم چنین دیدی در دلم باریدی ... ای افسوس بر سر گورم نباریدی چون نهالی سست میلرزد روحم از سرمای تنهایی میخزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی دیگرم گرمی نمی بخشی عشق ای خورشید یخ بسته سینه ام صحرای نومیدیست خسته ام ‚ از عشق هم ... خسته غنچه شوق تو هم خشکید شعر ای شیطان افسونکار عاقبت زین خواب درد آلود جان من بیدار شد بیدار بعد از او بر هر چه رو کردم دیدم افسون سرابی بود آنچه میگشتم به دنبالش وای بر من نقش خوابی بود ای خدا ... بر روی من بگشای لحظه ای درهای دوزخ را تا به کی در دل نهان سازم حسرت گرمای دوزخ را ؟ دیدم ای بس آفتابی را کو پیاپی در غروب افسرد آفتاب بی غروب من ! ای دریغا در جنوب ! افسرد بعد از او دیگر چه میجویم ؟ بعد از او دیگر چه می پایم ؟ اشک سردی تا بیافشانم گور گرمی تا بیاسایم پشت شیشه برف میبارد پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه میکارد
بی تو اما عشق بی معناست٬ می دانی؟ دستهایم تا ابد تنهاست٬ می دانی؟ آسمانت را مگیر از من٬ که بعد از تو زیستن یک لحظه هم بی جاست٬ می دانی؟ هر چه می خواهیم٬ آری٬ از همین امروز از همین امروز مال ماست٬ می دانی؟ گرچه من یک عمر٬ همزاد عطش بودم روح تو٬ همسایه دریاست٬ می دانی؟ دوستت دارم... همین! یک راز پنهانی از نگاه ساکتم پیداست٬ می دانی؟ عشق من! بی هیچ تردیدی بمان با من عشق یک مفهوم بی «اما»ست٬ می دانی؟