♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

انگار هرگز زتدگی نکرده ایم


دوستی از من پرسید : بامزه ترین خصوصیت بشری چیه؟


بهش گفتم تناقض...


بشدت عجله داریم بزرگ بشیم و بعد بزرگ شدن دلمون برای کودکی ازدست


 رفتمون تنگ میشه.


برای پول دراوردن خودمون رو مریض میکنیم، بعد تمام پولمون رو خرج میکنیم تا


 دوباره سالم بشیم.انقدر به اینده توجه میکنیم که حال رو از دست میدیم برای


 همین نه حال رو تجربه میکنیم و نه آینده رو...


طوری زندگی میکنیم که انگار هرگز نمی میریم و طوری میمیریم که انگار هرگز


 زندگی نکرده ایم

منم دلتنگ

در این تاریکی مطلق


دراین شب زنده داری ها


کناره پنجره تنها


نشسته روی متن خاطرات تلخ و شیرینم، همین حالا


من از آن دور دستها می آیم


من از دریای پاکی صداقتها می آیم


و میدانم که در این پیچ و خمهای خیابانها


یکی هست آنطرفتر دورتر، از ساحلی زیبا


که بیدار است، میخواند و می اندیشدو با حس پاکش مینویسد همچنان تنها


و من اینجا و او آنجا


نشسته روی متن خاطرات، تلخ و شیرینم همین حالا


دلم تنگ است برای حس ناب پاک سرشار از صداقتها


دلم قلبی سرشار از، محبتها  میخواهد

منم بانوی تنهایی


منم آن بانوی تنهایی


منم آن کوه رسوایی


منم آن کوه سرد و استوار دست و پا بسته


منم آن بانوی


 لرزان جدا افتاده با قصه


منم تنها تر از تنها


منم رسوا تر از رسوا


منم آن بانوی


 با احساس و بی همتا


منم آن بانوی


 زخم خورده تنها


من آنجا رانده از یک زندگی ناب


من اینجا در پی قلبی پر از احساس


من آنجا بی قرارو خسته از تنهایی مفرط


من اینجا در پی بیداری از خوابی پر از غفلت


منم آن بانوی


 تنهایی


منم ان کوه رسوایی


منم ان کوه سردو استوار دست و پا بسته


منم ان بانوی


 لرزان جدا اقتاده با غصه

یادگار تو


هر نفست شعر بود و من تکرار سرودت


و من کهنه کلامت را به امید ترانه ای دیگر در گلدان دلم کاشته ام...


امید جوانه بزند


کاش قدرش میدانستم

روزگاری که آسمان دلمان آبی بود

پرتویی نور بر سفره مان

گندمهامان سبز...

مگر چه کردم با این برکت؟

هر چه بر ترکهای خشک قلبم آب میریزم ...نمیجنبد!

نقطه چین


 طفلی دلکم, بعد از تو


دیوار است و تکه ذغالی کبود,


کارش :


هر دم خط بکشد نیامدنت را.


روزنه ام باز تنگتر شده ...


بیچاره دلم, عاقل نشده است هنوز.


کرده است باز  هوای تو را.


راست می گویی,


یادم رفت , هر جا که دلم باز هوایت را کرد بگذارم.


بعد از تو  بگو


با خیالت چه کنم؟


یاد بگیرم 


 هر جا که دلم باز هوایت را کرد نقطه چین بگذارم

سکوت اجباری


اینجا شلوغ ترین سرزمین تنهایی است... با همه هستی... و با  هیچ
 کس نیستی... و من این روزها چقدر
 انرژی لازم دارم برای تحمل آدمها .. خواسته هایشان  توقعاتشان...
 حرفهایشان و حتی گاهی بودنشان ...
ببین که بر سر دلهایمان چه آوردیم ! ببین نخواسته با عمر خود چه  ها
 کردیم! یکی بپرس که از زندگی چه میدانیم؟ نفس کشیدن
 آیا  نشان  زیستن است؟
باز من ماندم و یک مشت امید 
یاد آن پرتو سوزنده عشق 
که ز چشمت به دل من تابید 
باز در خلوت من دست خیال 
صورت شاد ترا نقش نمود 
بر لبانت هوس مستی ریخت 
در نگاهت عطش طوفان بود 
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت 
دل من با دلت افسانه عشق 
چشم من دید در آن چشم سیاه 
نگهی تشنه و دیوانه عشق 
یاد آن بوسه که هنگام وداع 
بر لبم شعله حسرت افروخت 
یاد آن خنده بیرنگ و خموش 
که سراپای وجودم را سوخت 
رفتی و در دل من ماند به جای 
عشقی آلوده به نومیدی و درد 
نگهی گمشده در پرده اشک 
حسرتی یخ زده در خنده سرد 
آه اگر باز بسویم آیی 
دیگر از کف ندهم آسانت 
ترسم این شعله سوزنده عشق 
آخر آتش فکند بر جانت

می نوشتم از تو


دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم...
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!

فرصت پروانه شدن

تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم،

 حرف زدن قلم را می خواندم،

حرف زدن اندیشیدن را،

حرف زدن خیال را

و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش ...چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم و به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم

زهی عشق

زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا 
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا 
چه گرمیم! چه گرمیم! ازین عشق چو خورشید 
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا 
زهی ماه زهی ماه زهی بادۀ حمرا 
که جانرا و جهان را بیاراست خدایا 
زهی شور ! زهی شور ! که انگیخته عالم 
زهی کار ! زهی کار ! که آنجاست خدایا 
فرو ریخت فرو ریخت شهنشاه سواران 
زهی گرّد زهی گرّد که برخاست خدایا 
فتادیم فتادیم بدانسان که نخیزیم 
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا 
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون 
دگر بار دگر بار چه سوداست خدایا 
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چرائیم؟ 
چه بندست! چه زنجیر! که برپاست خدایا 
چه نقشیست! چه نقشیست! درین تابه ی دلها 
غریبست غریبست ز بالاست خدایا 
خموشید خموشید که تا فاش نگردید 
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

افروخته

ز آتش پنهان عشق هــــر که شد افروخته

 

دود نخـــیزد ازو چــــون نفـــس ســـــوخته

 

دلبر بی خشم وکین گلبن بیرنگ و بوست

 

دلکش پروانه نیست شــــمع نیافروخـــــته

 

مایه ی آرام دل چشم هوس بستن است

 

از طپش آسوده است باز نظـــــر دوخــــته

 

آمــــد و آورد بــــاز از ســـر کویش کــــریم

 

بــال و ریخــــته جـــــــان و دل سوخــــــته

لحظه های یاد تو!

در شب کوچک من،افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ویرانیست

 

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

 

گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخ است و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها،همچون انبوه عزاداران

لحظه باریدن را گویی منتظرند

 

لحظه ای

و پس از آن،هیچ

 

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و تو ست

 

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان ،

در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش لبهای عاشق من بسپار

باد ما را خواهد برد

باد ما را خواهد برد

دلباخته ام!

من در آن وحشت پائیزی چشمان تو پر پر شده ام.

من از آن روز که دیوانه چشمان شرر بار تو ام

مثل شمعی که به آشوب دلی می سوزد،

همچو پروانه خود سوز به زنجیر شکر خند تو ام.

نه که در مستی خاموش غزل های تو ام؟ نه که در خنده شیرین تو جان

 باخته ام؟

نه که در ساحل آرام تو مانوس تو ام؟

نه که در آینه میخندم و در عافیت ام؟

من ازین خستگی سایه موهوم پریشان حالم. نه کرانی پیداست!

نه نسیمی به گذرگاه تنم می پیچد!

دل من بسته ، تنم خسته ،به آشفتگی تنهایی است.

نه کلامی بر لب! نه پیامی در جان نه نشانی بر جا نه امیدی در دل!

من ندانسته به شوق سخن عشق تو دلباخته ام

قصه رنج شقایق هایم

یادگار سفر چلچله ها

راز صدها دل هجران زده ام

و در این ساحل تنها و خموش

سایه ای در گذر پلک دو چشمان تو ام.

من هنوزام که هنوز است تو را میخوانم

من تو را می جویم من تو را میخواهم

من به لبهای ترک خورده و خشکیده تو را میخوانم

من هنوزام که هنوز است به آواز دلم میگویم،نگرانم نگرانم،نگرانم،

نگران نگران سفر خاطر تو

نگران شب تنهایی تو

نگران دل غمگین تو ام.

فریاد بی بهانه!


فریاد بی بهانه ات، نام مرا بهانه کرد...


چشمان بیقرار تو، عشق مرا ترانه کرد...


دیدم تو را به یک نظر،اما چه کردی بادلم؟


نغمه ی عاشقانه ات،عمری مرا دیوانه کرد...


روزی بماندی با دلم،روزی سراسر بغض و غم...


صدای تو،نوای وتو،از روزگار گلایه کرد...


لحظه به لحظه یاد تو،در قفس شکسته ام...


گذشت روزگار پست،تورا زمن بیگانه کرد...


دل شده ی نام تو ام،ساکت و بیصدا و مست...


دیده ی پر ز اشک من،در دلت آشیانه کرد...


خنده ی پر ز مهر تو ، نشسته سر در دلم...


دستان گرم و خسته ات،هست مرا ویرانه کرد...

دل دیوانه تنها

سر خود را مزن اینگونه به سنگ،

دلِ دیوانه‌ی تنها، دل تنگ!!!

منشین در پس این بهت گران

مَدَران جامه‌ی جان را، مَدَران!!

مکن ای خسته در این بغض درنگ..

دلِ دیوانه‌ی تنها، دل تنگ!

پیش این سنگدلان،قدر دل و سنگ یکیست

قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکیست..

دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یارترین؛

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین...

آنکه می‌گفت منم بهر تو غمخوارترین...

چه دلازارترین شد , چه دلازارترین...

ناله از درد مکن،

آتشی را که در آن زیسته‌ای سرد مکن

با غمش باز بمان

سرخ‌رو باش از این عشق و سرافراز بمان

راه عشق است که همواره شود از خون، رنگ

دلِ دیوانه‌ی تنها، دل تنگ!!!

ای روزگار!

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت 

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت 

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست 

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت 

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست 

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت 

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر 

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت 

امید عافیتم بود روزگار نخواست 

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت 

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
 
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت 

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا 

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت 

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت 

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
 
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی 

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

بیتوته!

پرواز به آنجا که نشاط است وامیدست 
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است. 
آنجا که سراپای تو، در روشنی صبح 
رویای شرابی است که در جام بلور است. 

آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب 
از بوسه خورشید، چو برگ گل نازاست. 
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد، 
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است! 

من نیزچو خورشید، دلم زنده به عشق است 
راه دل خود را، نتوانم که نپویم 
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید 
چون می نگرم ، او همه من، من همه اویم!

من از همه جمع ها منها شده ام...

بر گرد از آینه!
بیا ...... بیا بنشین ......
درست جایی میان سینه ام !

برگرد از دیوارها
این قابهای از درخت بریده
آنقدر.... دیوار پشتشان بوده
که هیچ کدام از زخمهایت را ....... به گردن نمیگیرند

برگرد رفیق
من جایی میان شبهای بی پنجره ام..... تورا کم دارم!

باور کن این شانه ها
هرچقدر به تارهای به باد رفته ات .... زخمه بزنند
بازهم به دستگاه شور میان جیبهایت نمی رسند

این انگشتها ....... همیشه نمک زندگی ام بوده
بیا و بر گرد!
بیا رفیق .... بیا مرا از آلبوم بگیر
به کوچه هایی برسان
که از تمام شال گردنها
گرم تر ..... دست دور گردنت می اندازند
 برگرد .....

حتی اگر نفس ...... بین دم از بازدمم نبود
من تمام رازهای زمین را
فقط برای پیدا کردن تو فاش میکنم

باور کن این از خود گذشتن های پی در پی
آخر کار، یک جای قصه
از بودن یا نبودن های همیشگی ..... در می آوردت

بیا .... بیا ببین این شعر را
به این زودی ها نمی خواهم تمام کنم

باور کن تورا که داشته باشم
از غروب های اینهمه مکتب مدام هم
به خنده های خدا
روی بالهای پروانه اشراق پیدا میکنم،
دست روی سنگ می گذارم و
طلا را ..... درست زیر پای تو خاک میکنم

تورا که داشته باشم
از میان شب سحر می گیرم و
از صبح یک عالمه امید در می آورم

بیا .... بیا برگرد به من
من از تمام حجم خانه دارم
فقط دیوارهای آجر خورده پیدا میکنم
دارم از تمام ابرها هاشور می خورم
از خیابانها خط کشیده می شوم
بیا .... بیا..... بیا.....برگرد به من . . .

پرنده خیال!

از دار ـــــــــــی می روی
که چارپایه ی زیر پایم را ...... روی بغضم نشانده بود
حالا به زمان بر می خورم !
طناب را به زمین می بندم
که مبادا باد ، سرنوشت بادبادکان را.... با پایم بنویسد

پرواز پرندگان کاغذی
که از آزادی بسته/بندی شده دست ابر
به پر های شکسته قول پریدن داده بودند

سبک خیالانی
که آنقدر از کوچ پرستوها سنگین شده بودند
سردر کوچه/ پرستوها را
به اسارت بستند
تا با پر شکسته ی مرغکی
از پستوی خیالشان
کوچه ی پرستو را به رسمیت پرواز در بیاورند

به گمانم یادشان رفته
که قفس هم میدانست
ملخک، حتی به اندازه ی پرش ملخی هم
از پرواز سری در نمی آورد

به گمانم یادت رفته که شنیده بودم
آوازی را که سکوت میکردی
که پرنده آواز نخوان و نپریده ...... باز هم معنای پرواز است

آری ای پرنده ی خیال من
داری! .....می روی!...
درست به ابتدای همین پس کوچه
که رفتنت دار قالیمان را
از هر جوخه ای بی رحم تر می کند

هه...
آه ای پرواز شکسته ی پرهای من
داری می روی... برو!
قبای این کوچه به هیچ کجای آسمان نمی آید.... برو!

تلخی کلامت!


گاھی آنچنان می شکنی ام
که صدایش را رگ به رگ احساس کنم!
وقتی که منتظر جمله ای نرم
تمام سختی روزی دلتنگ را به انتظار می نشینم....
و تو
آری تو!!
حوصله ام را نداری!
وتو
آری تو!!
نمی دانی وقتی سه بار در یک روز
می نویسم دلم برایت تنگ است!
یعنی سه بار
غرور را شکستن!
سه بار
تو را خواستن!
سه بار
ھزار حرف نگفته را تمنا کردن!
سه بار
مردن!
در سکوت نبودنت!!
تو!
آری تو!!
ھنوز اینھا را نمی فھمی!!!
می شکنی تمام انتظار شیرینم را!
با تلخی کلامت.

سرگشته!


با همه‌ی بی سر و سامانی ام 
باز به دنبال پریشانی ام 

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پیِ ویران شدنی آنی ام... 
 

آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظه‌یِ طوفانی ام 

دلخوشِ گرمایِ کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی ام 

«آمده‌ام با عطشِ سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام »

ماهیِ سرگشته یِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام 

«خوبترین حادثه می‌دانمت 
خوبترین حادثه می‌دانی ام؟؟؟»

«حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی‌ست که بارانی‌ام»

«حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی ام»

«ها ... به کجا می‌کشی ام خوب من!
ها ... نکشانی به پریشانی ام!»

اندوه!


هنوزنمیدانم کیستم

همان کودکی که به نگاهی عاشق شد

یاهمان زخم خورده شرار خیانت 

من دروازه های گورستان دلم را

بوسه باران کردم

درشبهای پاییزی دلم

باران پاییز را 

به دستان گوری سرد وسیاه بخشیدم
 

هرگز ترانه هایم دلی راشادنکرد

من همیشه درخویشتن خفته ام
 
به این ابرهای لجام گسیخته فریادمیزنم

کجاست آن اندیشه های سبز بارانی 

که من در سینه دریا شنیدم

و تبری ازجنس اشک را

هرروز بر دیدگان نور باریدم


هیچ صدایی درسکوتم معنانداشت..

زخم ها زاییده پروازم بودند

وسکوت آبستن اندوهم شد!!

به پرندگان مهاجر 

هرگز پروازی نیاموز 

که این پرواز بی پایان است...

75068_538629742854279_1213951202_n.jpg

بغض در گلو!


فهمیده ام که تو هم عاشق منی

باران تمام شب ،

در گوش ناودان

این راز را گشود

من مانده بودم و این راز سر به مُهر

من مانده بودم و این بغض در گلو

آیا تو هم مرا ، با عشق خوانده ای ؟

دست نسیم صبح

از گونه های خیس

آن اشک را زدود

قاب غریب بغض ، با خنده پر نمود

فهمیده ام دگر ،

که تو عاشق تر از منی

دیشب ستاره ای

بر سقف آسمان ، با چشمکی رساند

بر زلف تار شب

خورشید بسته ای

وقتی هزار شاخه گل هدیه کرده ای

صد  قاصدک ، که رساند پیام عشق

وقتی سلام صبح تو را یاکریم رساند

دریافتم که تو ، عاشق تر از منی

وقتی به دل نگرفتی خطای من

آغوش را دوباره گشودی به روی من

با آیه ای دو باره نشاندی غبار غم

وقتی به یاد مهر تو این سینه باز شد

وقتی اجازه داده ای که بخوانم تو را به خویش

آن راز عشق تو از پرده شد برون

دانسته ام دگر  

هر لحظه با منی

معشوق خوب من

معشوق عاشقی

مهر و مه !


به شبهای جدائی بسکه که با یاد تو خو کردم


دل از غم سوخت لیک از دیده کسب آبرو کردم


ز مهر و مه از آن گفتم بود روی تو روشن تر


که با مهر و مهت یک روز و یک شب رو به رو کردم


مگر سر زد نسیم صبح دم بر سنبل مویت


که از بویش مشام جان و دل را مشکبو کردم


بیان حال خود می کردم و توصیف جانان را


بهر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کردم


دم پیر مغان کرد آگهم از رمز هوشیاری


پس از عمری که خون اندر دل، جام و سبو کردم


اگر اهل دلی دیدی سلام من رسان بر وی


که کمتر یافتم هر جا فزونتر جستجو کردم


مرا در نوجوانی آرزوها بود چون "صابر"


به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کردم..

اندوه تنهایی!

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی ... ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست میلرزد

روحم از سرمای تنهایی

میخزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام ‚ از عشق هم ... خسته

غنچه شوق تو هم خشکید

شعر ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب درد آلود

جان من بیدار شد بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه میگشتم به دنبالش

وای بر من نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را ؟

دیدم ای بس آفتابی را

کو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من !

ای دریغا در جنوب ! افسرد

بعد از او دیگر چه میجویم ؟

بعد از او دیگر چه می پایم ؟

اشک سردی تا بیافشانم

گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه میکارد


دست های من تنهاست!


بی تو اما عشق بی معناست٬ می دانی؟


دستهایم تا ابد تنهاست٬ می دانی؟


آسمانت را مگیر از من٬ که بعد از تو


زیستن یک لحظه هم بی جاست٬ می دانی؟


هر چه می خواهیم٬ آری٬ از همین امروز


از همین امروز مال ماست٬ می دانی؟


گرچه من یک عمر٬ همزاد عطش بودم


روح تو٬ همسایه دریاست٬ می دانی؟


دوستت دارم... همین! یک راز پنهانی


از نگاه ساکتم پیداست٬ می دانی؟


عشق من! بی هیچ تردیدی بمان با من


عشق یک مفهوم بی «اما»ست٬ می دانی؟