♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

سکوت اجباری


اینجا شلوغ ترین سرزمین تنهایی است... با همه هستی... و با  هیچ
 کس نیستی... و من این روزها چقدر
 انرژی لازم دارم برای تحمل آدمها .. خواسته هایشان  توقعاتشان...
 حرفهایشان و حتی گاهی بودنشان ...
ببین که بر سر دلهایمان چه آوردیم ! ببین نخواسته با عمر خود چه  ها
 کردیم! یکی بپرس که از زندگی چه میدانیم؟ نفس کشیدن
 آیا  نشان  زیستن است؟
باز من ماندم و یک مشت امید 
یاد آن پرتو سوزنده عشق 
که ز چشمت به دل من تابید 
باز در خلوت من دست خیال 
صورت شاد ترا نقش نمود 
بر لبانت هوس مستی ریخت 
در نگاهت عطش طوفان بود 
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت 
دل من با دلت افسانه عشق 
چشم من دید در آن چشم سیاه 
نگهی تشنه و دیوانه عشق 
یاد آن بوسه که هنگام وداع 
بر لبم شعله حسرت افروخت 
یاد آن خنده بیرنگ و خموش 
که سراپای وجودم را سوخت 
رفتی و در دل من ماند به جای 
عشقی آلوده به نومیدی و درد 
نگهی گمشده در پرده اشک 
حسرتی یخ زده در خنده سرد 
آه اگر باز بسویم آیی 
دیگر از کف ندهم آسانت 
ترسم این شعله سوزنده عشق 
آخر آتش فکند بر جانت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد