♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

طلاق خاموش!

طلاق خاموش چرا چنین می‌شود چرا سکوت مانند مرگ در خانواده قدم می‌زند آیا مردان مقصرند که با خودخواهی توجهی به نیازها و انتظارات مادر خانواده یعنی هسته اصلی خانواده ندارند ؟ آیا پدران اگر خودخواه می‌نمایند در حقیقت خسته از کار بسیار و شرایط نامساعد اجتماعی و محیط کار خود هستند ؟ آیا زنان مقصرند که تصوری غیرواقعی از جایگاه مرد دارند و بر این باورند که گره همه مشکلات زندگی باید به دست مرد خانواده گشوده شود غافل از آن. طلاق خاموش همان جدایی زن و مرد است با این تفاوت که آنان در یک خانه زندگی می‌کنند و از یک غذا می‌خورند ولی هیچ گونه تعهدی نسبت به یکدیگر ندارند در این میان ممکن است فرزندانی هم در خانه باشند ولی آنان می‌آموزند که مشکلاتشان را جداگانه برای پدر و مادر مطرح کنند . یکی از پیچیده‌ترین سؤال‌هایی که در باره طلاق خاموش مطرح می‌شود این است که چرا بسیاری از افراد در آغاز زندگی تفاهم کامل دارند اما پس از چند سال در لاک خود می‌روند و دیگر کاری به یکدیگر ندارند و یا چه عواملی باعث می‌شود که کانون یک خانواده به سوی تنهایی و بی‌تفاوتی سوق داده شود و اثرات منفی این‌گونه رفتارها بر فرزندان چیست ؟. . بالاترین دلیل ازدواج انگیزه است بدین معنا که اگر زن و مرد تمایلات خود را در نظر نگیرند و تن به ازدواج دهند . سرانجام جز سردی و بی‌تفاوتی نخواهند دید ازدواج‌هایی که انگیزه آنان سالم نیست عبارتند از : 1- گریز از تنهایی بدین معنی که زن یا مرد فقط برای رفع تنهایی تن به ازدواج می‌دهند .2- حرف مردم دیگران از آنان می‌پرسند چرا ازدواج نمی‌کنید .3- ازدواج‌هایی که برای مادیات و نیازمالی صورت می‌گیرد .4- ازدواج‌هایی که برای چشم و هم‌چشمی‌ با فامیل و دوستان صورت گرفته است .5- ازدواج‌هایی که برای غریزه مادیات یا به جای ماندن نسل صورت می‌گیرد . 6- ازدواج‌های تحمیلی که زیر نفوذ پدر و مادر صورت می‌گیرد و در آن خواستن نقشی ندارد .ازدواجی موفق است که زن و مرد به روان‌شناسی شخصیتی خود آگاه باشند ویژگی‌های همسر خود را بدانند و بپذیرند و در آخر این که با شناخت و آگاهی ازدواج کنند . ازدواج هایی که زن یا مرد برای رهایی از محیط خانواده به ان تن میدهد .-7 چهار  عامل عمده را علت‌های اتفاق نیفتادن جدایی در این خانواده‌ها می توان ذکر کرد  دلایل جدا نشدن زن و شوهر بسیار زیاد است که به چند مورد آن اشاره می‌کنیم :1- طلاق در جوامع سنتی مذموم است بنابر این اکثر خانواده‌ها تلاش می‌کنند این اتفاق نیفتدد ولی چون در فرآیند توسعه ، معمولاً سنت‌ها شکسته می‌شوند بنابراین هرچه جوامع به طرف پیشرفت برود ، قبح طلاق هم از میان می‌رود .2- زن و مرد نیاز به پشتوانه عاطفی دارند به خصوص زنان از این نظر تمایل بیشتری دارند که حامی و پشتیبان عاطفی داشته باشند و چون زن برخلاف مرد انتخاب شونده است درون خود این ترس را دارد که مبادا پس از طلاق تنها بماند ، سومین عامل که متأسفانه به ضرر زنان تمام می‌شود این است که زنان پس از جدایی از سوی جامعه و برخی افراد مورد بی‌حرمتی قرار می‌گیرند و همین عوامل است که زن برای ترس از روبه‌رو شدن با چنین حوادثی سعی می‌کند . به زندگی ادامه دهد و جدا نشود و دلیل آخر نیز اهمیت دادن به حرف‌ها و سخنان اطرافیان است زن و مرد هرچه شناختشان نسبت به هم بیشتر باشد به نسخه‌هایی که دیگران می‌پیچند ، کمتر اهمیت می‌دهند.غیر از این هستند خانواده‌هایی که از مهمترین عوامل جدا نشدنشان وجود فرزندان است چنین والدینی از اثرات منفی این شیوه زندگی بر فرزندانشان غافلند زیرا تغییر رفتار فرزندان در شکل‌های متفاوتی بروز پیدا می‌کند از اولین نشانه‌های منفی در فرزندان طلاق خاموش ، بی‌نشاطی ، افسردگی و بی‌حرکتی است افت تحصیلی و بی‌علاقگی به درس خواندن نیز از عوامل سکوت طولانی میان پدر و مادر است ، زیرا چنین فرزندانی به بی‌آیندگی و ترس از فردا کشیده می‌شوند باج‌گیری و رشوه‌خواری فرزندانی که پدر و مادرشان در سکوت رفتاری و گفتاری به سر می‌برند زیاد است زیرا آنان می‌آموزند با این شیوه و یا ریاکاری کار خود را پیش برند .چنین والدینی نمی‌توانند تربیت یکسان ، منظم و دقیقی روی فرزندان داشته باشند و همین ناهماهنگی باعث کمبود مهر و محبت فرزندان و در نهایت لغزش آنان می‌شود آسیب‌شناسان اجتماعی ، سردرگمی فرزندان را از عمده‌ترین مسایل می‌دانند بدین‌صورت که فرزند می‌ماند حق را به پدر بدهد یا مادر ؟ چاره راه دوست داشتن و عشق آموختی است و هر عشق احتیاج به مراقبت و توجه دارد بنابراین می‌توان به صراحت عنوان کرد قدم اول در بهبود وضعیت موجود اصلاح خویش است ، بدین‌صورت که اول خود را به درستی بشناسد و بر رفع نقاط ضعفش سعی کند هرچند این کار احتیاج به شجاعت فراوان دارد قدم دوم شناخت روحیات و حالات طرف مقابل ( همسر) است بدین معنی که ما با چه کسی زندگی می‌کنیم و او چه خصوصیاتی دارد و چه نیازهایی از سوی همسرش برآورده می‌شود .طرفین هیچ‌گاه نباید تصور کنند قربانی شده‌اند زیرا بیشتر انسان‌ها فکر می‌کنند دیگران نمی‌گذارند ،‌ آنها خوشبخت باشند و هیچ تغییری را نمی‌پذیرند و در عوض مدام به سرزنش طرف مقابل خود می‌پردازند و می‌گویند اگر تو خوب بودی ما خوشبخت می‌شدیم ، در آخر باید گفت زن و مرد برای پایان دادن به جدایی خاموش باید اعمال و رفتاری را که در گذشته داشته‌اند فراموش کنند و راه جدیدی را پیش‌گیرند و با اندیشیدن به نیازهای عاطفی و جسمی یکدیگر زندگی ، شورنشاط را بازیابند.---->امیدوارم نظر آقایون را در این مورد بدونم و همچنین نظر خانم ها ؟به نظر شما روش برخورد با این معضل چی میتونه باشه؟؟؟!!! چون مشکل بسیاری از خانواده هاست؟!


ازدواج مجدد با حضور فرزندان

گسل های دل ما


روزی از آن گذشته ای ،روزی تمام تو شاید از خیابانی ،کوچه ای ،راهگذاری گذشته

است ،روزی شاید بوی عطری ،لبخندی شاید ،نگاهی گرم ،شاید لحظه ای کشش

تو را شیدا و درگیر خود کرده است.

حالا می بینی تو و مانده ای و بغلی پر از خاطره ی آن همه مجنون و یا لیلی صفتی ات ..

می بینی تو مانده ای و ذهنی پر از یاد و دلی پر از دلشوره و دستانی تهی از آن 

کشش ..فرقی ندارد چه باشد آن کشش ،آن عشق ،وقتی دیگر نباشد ،حس می کنی

زمین خورده ای ،احساس سرگیجه و رخوت داری ..انگار دائم در خلسه ای ..

انگار جایی میان زمین و آسمان سیر می کنی ،نه شاعری ،نه انسانی معمولی..

دنیایی خاطره دیوانه ات کرده و "همان خاطره " دیوانه ترت ..

می گردی و می گردی و می گردی ،نمی یابی و خودت هم می دانی که بی فایده پرسه

می زنی ..مثل پرسه در باد برای یافتن بوی عطری که انتظار داری یک جا بماند 

و در هوا متلاشی و پخش نشود...


بوی عطری که از خاطر مشامت گذشته است ،رفته و تمام شده..

تنها گاهی احساسی از آن بر مشامت می نشیند و حتی دلت را گرم می کند ،اما اگر 

نباشد خود عطر و نخواهد باشد خود آن  دلبستگی،تو می مانی و خودت،تو 

می مانی و دلت ،تو می مانی و احساس فرو خورده ات...


گاهی تمام خودت ناگهان در مواجهه با واقعیتی گرم و تلخ فرو می ریزد 

وقتی می بینی ضعیفی ،وقتی می بینی دلت می لرزد چون زمینی به روی گسل...

این دلبستگی ها ،گسل های دل ما هستند انگار،کاش کمتر شوند و یا اگر می آیند و 

ما را معتاد به لرزیدن می کنند بمانند ..."آدم وار " بمانند...


لحظات من

پیچ در پیچ ،نگاه در نگاه و لحظه به لحظه مرده ام در هجوم نبودن هایت.

شکسته ام ،فرو ریخته ام ،فراموش شده ام ،پژمرده ام ،ویرانه شده ام در مرگ احساسم.

من نبودن هایت را مرده ام ،من غمهایت را خورده ام ،من بغض هایت را گریسته ام

من اشکهایت را دریا دریا همراه تو نوشیده ام ،من بغض هایت را ستاره به ستاره

شب های یلدا گریسته ام...

من نبودن هایت را ،دردهایت را ،زخم های دلت را ،غبارهای نگاهت را ،من غم روحت

را به جان خریده ام ..

تو نبوده ای ،تو نیستی ،تو نخواهی بود و من مرده ام ،می میرم و می میرم و می میرم..

تو نمی آیی و من در بی جوابی هایم ،در تردید هایم ،در شب های تار و خفقان روحم

از فریاد سکوت خواهم مرد،پیچک وار به دور عدم می پیچم تا بمیرم.

تو نیستی و من عین "مردن م ...
"


76679.jpg

شبهای خاکستری من


نمی دانم در کدامین خیابان این شهر هزارتوی دستانم ناغافل از دستان مهربانت جدا شد،ومن همچو کودکی هراسان که مادر خود را درمیان  انبو جمعیت گم کرده،گریان به هر سو دویدم...تاشاید نشانی ازردپای مهربانی تو بیابم....اماچه بیهوده هر چه گشتم،نیافتمت،انگار با ستاره سحر،آواز سفر کرده بودی و مرا در این صحرای لامکان با حالی زار تنها گذاشته و رفته بودی....مثل یک باد صبحگاهی مدتی اندک صورتم را نوازش نمودی ورفتی...و من به گرد قدم هایت هم نرسیدم....سالیان بر من بی تو رفت ولی خاطره رفتنت هرگز نرفت...ومن سیاهپوش عشقت ماندم....روزگار کهنه ام نمودولی عشق تو کهنه نشد.... ومن عارفانه همچنان انتظارمی کشم....منتظرم تا در آخرین لحظه حیات و درواپسین نفس های زندگی....تنها یکبار...فقط یکبار... نوازش دستان افسونگرت را بر گونه هایم دوباره حس کنم....اما افسوس که فصل جوانی بی تو خزان شد وقلب درسینه به تنگی هجرانت مبتلا شد...ومن ماندم ویک گل خشکیده که تنها یادگارتوست....که هر شب زنگار کهنگی آن را با خون دل و اشک دیده  می زدایم...تا امانت دارآن دلی که به من دادی و خود رفتی باشم....ای بهانه اندوه شبهای خاکستری من....با آخرین رمق قلم در انتهای فصل جوانی....برایت می نگارم...تا در فقدانم آن را بخوانی..... و بدانی که صندوقچه قدیمی یادت آخرین بهانه شعله حیاتم در این سالهای سربی بود....

من کاشفت بودم!

روزها و شب ها در پی هم می آیند و می روند...

ولیکن خاطره تو هرگز رنگ کهنگی به خود نمی گیرد....

و من هر دم بر یادت  چه عاشقانه می افزایم....

نمی گذارم ندیدن ها،نبودن ها و سردیها...

زنگار فراموشی دراحساس دلم بر توبگستراند...

و من با خون دل خوردن ها و تازه نگه داشتن زخم ها....

آتش عشقت را در دل مشتاقانه فروزان می دارم...

همچویک آتشکده قدیمی زرتشتیان...که هزار سال است که پاینده است.... 

واکنون من هستم تنها در تارک دنیا در مرز بودن و نبودن...

از یک طرف تو با کوله باری از مهربانی و معصومیت هستی....و 

از سمت دیگردریایی از پلیدی و سیاهیست که با امواج هولناکش من را به مبارزه ای نابرابر می طلبد...

ومن هستم و دو بی نهایت بزرگ...یک راهی از نور که به لطافت و مهربانی دستانت ختم می شود....

و راهی دیگر از تاریکی که به دخمه تاریک یک گورمی رسد... 

و من هیچگاه نمی دانم ،هرگز نمی دانم...که در این روزگاران سرد، من چگونه تو را یافتم....

چگونه خدا تو را به من شناساند...

حکمت این مسله درچه بود....ولی هرچه بود...من کاشفت بودم....

من یک گل را در مردابی نفرت انگیز پیدا کردم....

وآنگاه که خدا خواست و اراده کرد....

من تو را کشف کردم...

برای انکه خدا می دانست وصف معصومیت و زیبای تو فقط از یک دل شکسته بر می آید...

وانسانی شاعرمسلک و مجنونی همچون من.....

نمی دانم آخر تو چگونه در میان این تیرگیها و پلیدی ها....همچو گلی زیبا پاک ماندی....

چگونه دلت رااینچنین صاف نگه داشتی......

چگونه چنین پاک و مقدس ماندی...

در زمانه ای که سیه کاری پیشه اکثر مردمان است....

تنها فقط این را می دانم...که من کاشفت بودم....


کنیزک های مدرن

عد ه ای از زنها که به ظاهر رو شنفکر و آزاد شد ه ا ند  و خود را با زن ارو پایی مقایسه می کنند بدانند که هنوز با آزادی خیلی فا صله دارند .

چون آزادی در اینجا یعنی: چادر توی زن یا دختر ایرانی را رو شنفکر و متجدد و آزاد ساخته . اما در آنجا آزادی زن ؛ یعنی  رها شدن او از قید وبند های منحط فکری و روحی و حقوقی و اجتماعی یعنی آزادی انتخاب ؛ آزادی اندیشیدن ؛ آزادی زندگی کردن ؛ آزادی دوست داشتن ؛ آزادی از همه رنگها وسنتهائی که یادگار دوران بردگی و ذلت ونقص عقل و شکستگی پای زن بود

و در اینجا یعنی رها شدن او از لباس و آرایش سنتی و بنده شدن او در بازار فروش کالا های مصرفی و اصولا ربطی به شعور  و فرهنگ وروح و قدرت درک وبینش و جهان بینی و انقلا ب فکری و تغییر شایستگی او ندارد نشانه آن آزادی این است که زن همچون مرد نه تنها می تواند تصمیم بگیرد ؛انتخاب کند ؛عقیده و احساسش را ابراز کند بلکه همچون مرد تصمیم میگیرد ؛انتخاب میکند و عقیده واحساسی در سطح مرد دارد و در کار و رفتار وتفکرش این را نشان میدهد .اما نشانه این آزادی این است که زن از نظر شخصی بتواند مثل زنان اروپائی یا آمریکائی لباس بپوشد و از نظر اجتماعی ؛مامور پمپ بنزین شود یا لباس پاسبانی بپوشد و....

زنی که یک سال در باره جهازش با شور و شرهای بسیار حرف میزند و در باره مبلغ قباله اش چانه میزند و درباره گرانی لباس عروسی اش تعصب میورزد هنوز یک کنیز است به تمام معنای آن ؛هم از نظر روحی هم از نظر اجتماعی او هنوز ارزش شخصیت خود را در مبلغ مهریه و پولی که برای رفتن به خانه مرد تعیین شده است می بیند این همان مبلغی است که مرد وقتی او را می خرید می پر داخت . زن هنوز نرخ دارد و این نرخ درست مثل عصر بردگی زن و بازار خرید و فروش کنیز؛به زیبائی و رشد و سن و سطح تربیت خانواده و نژاد او بستگی دارد . قباله تشریفات رسمی صیغه معامله مجلس مقدماتی بله بران برای تعیین قیمت قباله ؛شیر بها ؛قید های جدید قانونی تحت عنوان ظاهری هدیه و ...همه صورت تلطیف یافته تر و تو جیه شد ه ای از خرید و فروش کنیز !

برخی میگویند این قیدها از آن رو است که یک دختر پس از رفتن به خانه مرد چیزی را در اختیار او قرار میدهد .

(تسلیم در برابر اراده او وتمکین در برابر هوس و بر آوردن نیاز جنسی او ) و در صورت بیرون آمدن از خانه او چیزی را از دست میدهد (بکارت را) و در قبال این دو مرد باید چیزی بدهد و این چیز پول است وپول !

و اگر اصطلا حات ادبی و فوت وفن های تو جیهی وتاویلی  را کنار بزنیم ؛عریانش میشود با پول خریدن آنچه انسانی است . اما چون آنچه انسانی است متعلق به زن است ؛آنچه در قبال آن برای مرد تعیین میشود پول رایج بازار است.

 این که زن خود معترف است و جامعه نیز معتقد که : بکارت بالاترین نرخ را دارد .زن بیوه نرخش پائین است . با شوهر کردن چیزی را از دست میدهد لا جرم قیمتش کم می شود . واین تخفیف قیمت  را باید با افزایش مهریه جبران کند نشانه آن است که هنوز کنیز است و هنوز خود را کنیز می بیند و همچون کنیز می اندیشد و چنین کسی به کمک بیگودی ؛و ریمل و سایه چشم و روژ لب آزاد نمیشود .این چیزها به آزادی کاری ندارد در قدیم کنیزهای گران قیمت رابه هفت قلم می آراستند اتفاقا این نمایش ها نشانه عقده حقارت و عقب ماندگی و دست دومی بودن است.

بوی خدا

صفحات زندگی آدما تا یه جایی سفیده...


بدون هیچ حرفی وکلمه ای...


درست مثل کاغذ سفیدی میمونه که جلوت روی میز میذاری،


وساعت ها بهش خیره میشی


تا بالاخره داستانتو شروع میکنی...


مهم نیست که کی مینویسی.... و چقدر مینویسی....


مهم اینکه بالاخره بنویسی....


وچه خوشبختن آدمایی که صفحات زندگیشون


خیلی زود...


از کلمات


پر میشه....که بوی عشق ،بوی مهربانی


و بوی .... خدا را میدهد

دنیای غمگین مردها

یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه ...نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...

یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند...

ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!

مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.

بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مردها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده است. 

کنج خیال

در خیال پردازیِ دلم .. شکی نیست

آنجا که دلم از واقعیتهایِ سیاه خسته می شود

آنجا که در هجومِ شب و تب و سکوت .. تاریک می شود منظرِ نگاهِ من

دلم را چو مه پُر فروغی زِ سینه در می آرم

روشن می کنم با کور سویِ دلم .. شبِ خیالم را

و ( تو ) .. کُنجِ خیالِ من .. چه آرام و کودکانه نشسته ای

خیره بر .. خیالاتِ نقطه چینِ من .. خیره بر حرفهایی که هیچوقت بلند بلند

نگفته ام ..

چُنان خیره .. چُنان.. محوِ خیالاتِ منی ...

که گویی با زبانِ بی زبانی .. داری به من و دلم می گویی ..

در سکوت .. تمامیِ حرفهایِ نگفته ات را .. با گوشِ دلم .. شِنُفته ام

و من .. در سکوت .. لبخند می زنم به روی تو

و تو .. در سکوت .. دل می دهی به دلم

چه خیالِ روشنیست .. در شبایِ تاریکم ...حضور مهتابیت

نه ماه من نه حوض تو... خدا بخیر کند

مواد غذایی موجود در ایران

 آیا می دانید قرمزی درون کالباس از گوشت تاج خروس است.( زیر دندان خود حس کرده اید )ا

 آیا می دانید سس مایونز به دلیل ترکیب خاصی که دارد در کنفرانسهای علمی به عنوان سم کبد معرفی می شود

 آیا می دانید ساندیسها, نوشابه ها, بیسکویتها, کیکها و... با قندهای مصنوعی چون ساخارین که 1000 برابر شیرین تر از قند معمولی است ساخته می شود که دشمن کبد و کلیه می باشد

  آیا می دانید رنگهای افزودنی در نوشابه ها, ساندیس ها, کیکها, آدامسها و ... همه سرطان زا هستند

 آیا می دانید قیمت روغن ها مایع مثل آفتابگردان اگر واقعی باشد حدود 12 الی 15 هزار تومان خواهد بود ولی الان در بازار 900 الی 800 تومان است که از یک کیلو تخم آفتابگردان ارزانتر است.

 آیا می دانید بیشتر محتوای روغن های مایع از پارافین خوراکی که محصول پالایشگاهای نفت است درست شده است که کلسترول خون را افزوده موجب چربی خون و... می شود که کشنده است.

 آیا می دانید در اکثر کارخانه های آبلیموهای صنعتی حتی یک عدد لیمو هم وارد نمی شود و آب لیمو صنعتی از (( آب کاه)) بعلاوه برخی اسانسها و جوهر نمک تولید می شود که همین امر موجب ته نشین نشدن محتوای آب لیمو می باشد

 آیا می دانید کره گیاهی دروغی بیش نیست و با مواد پایه ای نفت  تولید می شود و موجب تشکیل پلاک اتروم در عروق کرونر قلب و بیماری های ایسکمیک قلبی می شود و شعار ((کره مارگارین(گیاهی)دوست قلب شما)) فریب افکارعمومیست.

  آیا می دانید مواد قندی موجود در نوشابه ها موجب پوسیدگی دندانها می شود (دندان شکسته داخل نوشابه پس از 7 ساعت حل می شود).

 آیا می دانید سس مایونز از همه غذاها مضرتر برای صدمه به پوست و جوش صورت است.

  آیا می دانید پنیر پفک اغلب پنیر تلخ( پنیر فاسد) و گندیده تاریخ مصرف گذشته می باشد چسبندگی پفک براساس تحقیقات تا 7 بار مسواک هم تمیز نمی شود و موجب بی اشتهایی میشود و آمار مصرف پفک در ایران روزانه هر نفر 2 عدد می باشد

 

 و اما چه کنیم؟


بهترین غذا آبگوشت با گوشت گوسفند است و بهترین روغن, روغن حیوانی است. روغن کنجد و زیتون هم بهترین روغن گیاهیست.

بهترین نان نانهای سبوس دار است مثل نان سنگک بهترین نوشابه سکنجبین است که ترکیب مقداری عسل سرکه و ... می باشد بیش از صد نوع چای هم اکنون در کشور ما موجود است که متناسب با مزاجها مصرف انواع آنها توصیه می شود مثل( چای کوهی, گل گاو زبان, سنبل الطیب, گزنه, زنجبیل, گل نسترن, پونه, بابونه, دارچین, آویشن, استخودوس,...) همراه کمی نبات بجای قند وشکر استفاده از خرما, ارده شیره انواع میوه ها کشمش, توت خشک, عسل بسیار بجاست.

بهترین ظرف که هم کمبودهای خون بدن را جبران کرده و هم موجب میکروب زدائی از غذا می شودظرف سنگی و مسی می باشد

بهترین تنقلات آجیل های طبیعی هستند که به جهت طبع گرمشان بسیار مفید می باشند( مصرف آجیل ها جزء فرهنگ عمومی بوده است) غذاهای خورشی سنتی, غذاهای سرخ نشده، سبزی خوردن بویژه نعنا بجای سالادهای امروزی, لبنیات پرچرب و دست نخورده(شیر و لبنیات باید جوشانده شود) حبوبات بخصوص نخود( اگر خیس شده و آب آن بدور ریخته شود موجب نفخ نمی شود) سس دست ساز طبیعی(مخلوط تخم مرغ وسرکه) بطور تازه قابل استفاده است. کلیه غذاهای طبیعی بطور تازه استفاده شود از خوردن میوه در غیر فصل آن خودداری شود. ضمناً عمده میوه در محل جغرافیای رویش طبیعی آن مفیدتر است. پوست میوه ها بعنوان ماسک جهت نرمی و زیبایی پوست بسیار مفید است میو ها و سبزی جات هرچه بیشتر در معرض نور خورشید قرار بگیرند مفیدترند و فقط سنگ نمک و پودر آن, نمک سالم و قابل استفاده هستند استفاده از چوب مسواک(بنام چوب اراک) بعد از خلال دندان بهترین مسواک و ضدعفونی کننده طبیعی و مالش دهنده لثه ها خواهند بود

یادم بماند


گاهی بد نیست نگاهم را به چشمان عاشق و شب زده ی آن هایی بدوزم که می دانم

دوست داشتن و احساس جزئی از وجودشان است ،حتی اگر عاشق نباشند ،

همین که رنگ دوست داشتن در دلشان غوغا می کند ،مرا به حیرت وا می دارند ،

گاهی یادم بماند در غربت شب هایشان تنهایشان نگذارم ،بروم کمی شمع ،شاخه ای

گل ،نمی دانم شاید هم مشتی حرف ،گوشی برای شنیدن و دلی برای دوست

داشتن برایشان ببرم..

یادم بماند اگر تنهایشان بگذارم ،دلشان رنگ غم می گیرد ،نگاهشان افسرده و پیر

می شود ،لبخندشان روی لبها می ماسد و حتما خواند گریست..

یادم بماند ،گاهی شعر که می گویم تقدیمش کنم به چشمان بانویی که شب تا

سحر بیدار بود و هرچه کرد رنگ چشمان معشوق را به خاطر نیاورد ،یادم باشد

شاخه ای گل بخرم و هدیه  اش کنم به آن مردی که عاشقانه ماند و وفادار

ماند و دستهایش در طلب دستهای معشوق سوخت و امان از معشوق...

یادم بماند گاهی در غربت و خلوت شبهایم ،اگر دلم تنگ شد و گرفت ، دستی بالا 

کنم و دعایی کنم آنان را که هنوز رنگ ناب عشق دارند و نه هوس لحظه ای

لرزش تن ...

یادم بماند در بی چراغی و تاری شبهای عاشقان ،تنهایشان نگذارم..

چند شمع و یک شاخه گل و مشتی حرف ،گوشی برای شنیدن و نگاهی برای

دوختن به چشمان غمبار.....یادم بماند...

قهوه ی تلخ

غروبی تابستانی ،همراه صدای باد و رقص موزون درختان ،غروب و بعداز ظهری که 

برای 
تابستان شاید زیاد تابستانی و گرم است..


دلم بیقرار و کلافه است ،از آن جور وقتهایی که دلش می خواهد کسی را بیابد برایش

حرف بزند و یا نمی دانم ،تمام کلافگی اش را واژه ای کند و بکوبد به سقف !!

صندلی های کافه ای قهوه ای ،رومیزی چهارخانه ی خوشرنگ ،بوی عطر شیرین

چوب و قهوه ی تلخ ،موزیکی ملایم که با صدای خواننده ای مرا از هپروت بیرون

می کشد..

اینجا خوب است برای تعطیلی های پنجشنبه های ذهنم..کمی هوشیارم می کند

انگار ، پنجره ای رو به پارک ،وزش نسیمی تند و رقص درختان ،که بودنشان با

هر باد تندی هر لحظه آشوب می شود.

اینجا نشسته ام ،کنار پنجره ،تنها و بیرون را می نگرم ،صدای گنگ همهمه و حرف

از کنار گوشهایم می گذرد از درونم عبور می کند و من خیره در تصویر بیرون 

و گیج از عطر قهوه ی روبرویم فقط نگاه می کنم و حس می کنم..

چشم از خیابان می گیرم ،تردید در نگاهم می شکند ،قهوه ای نه زیاد تلخ ،که 

حال این روزهایم تلخ نیست ،بیشتر شیرین است ،..جلویم می گذارند و تکه ای دسر..

فنجان را نگاه می کنم ،همزمان صدای خنده ای از چند میز آن طرف تر چرتم را پاره

می کند ..خانم و آقای جوانی در حال صحبتند و دخترک به بازیگوشی می خندد..

باز به خودم می آیم فنجان را در دست می گیرم ،جرعه ای می چشم ،این بار

داغی قهوه نگاهم را می سوزاند قطره ی اشکی از فضای تنگ چشمانم بیرون می ریزد..

چه حس خوبی ست ،این بار با ولع بیشتری قهوه می نوشم ،باز هم چشمانم می سوزد

...و اشک می ریزم..

صدای گیج و گنگ اطرافم که گاهی پر است از خنده و پچ پچ ،و  گاهی پر است

از تنهایی و سکوت گوشخراش مرا به خود می رساند..

روی میز من اما ،چند ورق و خودکاری همنشین قهوه و نگاهم شده است..

بیرون را می نگرم هوا رو به تاریکی ست..جیک جیک گنجشکان و پرندگان پارک رو به

خاموشی می رود ..

من تازه هوشیار شده ام انگار..


تقسیم عادلانه ای نبود خودت برای او , یادت برای من!

تقدیر یه سایه است واسه همه ارزوها ...


تو برای این شب من مهتاب ارزو کن ...


تقدیر برای من سایه سار سراب اینه است


 تو این سکوت و بهت جاده تو هنوز افق رسیدن


من برای با تو بودن دلیل اخرین میخوام


دلیلی برای زنده موندن یا همیشه تا ابد مردن


خدا یا صدایم کن از این الودگی فریاد همه این بغض و شکستن اما ندونستن چرا ساکتم


هنوز باورم میشه  این سراب رسیدن رو باور همه دروغها همه اواز کلاغها


تو فاصله ای بین من با خود من تو ....


بیا شاعری کن برای محفل شمع و پروانه 


من میسوزم و میسازم همه این خاطره هارو 


من هنوز نرسیدم به ته جاده بریدم


اگر بیایی

شنیده ام می آیی ،شنیده ام از جایی ،از آن دورها ،از پشت حصار کوتاه زمان

شنیده ام از پشت بی قراری های دل من می آیی و من را درگیر خودت می کنی.

شنیده ام امروز می آیی و من باز درگیر حس زیبای نفسهایت ،مبتلای آغوش گرم 

دستانت ،و اسیر نجیب نگاهت می شوم.

شنیده ام امروز می آیی و من باز دستان دعایم را به آسمان یک رنگ و زیبا خواهم

گشود و خدا را به چشمانت سوگند خواهم داد تا بمانی و نروی و بمانی و همیشه

بمانی ،خدا را به عطر نفسهایت سوگند خواهم داد تا با دلم راه بیایی ،تا مدارا کنی

کمی با این خسته جان و افسرده دل..

شنیده ام امروز می آیی و من در سایه سار چشمان پر نوازشت دلی سیر سبز 

خواهم شد و گل خواهم داد و تو سیراب همیشه خواهی کرد مرا ،اینگونه اگر بیایی

و بمانی ،من دیگر مبتلای هیچ دردی نخواهم بود ،این گونه اگر بیایی و گامهایت

شب سیاه و تار دلم را بشکند من همیشه خورشید خواهم بود ،تردیدی نیست

من نور خواهم بود ،دردی نیست ،من شوق خواهم بود..

اینگونه اگر بیایی ،من ،"من " خواهم بود...


سوگند دلم

مدتی ست دلتنگی هایم رنگ و رو رفته شده اند ،با بغضم کنار آمده ام ،با بی حوصلگی هایم

آشتی ی تلخی کرده ام ،دستانم را به نوازش گل های گلدانم سپرده ام ،نگاهم را

به پرندگان اوج آسمان ودیعه داده ام ..

مدتی ست دلم را دیگر در گرو کسی نگذاشته ام ،دلم را به نگاه سرخ شقایقی

سپرده ام که "تا هست زندگی باید کرد " ..

مدتی ست صدای تیک تاک ساعت که از گوشهایم می گذرد دیگر آهنگی ندارد

برایم..جوری انگار از صدای گذر ثانیه ها نمی هراسم..

جوری انگار از همینجا ،از اینجایی که نشسته ام و تو و یادت را به قاب نوشته 

می کشم ،دلم آرام شده است ،نگاهم نمی لرزد ،دست دلم به خطا نمی رود..

من سوگند خورده ام ،سوگند خورده ام به نگاه نجیب و نوازشگرت که دیگر تو را

نگریم ،که دیگر نبودنت را گریه نکنم ،که دیگر قصه ی نبودن دستانت مطلع واژه 

هایم نباشد ،من سوگند خورده ام که دیگر غصه ی تاول پاهای احساست را 

بر سر در دلم ننویسم ،سوگند خورده ام یادت را اگر چه فراموش کردن در توانم نباشد 

اما ،بی قراری هایم را در سکوتی پر فریاد خفه کنم..

من سوگند خورده ام تا هستم اگر هم سوختم لبخند آرامش بزنم..

سوگند خورده ام تنم را به خنکای نسیم شب های کویری بسپارم تا زخم های تنم

را التیام باشد ،ستاره باران شب های کویری را ببینم تا خلا نگاهم پر شود.

من با دلم پیمان بسته ام ،با احساس زخمی ام عهد گذاشته ام که اگر نبودی ،

اگر نیستی ،اگر نیامدی ،من ..آرام باشم..

همه چیز خوب است ،من آرامم..باور کن...


غریب مانده ام

نفهمیدم چرا اینهمه غریب مانده ام . من اسیر لحظه ها ، ثانیه ها ، دقیقه

ها و ساعتهای بی گذر ؛ می روم تا غم بزرگ زندگی ام را در دل پنهان

کنم.

چقدر دلتنگم و هنوز نمی دانم زندگی در کدام صفحه از دفتر هستی 

دستهای سرد از سکوتم را به گرمای عاطفه پیوند خواهد داد...

با همه ی آنچه که می دانستند از دل تنهایم ، باز هم هزاران سنگ بر 

شیشه اش کوفتند...


تقدیم به مادرانی که به آسمان پرکشیدند

تا آخرین نفس حیات به یادت خواهم بود

طوری که هیچ کس نفهمد به یادت هستم

مثل آدمی که نفس در سینه حبس میکند

جای نفس در سینه حبست میکنم

سکوت میکنم وکلامی نمی گویم

تا کسی نفهمد در سینه جای نفس

یاد عزیزی را حبس کرده ام

وقتی رفتی غمی سیاه آسمان قلبم را فرا گرفت

وقتی رفتی دوچشمم باریدن گرفت

ای همدم تنهایی خلوت دل

وقتی رفتی، روزم شبی تار شد

وقتی رفتی دیوارهای خانه هم رنگی دگر شد

رنگی زشت سیاه و کدر

ای همدل وهمدم

با که بنشینم بگویم اینهمه غم را

مادر ای ماه نور

از چه رو رفتی و قلبم آزردی

رفتنت را چطور باور کنم من

تورفته ای من مانده ام

این زنده بودنم را

چگونه بدون تو تحمل کنم

کاش در کنارم بودی ، کاش میتوانستم تو را در آغوشم بگیرم و نوازش کنم....

باورم نمیشود که از من اینهمه دور هستی و فاصله بین من و تو بیداد میکند....

کاش می توانستم دستانت را بگیرم و با تو به اوج خوشبختی روزهای کودکی بروم....

کاش میتوانستم بوسه ای بر گونه مهربانت بزنم مادرم....

ای کاش ، کاش ، کاش...

دلم بدجور هوای تو را کرده هست  ...

دلم بدجور در حسرت دیدار تو ست ای بهترینم....

باورم نمیشود ، این همه فاصله در بین من و تو غوغا میکند

و دریای غم و دلتنگی در قلبم طوفان به پا میکند ،

امواج تنهایی مثل خنجر در قلبم مینشیند ....

و ای کاش در کنارم بودی ...

کاش بودی و دلم را از امید و آرزوهای انباشته شده خالی میکردی....

باورم نمیشد ، سخت است باور کردنش ،

با نبودنت در کنارم گویا در این دنیا تنها زاده شدم ....

بی کس ، بی نفس ، میروم با همان پاهای خسته ، در جاده ای

که به سوی آن غروب خورشید ختم شده است....

کاش که تو برای اخرین بار کنارم بودی....

و من بوسه ای بر دستان مهربانت میزدم

وآنگاه که دیگر هیچ آرزویی از خدای خویش نداشتم ،تو را آرزو کردم.... ای مادرم....


تورا زخویش جدا می کنند درد اینجاست

در پــــــــــایــــــــــان...

قضاوت نکن...

وقتی حتی نمیدانی تو...


آن تویی نیست که برایش مینویسم...

نگو که میدانی و نمیدانم...

نگو که ترکیب واژگانم...


برای گم شدن...

در چشمان مخاطبی ست...

که برای دیگریست...


قضاوت نکن...

وقتی که بالای سر...

خدا به قضاوت نشسته...


مجازات دنیای مجازی همین بس...

که نشناسی کدام دل...

به هوای کدام حوا پر میکشد...


پس خود را مخاطب نساز...

که من دیر زمانی ست دیگر دلم نمیشکند...

که دیگر دلی نمانده برای شکستن...


رد لبخند من بر پیکر این عکس...

برای گمراه کردن خودم است...

که بگویم زنده ام...


همین و بس...

پس نوشته های مرا به شعر نخوان...

به درد بخوان...

اگر درد را فهمیده باشی !!!


دلتنگم

کلاف سر در گم

می خواهم با کلاف سر در گم لحظه هایم زندگی ام را ببافم...

انگشتانم را لای تار و پود کلاف فرو می برم...

چشم می دوزم به تارهای تو در تو و با خود فکر می کنم...

رنگش؟...بدک نیست

طرحش؟...بگذار ببینم...

ساده؟...کشباف؟...

هان! کشباف...

زندگی ام را کشباف می بافم...شاید لازم باشد قدری کشش دهم...

چه ببافم؟...یک نیم تنه...قانعم...همین که قلبم را گرم نگه دارد کافیست...

روزها را رج می اندازم...ساعتها را...ثانیه ها را...

یکی رو...یکی زیر...

گهگاه خاطره ها را گره می زنم به تار و پود زندگی و نقشی می اندازم...

یکی خوب...یکی بد...خوب و بد در هم تنیده می شود...

گاهی رج رج رنج می بافم...

گاهی از "زندگی بافتن" که خسته می شوم...گره ها را کور می کنم...

خوب یادم هست مادرم می گفت: "گره ها را که کور کنی دیگر نمی توانی ببافی"

گره ها را کور می کنم...راه بازگشتی نیست...

جلوی آینه می ایستم...

نیم تنه را می پوشم...

ژست می گیرم...

نیم رخم را نگاه میکنم...

خب؟...چطور است؟...به من می آید؟

تو بگو...زندگی ام به من می آید؟!

منتظرپاییزم فصلی که عاشقانه مرا می فهمد

 - تارا ,.


از  این  روزهای  بلند  سربی  خسته  شده ام  نمی دانم  شاید  مثل گذشته  ها  دیگر جوان  نیستم  و  طاقتم  کم  شده  که  دیگر  نمی توانم   هیاهوی  بیهوده آدمیان   برای  هیچ  را  در  این روزهای  بلند  خاکستری  تحمل  کنم ...شاید به همین دلیل است که دوست تر می دارم شب با قبای بلند تیره اش از راه برسد و زمانی ولو اندک چهره این شهر بدقواره را مدتی کوتاه بپوشاند که شاید در پناه این تاریکی ها زشتی هایشان کمتر فرصت نمایان شدن بیابد تا من در پناه این ظلمات و سکوت  این شب ها با مخدر کاغذ و قلم مسکنی سازم کوتاه و فرصتی مهیا کنم برای تنفس احساس گرد گرفته ام تا در پناه صبوری و نجابت کاغذ،دلنوشته ای از اعماق قلبم بر این سطور سفید دفترم بیاید و حماسه ای سازد از جنس تنهایی های ناب من... وخلق کنم اندوه نامه ای رااز جنس رازقی ها، وبنگارم از دلتنگی هایم....و بگویم ازحس خوب یک انتظار عاشقانه....انتظاری برای آمدن یک عشق از راهی دور....که فقط درفصلی ازاین سال  های سیاه و سفید تلالو مییابد ....، آری من منتظر پاییزم،فصلی که عاشقانه مرا می فهمدو درک می کند بدون هیچ بیانی....وقتی پاییز طلایی من از راه می رسد....سمفونی صدای برگها در زیر پایم و خنکای بادی که به صورتم می خورد حسی سوزناک را در دلم بیدار می کند...زمین و زمان مستی دل من را می نگرد....و خاطرات تلخ و شیرین از اعماق پنهان دلم  می جوشد وپس از مدتها سکوت اجباری به بالا می آیند و چون صوفی مست در رقصی سماع گونه بر قلم وکاغذ عارفانه می نشیند....پاییز فصلیست که مرا به اوج بودن و احساس نابی می رساند که ذهن الکنم واژه ای برای بیان شیوای آن  نمی یابد و من مجاهدانه به دنبال کلماتی هستم که خاطرات این حس خیس رابیان کنم....خاطره عزیزانی که زمانی با من بودندو اکنون دیگر نیستند ....مهربانانی که  جز یاد و خاطره اشان چیزی از آنها دیگر درکنارم نیست....دوستانی مشفق که درفصل پاییز نبودشان با تمام وجودم حس میکنم...و شوق رسیدن به آنها در دلم فزونی می یابد....آنانی که در گردش روزگاربه ناگاه ناپدید شدند....ولی یادشان در دلم جاودانه  و همیشگی است....پاییز زیبای من،...من برای دیدن آن حس ناب این روزهای بلند بی احساس را  صبورانه می گذرانم....تا با تو به آن احساس جاودانه برسم....

قضاوت


تنها یک نفر را میشناسم که معقول و سنجیده با من رفتار میکند..

او خیاط من است هر بار که مرا میبیند

 از نو اندازه گیری مکند و به سابقم قضاوت نمیکند



زنـــــــــــدگی عمــــــــــل کردن است

این شکر نیست که چای را شیرین می کند

بلکه حرکت قاشق چای خوری باعث شیرینی می شود . . .

عصر گرگونی


عصر دگرگونی‌ست،

دخترانش، نامش را دارند و

پسرانش، عضوش!

زنانش در حسرت مردی! و

مردانش از مردی ساقط!

 

عصر دگرگونی‌ست،

دولتمردانش،‌تاجرند و

تاجرانش،‌طرار.

عالمانش، جاهلند و

جاهلانش، عامل.

 

عصر دگرگونی‌ست،

و من بدوی، کم آورده‌ام،

ایما و اشاره‌هایم مضحکه‌ام کرده.

و چون نمی‌فهمندم،

از شدت بغض

اشاره‌هایم را، بیت می کنم و

بیتهایم را عُق می‌زنم.

 

عصر دگرگونی‌ست،

آری، من نیز دگرگون شده ام!

می‌بینی؟!

 

شعر بالا می‌آورم

بیقراری


در تلاطم این لحظه های طوفانی

در لابلای این بودن های دردآلود

در بیقراری این سر در گمی های سرد

بیا اندکی کنار هم بیاساییم

در هوای با هم بودن

در هوای با هم نفس کشیدن

در هوای یکدیگر را خواستن

در شکستن حصار فاصله ها

در گریختن از نگاههای سنگین

در لحظه های تردید و اضطراب

بیا قانون های بی رحم را نقض کنیم

مهم نیست به کجا می رسیم

آزادی درون ماست

آزادی آغوش بی دریغ توست

بگذار حرارت نفس هایت را لمس کنم

بگذار ساعتها کنار تو بنشینم

به تو خیره شوم

و هر لحظه بی تاب تر

تو قهرمان بزرگ داستان های منی

که موانع را بی معنا می کنی

و داستان زندگی ام را می سازی

که ارزش هزار بار شنیدن را دارد

به من نزدیک تر شو

تصویر زنده ی مرا ببین

ببین که چگونه دل در گرو عشق پاک تو

خالصانه دستانت را می فشارم

مرا تا بیکرانه های رویا ببر

برایم آهنگی بساز

شعری بگو

تصویری بکش

قلمی بتراش

با من زندگی کن

به من لبخند بزن

شادی و غمت را به جان خریدارم

اگر اندکی به من نزدیک تر شوی

جدایی


به دستان پر از دردم نگاه کن , تو معنای تمام واژه هایی


برای من غریبی چون که دوری , ولی بیش از همیشه آشنایی


صفای ظاهر و پنهان راهی , پر از احساس و گاهی بی پناهی


پر از میل غریبی در هوایم , تو تخمین تمام لحظه هایی


شکسته بال پروازم ولیکن , نمانده در دلم شوق رهایی


تو مشغول خودت هستی ولی من , گواهی داده ام غرق دعایی


در این بیقوله های سرد دوران , حدیثی از هوای نیمه جانی


نمی دانم ولی یاد تو اینجاست , تو مفهوم کدامین حس مایی


برای قلب مهجورم خدایا , چه درد تازه ای دارد جدایی