♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

شبهای خاکستری من


نمی دانم در کدامین خیابان این شهر هزارتوی دستانم ناغافل از دستان مهربانت جدا شد،ومن همچو کودکی هراسان که مادر خود را درمیان  انبو جمعیت گم کرده،گریان به هر سو دویدم...تاشاید نشانی ازردپای مهربانی تو بیابم....اماچه بیهوده هر چه گشتم،نیافتمت،انگار با ستاره سحر،آواز سفر کرده بودی و مرا در این صحرای لامکان با حالی زار تنها گذاشته و رفته بودی....مثل یک باد صبحگاهی مدتی اندک صورتم را نوازش نمودی ورفتی...و من به گرد قدم هایت هم نرسیدم....سالیان بر من بی تو رفت ولی خاطره رفتنت هرگز نرفت...ومن سیاهپوش عشقت ماندم....روزگار کهنه ام نمودولی عشق تو کهنه نشد.... ومن عارفانه همچنان انتظارمی کشم....منتظرم تا در آخرین لحظه حیات و درواپسین نفس های زندگی....تنها یکبار...فقط یکبار... نوازش دستان افسونگرت را بر گونه هایم دوباره حس کنم....اما افسوس که فصل جوانی بی تو خزان شد وقلب درسینه به تنگی هجرانت مبتلا شد...ومن ماندم ویک گل خشکیده که تنها یادگارتوست....که هر شب زنگار کهنگی آن را با خون دل و اشک دیده  می زدایم...تا امانت دارآن دلی که به من دادی و خود رفتی باشم....ای بهانه اندوه شبهای خاکستری من....با آخرین رمق قلم در انتهای فصل جوانی....برایت می نگارم...تا در فقدانم آن را بخوانی..... و بدانی که صندوقچه قدیمی یادت آخرین بهانه شعله حیاتم در این سالهای سربی بود....

نظرات 1 + ارسال نظر
مائده یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 http://www.sokotesard.blogsky.com

سلااام
وایییییییی خییییلیی قشن بودش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد