♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

قهوه ی تلخ

غروبی تابستانی ،همراه صدای باد و رقص موزون درختان ،غروب و بعداز ظهری که 

برای 
تابستان شاید زیاد تابستانی و گرم است..


دلم بیقرار و کلافه است ،از آن جور وقتهایی که دلش می خواهد کسی را بیابد برایش

حرف بزند و یا نمی دانم ،تمام کلافگی اش را واژه ای کند و بکوبد به سقف !!

صندلی های کافه ای قهوه ای ،رومیزی چهارخانه ی خوشرنگ ،بوی عطر شیرین

چوب و قهوه ی تلخ ،موزیکی ملایم که با صدای خواننده ای مرا از هپروت بیرون

می کشد..

اینجا خوب است برای تعطیلی های پنجشنبه های ذهنم..کمی هوشیارم می کند

انگار ، پنجره ای رو به پارک ،وزش نسیمی تند و رقص درختان ،که بودنشان با

هر باد تندی هر لحظه آشوب می شود.

اینجا نشسته ام ،کنار پنجره ،تنها و بیرون را می نگرم ،صدای گنگ همهمه و حرف

از کنار گوشهایم می گذرد از درونم عبور می کند و من خیره در تصویر بیرون 

و گیج از عطر قهوه ی روبرویم فقط نگاه می کنم و حس می کنم..

چشم از خیابان می گیرم ،تردید در نگاهم می شکند ،قهوه ای نه زیاد تلخ ،که 

حال این روزهایم تلخ نیست ،بیشتر شیرین است ،..جلویم می گذارند و تکه ای دسر..

فنجان را نگاه می کنم ،همزمان صدای خنده ای از چند میز آن طرف تر چرتم را پاره

می کند ..خانم و آقای جوانی در حال صحبتند و دخترک به بازیگوشی می خندد..

باز به خودم می آیم فنجان را در دست می گیرم ،جرعه ای می چشم ،این بار

داغی قهوه نگاهم را می سوزاند قطره ی اشکی از فضای تنگ چشمانم بیرون می ریزد..

چه حس خوبی ست ،این بار با ولع بیشتری قهوه می نوشم ،باز هم چشمانم می سوزد

...و اشک می ریزم..

صدای گیج و گنگ اطرافم که گاهی پر است از خنده و پچ پچ ،و  گاهی پر است

از تنهایی و سکوت گوشخراش مرا به خود می رساند..

روی میز من اما ،چند ورق و خودکاری همنشین قهوه و نگاهم شده است..

بیرون را می نگرم هوا رو به تاریکی ست..جیک جیک گنجشکان و پرندگان پارک رو به

خاموشی می رود ..

من تازه هوشیار شده ام انگار..


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد