♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

رفتنت را باور کردم

نمی دانم تا کدامین لحظه باید لباس شقایق داغدار به تن داشته باشم.

دیگر از این همه دلتنگی برای بی وفاییهایت خسته شده ام.

یادم می آید لحظه هایی که با دلی پر برایت حرف می زدم ،

 این تو بودی که زخم هایم را التیام می بخشیدی.

ولی ، حالا که نیستی انگار این زخم ها همیشه باید سرباز بمانند.

تو رفتی و من ماندم با دنیایی که آمدی و ساختی

و رفتنت فقط خاکستر هایی از آن به جا گذاشت ،

نمی دانم تا کی باید در این خاکستر های یادگاری کنکاش کنم

برای ثانیه هایی که کنارم بودی و فراموش نکردمشان.

امروز که برایت می نویسم می دانم هرگز باز نمی گردی ،

می دانم دیدنم را به قیامت موکول کردی ،

 دیگر رفتنت برای همیشه در باورم گنجیده.

سخت بود ، اما بالاخره تسلیمش شدم.

می سپارمت به خدایی که همه بنده هایش را دوست دارد و از بی وفاییشان می گذرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد