موقعیتهای ناراحت کننده شما را سریعاً در حالت ضعیفی می برد به طوریکه دیگر قدرت کنترل موقعیت
را نداشته باشید. دعواها و مشاجرات ممکن است درنتیجه اختلافات شخصیتی، عدم توافق ها، یا
صرفاً ضعف یا فقدان ارتباط صحیح به وجود آید. اگر احساس می کنید که به کرات تسلط بر اعصابتان را
از دست می دهید، یادگرفتن اینکه چطور احساساتتان را به درستی کنترل کنید بخشی از فرایند
رشد شماست. این مهارتی است که همه ندارند و احتمالاً نه شما و نه طرف مقابلتان در آخرین
دعوایی که داشتید از خود نشان نداده اید. اما دفعه بعد که با یک اختلاف نظر متوجه شدید که
فشارخونتان در حال بالا رفتن است، از این 7 راه برای آرام کردن و حفظ کنترل اعصاب خود
استفادهکنید.
1. شانه هایتان را بلرزانید. در اکثر ما قسمت اعظم فشار در پشت گردن، شانه ها و بالاتنه جمع
می شود. دفعه بعد که در یک موقعیت ناراحت کننده گرفتار شدید، اگر دقت کنید خواهید دید که
شانه هایتان به جلو خم شده و عضلاتتان منقبض می شوند. لرزاندن شانه ها باعث می شود فرم
بدنتان را دوباره به حالت نرمال برگردانید، طبیعی نفس بکشید و کمی آرامتر شوید.
2. برای قدم زدن بیرون بروید. گاهی اوقات نفس کشیدن در هوای آزاد همه آن چیزی است که
برای تغییر حال و هوا به آن نیاز دارید. وقتی عصبانی می شوید، بیرون رفته و نفس عمیق بکشید.
حتی یک پیاده روی کوتاه می تواند خیلی کمک حالتان باشد. بالا بردن گردش خون، حتی اگر برای
یک لحظه کوتاه هم که باشد، فکرتان را بازتر می کند.
3. یکدسته ورق پاره کنید. یکی از ساده ترین فعالیت هایی که می تواند حواس شما را از موضوع
منحرف کرده و عصبانیت شما را خالی کند، این است که یک دسته ورق را پاره کنید.
4. با مدیتیشن و ریلکسیشن خود را آرام کنید. از بین بردن استرس به طور طبیعی، نیازمند صبر و
تحمل است. وقتی روی آرام کردن درونی خود تمرکز کنید، آنوقت می توانید با فکری بازتر به همه چیز
نگاه کنید.
5. ناراحتی هایتان را روی کاغذ بیاورید. خودکار و کاغذ ابزارهایی بسیار ارزشمند برای بیرون کردن
افکار ناراحت کننده از ذهنتان هستند. حتی اگر هیچوقت عادت نداشته اید که برای خالی کردن
خودتان از نوشتن استفاده کنید، نوشتن چند جمله خیلی ساده درمورد افکاری که در سرتان می
گذرد خیلی به آرام کردنتان کمک میکند.
6. چشمانتان را ببندید و نفس عمیق بکشید. اجازه بدهید حتی برای یک لحظه هم که شده،
زمان در ذهنتان متوقف شود. با این روش می توانید روی بیرون کردن فشارهای روحی و احساسی از
ذهنتان تمرکز کنید و آرام آرام فکرتان را باز کنید.
7. شمع وانیلی یا سنبل روشن کنید. رایحه وانیل آرامبخش و تسکین دهنده است درحالیکه عطر
سنبل هم تقریباً خواب آور است. بااستفاده از این رایحه های قوی می توانید به بیرون کردن استرس
از بدنتان و از بین بردن عصبانیتتان کمک کنید.
اگر پس از دعوا و مرافعه احساس می کنید ذهنتان مغشوش شده است و بی قرارید، می توانید
بااستفاده از هریک از این راهکارها آرامش را به فکر و جسمتان برگردانید. شاید پیدا کردن تعادل در
وسط مشاجره دشوار باشد اما نیاز به تمرین دارید. فقط یادتان باشد که تنفس عمیق می تواند هر
انرژی منفی را از بین ببرد. با این راهکارها خیلی زود یاد می گیرید که چطور بر احساسات خود فائق
آیید و بدون از دست دادن کنترل، همه مشاجرات را از سر بگذرانید.
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع بازنشسته شدن
را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست.
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.
دوست همیشه بهار من ، بدان که فصل فصل تنهایی ما اگر می ایند ...
بدان فردی مثل باد خزان بر تو ظاهر میشود و در تو ذوب میگردد و با باران بهاری شسته و با آفتاب
تابستانت ، محو میشود ، دلیلش بی ارزش بودن عمر ماست...
چرا که دوباره و دوباره تکرار میشود این دنیای پیچیده و تکراری...
کاش که دلت دریا بخواهد...
کاش که دلت پرواز را بخواهد...
به پرواز بیندیش ... نه به پریدن و رها شدن...
از رویش بگذر...
از هر آنکه به تو عشقی ورزید ، عبور کن...
ماندن و درگیر شدن به آن محبت ، تو را سراسیمه اسیر خواهد کرد...
و تو بی آنکه بدانی ، در او همچون فصل های یخ زده و زرد و سبز و سوزان ، رهگذری...
برایش خواهی بود...
طبیعت این را به من آموخت که برای همه بهترین باشم ، از همه عشق گیرم و هرگز دلم را از نقطه ی...
آسایش خود در نیاورم و به کسی اطمینان نکنم که بهتر از من ، مراقب او خواهد بود...
از طبیعت این را آموختم که در فصل هایش اینچنین باشم...
از هر لحظه اش خاطره ای نصیب گذرگاه یادآوری گاهی کنم و تا ابد در آرامش باشم...
یاد گرفتم تا عبور کنم و نایستم تا در برابر کالبدی تخریب پذیر شوم...
بودن با این جماعت تنها نقاط ضعفت را نشان خواهد داد تا تو را برای رهایی ، چگونه رها کنند و روند...
بی آنکه بدانند تو یک انسان بوده ای و یا یک تجربه برای آنها !
این منم شهرزاد بی شهریار شبهای هزار و یک شب تنهائی های تو
تجسم تلخی از یادواره های قصه های روزگار تو ، تندیسی
از عشـــــــــــــق ، تعبیری از فریادهای بی صدای سوگلی های
دیار تو ، این منم سبوی ننوشیده و شکسته به جرم بد مستی
های شبانه تو، این منم ترنم باران در بغض همیشه نشسته
در صدای تو ،همیشه چکیده بر گونه های تو ، با دلی تاوول
خورده از سوزش عشق ، با نگاهی پر از حسرت از بدرقه های
گام های رفتن و آمدن های تو ،با لبانی تفیده از خواهش های
بی جواب مانده از پاسخ های تو ،
این منم در آستان نگاه تو ،در امتداد خط خیال تو ،
هراسان از هراس های بی زوال تو ، چشم براه باز آمدن و باز
آمدن های تو ، آغوشم رو به وسعت عشــــــــــق گشوده و بال
گسترده تا تنگا تنگ هرم نفسهای تو، ای همه آرامشم از تو
پریشانت نبینم چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم ،
تکیه کن بر شانه ام ای شاخه نیلوفری رنــــــــــــــــگ تاغم
بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
شده دلتونو از دست خودتون خون شده باشه
شده گاهی فقط حرفای قشنگ بزنی و بهش عمل نکنی
شده یه دوستی ساده و بی الایش بیاد و حرفاش رو بزنه و بدونی درسته
ولی باورش نکنی
شده تو بدترین شرایط یکی رو تنهاش بزاری
شده دچار ترس موهومی بشی
شده دچار وجدان درد بشی
شده شب از ناراحتی خوابت نبره
شده دربدر دنبالش بری تا بهش بگی اشتباه کردم
شده دلت واسه تنهایی یه نفر تنهاتر از خودت بسوزه
شده یه عذرخواهی به یکی بدهکار باشی
شده بشینی و برا ترسو بودن خودت گریه کنی
شده ساعتها بشینی و به زندگی اینترنتیت فک کنی
شده اینقده وقتتو تو نت هدر بدی و بیخیال همه چیز بشی
شده بدبختیهای دورو بریات رو فراموش کنی
شده دلت برا گنجشک ها تو سرمای زمستون نسوزه
شده هر روز بی خیال تر از دیروز بشی
شده دچار بایدها و نبایدهای زندگی بشی
شده ندونی هدفت از زندگی چیه
شده مثل احمق ها خودتو به نفهمی بزنی
شده دچار تنوع طلبی و هرزگی بشی
بدنیست که بعضی وقتهادرباره خوشبختی تاملی بکنیم وازخودمان بپرسیم که آیااحساس خوشبختی میکنیم یانه؟
برای من که خوشبختی همیشه بااحساس رضایت همراه بوده.
افسردگی چرا !!
مشکلات جسمانی
وقتی عصبانیت طولانی می شود . تغییرات شیمیایی در بدن همچنان ادامه می یابد و موجب خستگی جسم می گردد و می تواند مشکلات متعددی برای سلامتی فرد به وجود آورد . مشکلات کوتاه مدت عبارت اند از : - سر درددر تلاطم این لحظه های طوفانی
در لابلای این بودن های دردآلود
در بیقراری این سر در گمی های سرد
بیا اندکی کنار هم بیاساییم
در هوای با هم بودن
در هوای با هم نفس کشیدن
در هوای یکدیگر را خواستن
در شکستن حصار فاصله ها
در گریختن از نگاههای سنگین
در لحظه های تردید و اضطراب
بیا قانون های بی رحم را نقض کنیم
مهم نیست به کجا می رسیم
آزادی درون ماست
آزادی آغوش بی دریغ توست
بگذار حرارت نفس هایت را لمس کنم
بگذار ساعتها کنار تو بنشینم
به تو خیره شوم
و هر لحظه بی تاب تر
تو قهرمان بزرگ داستان های منی
که موانع را بی معنا می کنی
و داستان زندگی ام را می سازی
که ارزش هزار بار شنیدن را دارد
به من نزدیک تر شو
تصویر زنده ی مرا ببین
ببین که چگونه دل در گرو عشق پاک تو
خالصانه دستانت را می فشارم
مرا تا بیکرانه های رویا ببر
برایم آهنگی بساز
شعری بگو
تصویری بکش
قلمی بتراش
با من زندگی کن
به من لبخند بزن
شادی و غمت را به جان خریدارم
اگر اندکی به من نزدیک تر شوی
بدون خودپذیری ،عزّت نفس وجود خارجی پیدا نمیکند.
خودپذیری به قدری باعزّت نفس در ارتباط پیوسته و تنگاتنگ است، که گاه میبینیم این دو را با هم به اشتباه میگیرند. با این حال این دو، معانی متفاوتی دارند و هر کدام را باید جداگانه درک نمود.
عزّت نفس چیزی است که آن را تجربه میکنیم، امّا خودپذیری کاری است که آن را انجام میدهیم.
مفهوم خودپذیری از معنایی در سه سطح برخوردار است که درطی سلسله مقالات خود پذیری به بررسی مورد به مورد آنها میپردازیم:
سطح اوّل
خودپذیر بودن یعنی در جانب خود قرار گرفتن، برای خود بودن. خودپذیر بودن بدین مفهوم است که من زندهام و از آگاهی لازم برخور دارم.
بعضی اشخاص چنان در مقام نفی و رد کردن خود هستند ،که اگر برای از بین بردن این موقعیت اقدام جدّی نکنند نمیتوانند به عزّت نفس برسند: تا این روحیه و این باور از بین نرود هیچ درمانی موثّر واقع نمیشود، هیچ یادگیری مفیدی صورت خارجی پیدا نمیکند. هیچ پیشرفت قابل ملاحظهای به دست نمیآید.
خودپذیر بودن یعنی آن که رابطه مخرب با خویشتن را کنار بگذاریم.
سطح دوم
خودپذیر بودن بدین مفهوم است که بدانیم، آنچه را میاندیشیم، میاندیشیم، آنچه را احساس میکنیم، احساس میکنیم، آنچه را میل داریم، میل داریم.
میل به تجربه کردن و پذیرفتن احساسات خود، هرگز بدین معنا نیست که احساس، باید آخرین حرف را در کاری که میکنیم بزند. ممکن است امروز حوصله کار کردن نداشته باشم. میتوانم احساسم را بیان کنم، میتوانم احساسم را بپذیرم و با این حال به سرکار بروم. اینگونه با ذهن واضحتری کار میکنم زیرا روزم را با فریب خود شروع نکردهام.
اغلب، وقتی احساسات منفی را به طور کامل تجربه میکنیم و آن را میپذیریم، بهتر میتوانیم خودمان را از شرّ آنها خلاص کنیم.
نکته مهمّ حقیقتبینی، احترام گذاشتن به حقایق است.
اگر اندیشه مزاحم دارم، به هر صورت اندیشهای است که دارم. آن را به طور کامل میپذیرم. اگر احساس رنج و خشم و یا هراس دارم، احساسی است که به هر تقدیر دارم. آنچه حقیقت دارد، حقیقت دارد، در مقام توجیه و انکار توضیح برای رد کردنش نیستم. هر احساسی را که دارم احساس من است. من با حقیقت سر نزاع ندارم. من کاری کردهام که بعداً از انجام دادن آن متأسف و شرمنده شدهام، امّا حقیقت این است که این کار را کردهام؛ سعی نمیکنم آن را از ذهنم بزدایم. آنچه هست، هست و وجود دارد.
فرض کنید زنم از من میپرسد: «حالت چطور است؟ » و من جواب میدهم «حالم تعریفی ندارد.» بعد او با لحن دلسوزانهای میگوید: «به نظر میرسد که خیلی افسرده هستی.» من آهی میکشم و میگویم «بله حالم خوب نیست، ابداً خوب نیست.» بعد درباره آنچه مرا ناراحت کرده حرف میزنم.
خودپذیری پیش شرط رشد و تحول است. از این رو اگر با اشتباهی که کردهام رو به رو شدم، اگر بپذیرم که این اشتباه از آن من بوده است، میتوانم از آن درسی بیاموزیم و در آینده بهتر ظاهر شوم. نمیتوانم از اشتباهی که فکر میکنم انجام ندادهام مطلبی یاد بگیرم.
نمیتوانم خود را به خاطر عملی که انجام دادنش را نمیپذیرم، ببخشایم.
یکی از مراجعین من وقتی این حرفها را به او زدم ناراحت شد «چگونه انتظار داری که بر فقدان ژرف اعتماد به نفس خود غلبه کنم؟» در جوابش گفتم: «اگر نپذیری که در حال حاضر کجا هستی و در چه موقعیّتی قرار داری، چگونه میتوانی انتظارداشته باشی که تغییر کنی؟» برای این که موضوع را بهتر درک کنیم باید به این نکته توجّه داشته باشیم که پذیرفتن لزوماً به معنای دوست داشتن یا لذت بردن نیست.
سطح سوم
خودپذیری مستلزم محبّت است. باید دوست خود باشم.
پذیرفتن و علاقه نشان دادن محبتآمیز، رفتار ناخوشایند را تشویق نمیکند، بلکه از احتمال اتفاق مجدّد آن میکاهد.
نمیتوانیم انسان دیگری را درک کنیم، وقتی تنها این را میدانیم که کاری که کرده بود اشتباه است. باید بدانیم که چه عاملی در درون ما به انجام شدن این اقدام کمک کرده است، مسئله ی توجیه کردن و تأیید نمودن نیست، مسئله ی درک کردن است.
میتوانم عملی را نفی کنم و در تقبیح آن حرف بزنم و با این حال بخواهم بدانم کدام انگیزه باعث انجام آن عمل شده است. هنوز هم میتوانم دوست خوب خود باشم. وقتی مسئولیت کاری را که کردهام بر عهده میگیرم میتوانم به لایههای عمیقتر بروم. دوست خوب من میتواند به من بگوید «کاردرستی نکردی. چه عاملی سبب شد که انجام دادن این کار را درست بپنداری؟ چه عاملی سبب شد که دست کم احساس کنی میتوانی از عملت دفاع کنی؟» این حرفی است که خود من میتوانم از خودم سوال کنم.
درست همانطور که وقتی میخواهیم عملی از دوستان خود را اصلاح کنیم باید به گونهای با او حرف بزنیم که عزّتنفس او را خدشهدار نسازیم، در برخورد با خود نیز باید این موضوع را رعایت کنیم.
چرا گاهی قهر میکنیم؟؟؟...
قهرکردن یکجور ابزار است برای آدمی که فعلننمیتواند ادامه دهد، حرف دارد ولی حرفزدنش نمیآید، شاید ترسیده باشد از بلندیصدای کسی، شاید از اینکه چیزی بگوید اوضاع را بدتر کند آنقدر که بعد نشود هیچجوردرستش کرد؛ جواب دارد، خوب و گزنده اش را هم حتی، شاید بلد نیست چطور میشود هم بغضکرد، هم گریست، هم حرف زد، هم منطق جملات را رعایت کرد و هم حرف دل را زد. بلد نیستیک جور داد بزند که همناز کرده باشد، هم اخم کرده باشد، هم دلخوری از چشمهایشمعلوم باشد، هم دوستت دارمش پیدا باشد.
میخوام بنویسم و بنویسم ...دیگه ساز زدن هم راضیم نمیکنه خدایا خیلی سخته تنهایی...بعضی مواقع میگم قلب من اگرچه تنهاست ولی درونش پر از احساسه...کاش میتونستم به همه نشون بدم که درونش چه خبره...ولی بعدش میگم نه شاید همه نمیتونند بدونندو درکش کنند...خدایا یه بار منو بردی چرا دوباره برگردوندیم...دلم از خیلی چیزها میگیره قلبم از خیلی چیزها درد میگیره ...افسوس که همه به ظاهر ادما نگاه میکننو از روی ظاهر در مورد آدمها قضاوت میکنند...خدایا میدونم که فکر رفتار رو بوجود میاره، رفتار در اثر تکرار به عادت تبدیل میشه و مجموعه چند عادت ،منش وشخصیت انسان روتشکیل میده...خدایا کمکم کن تا بتونم صادقانه زندگی کنم و قلب هیچ فردی رو به درد نیارم...خدایا کمکم کن تا ارامش داشته باشم...
تنها بهانه بودنم ماندن تو بود !! تو بودی که امید می دادی به دل نا امیدم ! تو بودی که می ساختی قصر خوشبختی را در شهر متروک قلبم ! تو بودی که لحظات را برایم شیرین می کردی ! تو بودی تمامی بودنم … حال نیستی !!! و من مثل پرستوی عاشق هجرت میکنم! “از قلب یخ بسته عشق تو” می دانم … من همان تک برگ زرد و خزان زده ام ! که به التماس ماندن بر روی شاخه ی حضورت تحمل کردم بادهای سرد “کینه ها و طنعه ها را” وحال مانند برگهای دیگر که افتادند بر زمین نیستی می افتم بر زیر پای ” عابران جدید زندگیت” غرورم میشکند و دم بر نمی آورم تا زندگیت مانند زندگیم “خزان نشود” دستان پاییزیت را رها می کنم تو آزادی ولی من… همچنان در بند نگاهت می مانم با خاطراتت
باز هم هق هق یک غزل نشسته به تنم
بـــاز در شعر تو ، مجنون ترین نسترنم
بارانی ترین خلسه ی دیــــدار توام
از عشق تو ، فرهادترین کوهکنم
در آینـــــــه ی نگاه تو گم شده ام
من مست ترین آینه ی خودشکنم
بـــــاز در یاسمن نگاه تو می سوزم
افسون شده ی وسوسه ی خویشتنم
وصف تو و گرمای لبت سوخت مرا
بـــــــر قامت نیلوفر تو ، بوسه زنم
پرسوزترین زخمه ی شعرم شده ای
من داغترین لالـــــه ی دشت و دمنم
باز از چشم تو افسون فراوان دیدم
دیــــوانه ترین مست نگاه تو ، منم
از خرمن اشک ، آسمــانم تر شد
من خیس ترین شاعر تن تن تتنم
لیلاترین "یاس خیال" م شده ای
مـــــــن داغ ترین شقایق انجمنم .
راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری ندیدیم.شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:قیمت یه روز بارونی چنده؟یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند میخری؟حاضری برای بوکردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟پوستر تمامرخ ماه قیمتش چنده؟ولی اینم میدونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به گلهای وحشی که کنار جاده در اومدن نگاه کنی بوتههاش ازت پول نمیگیرن!چرا وقتی رعدوبرق میاد تو زیر درخت فرار میکنی؟میترسی برقش بگیرتت؟نه، اون میخواد ابهتش رو نشونت بده.آخه بعضی وقتها یادمون میره چرا بارون مییاد!اینجوری فقط میخواد بگه منم هستم فراموش نکن که همین بارون که کلافت میکنه که اه چه بیموقع شروع شد، کاش چتر داشتم، بعضی وقتا دلت برای نیمساعت قدمزدن زیر نمنم بارون لک میزنه.هیچوقت شده بگی دستت درد نکنه؟شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشونو روی سر ما گریه میکنن؟اونقدر که دیگه برای خودشون چیزی نمیمونه و نابود میشن؟ابرا رو می گم هیچوقت از ابرا تشکر کردی؟هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذرهذره وجودشو انرژی میکنه و به موجودات زمین میبخشه؟!ماهانه میگیره یا قراردادی کار میکنه؟برای ساختن یه رنگین کمون قشنگ چقدر انرژی لازمه؟چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته میشه؟بابت این کارش چقدر حقوق میگیره؟چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمییاد؟چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمیکنیم؟تا حالا شده بهخاطر اینکه زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟قشنگترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.قیمت بلیتش هم دل تومنه!خودتو به آب و آتیش میزنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی میتونی قشنگترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گلهای آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نهتنها رنگشون پاک نمیشه، بلکه پررنگتر هم میشن لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو، شبنم صبح پاک میکنه و میبره.تو که قیمت همه چیز و با پول میسنجی تا حالا شده از خدا بپرسی:قیمت یه دست سالم چنده؟یه چشم بیعیب چقدر میارزه؟چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟خیلی خنده داره نه؟و خیلی سوالها مثل اینکه شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه ...اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این داراییهایی رو که داری ازت بگیرن زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه میگیری؟چی خیال کردی؟پشت قبالت که ننوشتن. نه عزیز خیال کردی!اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی بهحساب حق و حقوق خودت میذاری تا اونجاکه اگه صاحبش بخواد میتونه همه رو آنی ازت پس بگیره!
کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت اینکه عشق تکیهکردن نیست و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند و شکستهایت را خواهی پذیرفت و یاد میگیری که همهی راههایت را همامروز بسازی کم کم یاد میگیری بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی و میآموزی و میآموزی با هر خداحافظی
و رفاقت، اطمینان خاطر
و هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانهی نزاع در خود دارد
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
که محکم هستی
که خیلی میارزی
یاد میگیری...
اما بحث داغ انرژی ها! تمام اتفاق هایی که دور و بر ما میوفته، نتیجه ی انرژی هاست. دوست مون انرژی! شغل مون انرژی! همسر مون انرژی! اتفاقات، دونه دونه، انرژی! دوستان عزیز قانونی داریم در فیزیک به اسم قانون "دوبروی"! قانون دوبروی به زبان ساده میگه که: هر ذره در حال ساطع کردن مدام انرژی از خود است. خودکار ، مداد، پرده، بدن من و شما و خلاصه همه چیز در حال ساطع کردن مداوم انرژی از خودشون هستند. این انرژی ها چه هستند؟ چه کار می کنند؟ بحث مفصلی است که تا جایی که به تکنیک های موفقیت مربوط میشه، براتون توضیح میدم. از این انرژی ها حتی عکس و فیلم تهیه شده که می بینید : دستگاه عکاسی از هاله های انرژی هاله های انرژی انسان بیمارستان میلاد تهران دوربینی رو خریداری کرده که از انرژی های اطراف بدن بیماران تصویر برداری می کنه و با توجه به تحلیل اون انرژی میشه تشخیص داد که عضو بیمار و گستردگی بیماری چطور هست در ادامه ویژگی هاله ها را بررسی خواهیم کرد! هاله های انرژی انسان دو ویژگی دارند که این دو ویژگی رو بقیه انرژی ها ندارند. 1) انرژی بدن من و شما قابل هدایت به یک سمت مشخص است.اگر به چیز مشخصی فکر کنیم انرژی ما به سمت اون چیز مشخص میره. خیلی وقت ها میشه که به کسی زنگ می زنیم و میگه: - "چه خوب شد زنگ زدی!" - " داشتم بهت زنگ می زدم!" - "داشتم بهت فکر می کردم!" - "حلال زاده!" - "دل به دل لوله کشی شده!"و نکته فوق العاده جالبش اینه که من به محض اینکه به شخص خاصی در هر جای دنیا که فکر کنم انرژی های من بلافاصله به سمت اون حرکت می کنه و بلافاصله به او میرسد بدون سپری شدن زمان. اصلا مهم نیست که من ایران باشم و طرف مقابل آمریکا باشه. در فیزیک به این میگن "جهش کوانتومی". یعنی انرژی ما از زمان عبور می کند. پس به محض اینکه ما به چیزی فکر کنیم انرژی ما پیش او حاضر است. یه وقتایی دارین تو خیابون راه میرید. حس می کنید که یکی داره نگاه تون می کنه. برمی گردید می بینید که واقعا داره نگاه تون می کنه. شما چطور حس کردی که یکی داره نگاه تون می کنه؟ قبول دارین کسی که به شما نگاه می کنه، داره به شما فکر هم می کنه؟ انرژی اون شخص رو دریافت می کنید و نتیجه ی تحلیلی که مغز شما از اون انرژی می کنه، میشه حس شما. شکل پر رنگ این رو میگن "تله پاتی" که آدم ها یاد می گیرن با تبادل انرژی فکر همدیگه رو بخونن. 2) انرژی من و شما مثبت و منفی میشه ولی انرژی اجسام همیشه خنثی است.اگر ما حالمون خوب باشه، اگر آرام باشیم، اگر داریم مهر ورزی می کنیم، اگر داریم لطفی می کنیم، اگر داریم دعا می خونیم انرژی ما مثبت است. اگر حالمون بد باشه، اگه داریم غر میزنیم، اگه داریم بد و بی راه میگیم، اگه عصبانی هستیم، اگه استرس داریم، اگه نگران هستیم، اگه اضطراب داریم انرژی ما منفی است. و اما انرژی اجسام خنثی است ولی انرژی من و شما میتونه انرژی اجسام رو هم مثبت و منفی بکنه. آدم هایی که مثبت هستن (فکر های خوب می کنن – روحیه عالی دارن) انرژی شون مثبت است. آدم هایی که منفی هستن (روحیه داغونی دارن) انرژی شون منفی است. یکی از بحث های مهم موفقیت اینه که: تا جایی که میتونی "از آدم های منفی حذر کن" و تا جایی که می تونی "بچسب به آدم های مثبت"چرا؟ چون انرژی اونها روی من و شما اثر می گذارد. آدم مثبت دیدی، چی کار می کنی؟ بچسب بهش! آدم منفی هم دیدی، در رو! چون "افسرده دل، افسرده کند انجمنی را" یک ماه با یه آدم غرغرو راه برو، بعد از یک ماه خودت هم راه میری، غر میزنی. قدیم یه موضوعی بود به نام "مجاورت". اگر عارفی و یا پهلوانی بود، عده ای به نام "مرید و نوچه" دور و بر اینها بودن. این مرید ها و نوچه ها همش حس خوبی داشتن. این حس خوب به خاطر چی بود؟ به خاطر انرژی فوق العاده مثبت اون عارف و پهلوان! هاله های انرژی در پیرامون دو قسمت از بدن ما تراکم بیشتری دارند. چشم ها و دست ها. دوست من زمانی که: - حالمون خوب نیست - عصبانیم - غر میزنیم چشم های ما دروازه ی انتقال انرژی منفی اند. دوست من وقتی حالت خوب نیست حق نداری وارد خونه بشی. به محض اینکه شما با حالت منفی وارد خونه میشی و شروع به سلام کردن به دیگران می کنید، انرژی منفی رو از طریق چشم هاتون به اعضای خونه منتقل می کنید. نتیجه این میشه که نیم ساعت بعد یا دارید میزنید تو سر همدیگه یا هر کدوم خسته و کوفته و داغون یه گوشه خونه ولو شدید!اول کیسه زباله انرژی های منفی رو بذار پشت در، بعد وارد شو. یه خانمی در تهران تعریف می کرد می گفت: من تو خونه مون یه دونه گلدون داشتم و این گلدون رو خیلی دوست داشتم. یه سفر 4 ماهه پیش اومد که من مجبور شدم برم آمریکا و به خواهرم گفتم که من که میرم مسافرت تو هر روز بیا و این گلدون رو آب بده. خواهرم هم قبول کرد. من رفتم سفر و اومدم دیدم گلدون خشک شده! من به خواهرم میگم تو گلدون رو آب ندادی و اون میگه به خدا آب دادم! من گفتم: من حق رو به خواهرتون میدم. قول میدم که به گلدونه آب داده. بعد از خواهرش پرسیدم: خانم محترم، از خونه تون که بیرون میومدی و یه مسافت طولانی رو می رفتی که بری و یه گلدون رو آب بدی، خداییش چپ چپ گلدونه رو نگاه نمی کردی؟ خواهرش گفت: "دقیقا یه همچین حالتی داشتم." گفتم "شما با انرژی منفی چشمت، گل رو خشک کردی!" عکس این هم صادق است. وقتی حالمون خوبه، چشم های ما دروازه انتقال انرژی های مثبت است. وقتی حالتون بده، به عزیزاتون نگاه نکنید. وقتی حالتون خوبه، تا می تونید به عزیزاتون نگاه کنید. هلند بزرگترین صادر کننده ی گل جهان است. دانشمندای هلندی تستی رو انجام دادن. بچه های مهد کودکی رو بردند در مزارع گل و گفتن شما در بین مسیر هایی که بین ردیف های گل وجود داره بازی کنید و راه برید و بدوید ولی به گل ها صدمه نزنید. دیدند جاهایی که بچه ها رو بردن و بچه ها اونجا بازی کردند، گل های اونجا هم با نشاط تر شدند و هم شاداب تر، و زود تر هم رشد کردند. نتیجه ی تحقیقات شون رو به دولت هلند اعلام کردند. هلند بخشنامه ای رو داد به مهد کودک ها که هر مهد کودک موظف است هفته ای یک روز، مهد کودک رو تعطیل کنه و بچه ها رو ببره در مراکز پرورش گل و بچه ها اونجا بازی کنن. دوستان عزیز، چشم های ما اگه حالمون خوب باشه، دروازه ی انتقال انرژی مثبت است و اگر حالمون بد باشه، دروازه ی انتقال انرژی منفی است. و اما چشم زخم چیست؟ وقتی ما از درون حالمون خراب و از بیرون می خوایم نشون بدیم حالمون خوبه، نتیجه چیزی میشه به نام چشم زخم! مثلا: من یه نوزاد دارم، هر چی میدم میخوره، لپ از لپ دونش نمیزنه بیرون! مثل آدم های استخونی. میرم خونه فامیل. اون ها یه نوزاد دارن هم سن نوزاد من، ولی لپش مثل دو تا هلو! اونم از این هلو زعفرونی ها! میرم لپش رو میکشم و میگم "تپل مپل عمو چطوره؟" ولی تو دلم میگم "بچه بترکی! چی میدن تو میخوری! وقتی از درون حالتون بد باشه و از بیرون بخواید نشون بدید که حالتون خوبه، چشم های ما منفی ترین انرژی های ممکن رو از خودشون ساطع می کنن. من 20 ساله کارمند یک اداره ام. همین جور کارمند موندم. پسر عموم 5 ساله اومده توی اون اداره استخدام شده. پسر عموی من پارتی داره توی اون اداره و بعد از 5 سال بهش حکم "معاون مدیر کل" دادن! من 20 ساله اونجام ولی هنوزم کارمندم! از این گل ها دیدین که انقدر بزرگه که آدم پشتش دیده نمیشه! یه دونه از اون گل ها میخرم و میرم دم در اتاق پسر عمو، در میزنم میگم: "پسر عمو مبارکه! حقت بود! لیاقتش رو داری! خدا رو شکر یکی از خاندان ما به جایی رسید!" تو دلم دارم چی میگم؟ "بمیری الهی! حق من رو خوردی!" زمانی که از درون حال مون خراب و از بیرون میخوایم نشون بدیم که حال مون خوبه، چشم های ما منفی ترین انرژی های ممکن رو از خودشون ساطع می کنه و اون انرژی منفی یه اتفاقاتی رو رقم می زند که ما بهش میگیم "چشم زخم"! دوستان چشم خیلی قدرتمند است. مرتاض ها یه کارایی می کنن با چشم! مثلا با چشم به قطاری که داره با سرعت 80 کیلومتر میره نگاه می کنن و قطار یه دفعه متوقف میشه! این توقف ناگهانی قطار هم چشم زخم است! پس چشم زخم وجود داره برای رفع این چشم زخم چه بکنیم؟ بعضی ها میگن نعل اسب به خودت آویزون کن! بعضی ها میگن عینک به خودت آویزون کن! بعضی ها میگن نمک بزار تو جیبت! بعضی ها ... بعضی ها ... بعضی ها ... و اما انرژی دست ها بیشترین مقدار انرژی در دست ها است. بیشترین مقدار انرژی رو اول دست ها دارن و بعد چشم ها. تا به حال کسانی رو که انرژی درمانی می کنن دیدید؟ با چی انجام میدن؟ با دست. چرا؟ چون بیشترین مقدار انرژی در کف دو دست است.ما وقتی یه جایی از بدن مون درد می گیره، روش دست میزاریم و بعدش هم درد مون آروم میشه. در حقیقت خودمون داریم به خودمون انرژی میدیم، بدون اینکه متوجه بشیم! در آمریکا یه عده نوزادانی رو انتخاب کردن و به مادرها شون گفتن که روزانه حداقل 20 دقیقه این بچه ها رو نوازش کنید. بچه هایی که نوازش میشدن، نفخ شکمشون، بی تابی هاشون، چیزهایی که بچه های کوچک رو در این سن اذیت میکنه و باعث گریه شون میشه، به شدت کمتر از بقیه بچه ها شد! دوستان بچه هایی که زود به دنیا میان رو میگن "نارس" و این بچه ها رو میزارن توی دستگاه تا به رشد مطلوبی برسن و زنده بمونن. اما متاسفانه بیشتر این بچه ها می میرند! در آمریکا تحقیق جالبی شد، از مادران بچه های نارس خواستند که روزانه در کنار محفظه ی شیشه ای قرار بگیرند و از سوراخ هایی که در محفظه وجود داره سر و بدن بچه شون رو نوازش کنن. نتیجه تحقیق نشون داد که مرگ و میر بچه های نارسی که توسط مادرشون نوازش میشدن فوق العاده کمتر از بچه های نارسی بود که نوازش نمی شدند! چرا؟ چون این بچه ها انرژی مثبت رو از طریق دست های مادرانشون دریافت می کردن. و این قضیه به صورت کاملا علمی اثبات شده که نوازش سر کودکان در رشد مغز اون ها شدیدا تاثیر مثبت دارد. پس لطفا بچه ها و عزیزان تون رو نوازش کنید!
یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟ دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم. او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟ باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟ او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد بعد آنها را برداشت و گفت: مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟ بازهم دستها بالا بودند سپس گفت: هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید. اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم . و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد. شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید. کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید. ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟ هیچ وقت فراموش نکنید که شما اشرف مخلوقات هستید
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ گفت: بله فقط یک نفر. - چه کسی؟ - سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت. گفتم: آخه من پول خرد ندارم! گفت: برای خودت! بخشیدمش! سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت. گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش میبخشی؟! پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم میبخشم. به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را میگوید. بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛ از او پرسیدم: منو میشناسی؟ گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون. گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟ گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود. گفتم: حالا میدونی چه کارت دارم؟ میخواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم. جوان پرسید: چطوری؟ - هر چیزی که بخواهی بهت میدهم. (خود بیلگیتس میگوید این جوان وقتی صحبت میکرد مرتب میخندید) جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟ - هرچی که بخواهی! - واقعاً هر چی بخوام؟ بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام دادهام، به اندازه تمام آنها به تو میبخشم. جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی! گفتم: یعنی چی؟ نمیتوانم یا نمیخواهم؟ گفت: میخواهی اما نمیتونی جبران کنی. پرسیدم: چرا نمیتوانم جبران کنم؟ جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه. اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست! بیل گیتس میگوید: همواره احساس میکنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست...
اصل 90/10 را کشف کنید
این اصل، زندگی شما را دگرگون خواهد کرد
(یا حداقل، روش شما در عکسالعمل به مسائل را متحول خواهد کرد)
این اصل چیست؟
10% از زندگی، آن چیزی است که برای ما اتفاق میافتد.
و 90% از زندگی را خود شما با واکنشهایتان به امور تعیین میکنید.
این یعنی چه؟
یعنی
ما واقعا بر 10% از اتفاقاتی که برایمان میافتد هیچ کنترلی نداریم.
ما نمیتوانیم ماشین در حال سقوطی را از سقوط کردن بازداریم.
هواپیما ممکن است دیر برسد و تمام زمانبندیهای ما را به هم بریزد.
یک راننده دیگر ممکن است ما را در ترافیک اسیر کند.
ما بر این 10% هیچ کنترلی نداریم.
اما، 90% دیگر، فرق دارند.
90% بقیه را "شما" تعیین میکنید.
چگونه؟
با عکسالعملهایتان.
چراغ خطر را شما کنترل نمیکنید.
اما، شما میتوانید واکنش خود را به آن کنترل کنید.
اجازه ندهید مردم شما را احمق فرض کنند.
"شما" میتوانید واکنشهای خود را کنترل نمایید.
اجازه بدهید مثالی بزنم :
شما با خانوادهتان در حال صرف صبحانه هستید.
دست دخترتان به فنجان قهوه میخورد و فنجان روی لباس کار شما میریزد.
شما روی این اتفاق، هیچ کنترلی ندارید.
بعد چه اتفاقی میافتد؟
این، با واکنش شما تعیین میشود.
شما فریاد میزنید.
دخترتان را به خاطر ریختن قهوه، با خشونت سرزنش میکنید.
او شروع به گریه میکند.
بعد از سرزنش دختر، رو به همسرتان کرده و
او را به خاطر گذاشتن فنجان نزدیک لبه میز
مواخذه میکنید.
و یک درگیری لفظی پیش میآید.
با عصبانیت، به طبقه بالا رفته و لباستان را عوض میکنید.
به طبقه پایین برگشته، و دخترتان را میبینید که در حالیکه گریه میکند،
مشغول تمام کردن صبحانهاش است تا برای رفتن به مدرسه حاضر شود. او از سرویس مدرسه هم جا میماند.
همسرتان رفته، چون باید زودتر سر کارش میرسید.
شما به سوی ماشین میدوید تا سریعتر دخترتان را به مدرسه برسانید.
چون دیر شده، با سرعت 70 کیلومتر در ساعت، در جایی که حداکثر سرعت مجاز، 50 کیلومتر بر ساعت است میرانید
با 15 دقیقه تاخیر و پرداخت 60 دلار جریمه،
به مدرسه میرسید.
دختر شما، بدون خداحافظی، پیاده شده و به طرف ساختمان مدرسه میرود.
پس از رسیدن به محل کار، و با 20 دقیقه تاخیر،
متوجه میشوید که کیفتان را جا گذاشتهاید.
امروز بسیار بد شروع شد. اینطور که پیش میرود، به نظر میرسد بدتر و بدتر شود.
به هرحال منتظر میمانید تا به خانه برسید.
و به خانه که میرسید، متوجه اشکالی در رابطه همسر و
دخترتان با خود میشوید.
چرا؟
به خاطر رفتاری که صبح انجام دادید.
الف) آیا قهوه باعث شد؟
ب) آیا دختر کوچک باعث شد؟
ج) آیا پلیس باعث شد؟
د) آیا "شما" باعث شدید؟
جواب، گزینه " د" است.
شما هیچ کنترلی بر اتفاقی که برای فنجان قهوه افتاد نداشتید.
اما چگونگی واکنش شما در آن 5 ثانیه
باعث پدید آمدن آن روز بد شد.
این چیزی است که آن روز، میتوانست و میباید اتفاق میافتاد:
قهوه روی لباس شما میریزد.
دخترتان بغض میکند.
شما به ملایمت میگویید:
"اشکالی نداره عزیزم، فقط از این به بعد بیشتر دقت کن"
سریع، یک حوله برمیدارید و به اتاق بالا میروید، لباستان را عوض میکنید.
کیفتان را برمیدارید، میروید طبقه پایین. از پشت پنجره، دخترتان را میبینید که سوار سرویس مدرسهاش میشود.
او برمیگردد و برای شما دست تکان میدهد.
شما 5 دقیقه زودتر، با سلامی شادمانه به همکاران، از راه میرسید.
تفاوت را احساس میکنید؟
دو سناریوی متفاوت
هر دو با یک شروع
و هر کدام، با پایانی متفاوت
چرا؟
به خاطر نوع واکنش شما.
شما، واقعا بیش از 10% بر چیزی که
در زندگیتان اتفاق افتاد، کنترل نداشتید.
90% بقیه، با واکنش شما مشخص شده است.
در اینجا چند روش برای به کار بستن اصل 90/10 را میآوریم:
اگر کسی، علیه شما چیزی گفت،
مانع نشوید.
اجازه بدهید آتش حملاتش خاموش شود.
شما نباید اجازه بدهید که نظرات منفی
روی شما تاثیر بگذارد.
و بهترین عکسالعمل را انجام دهید تا روزتان خراب نشود.
یک عکسالعمل اشتباه، ممکن است منجر به از دست دادن یک دوست،
اخراج شدن، یا به شدت عصبیشدن شود.
اگر کسی در ترافیک راه شما را ببندد، عکسالعمل شما چیست؟
آیا تعادلتان را از دست میدهید؟
یا به فرمان میکوبید؟ (یکی از دوستان خود من، فرمانش به همین خاطر کج شده بود)
آیا ناسزا میگویید؟ یا آمپر میچسبانید؟
چه کسی نگران است اگر شما 10 ثانیه دیرتر به سر کار برسید؟
چرا اجازه میدهید ماشینهای دیگر باعث شوند رانندگی شما خراب شود؟
اصل 90/10 را به خاطر بیاورید،
و اصلا نگران نباشید.
به شما گفتهاند که شغلتان را از دست خواهید داد.
چرا آزرده و بیخواب شدهاید؟
این مشکل حل خواهد شد.
این انرژی و وقتی که صرف نگرانی میکنید را
صرف یافتن یک کار جدید کنید.
هواپیما تاخیر دارد. و این باعث میشود که زمانبندی امروز شما فشردهتر شود.
چرا ناراحتی خود را سرِ خدمه پرواز خالی میکنید؟
او بر آنچه پیش میآید، کنترلی ندارد.
از زمانتان برای مطالعه، یا شناختن بقیه مسافران استفاده کنید. چرا عصبانیت؟
این کار، وضع را خرابتر خواهد کرد.
اکنون شما اصل 90/10 را میدانید.
آن را به کار بگیرید تا از نتایج آن شگفتزده شوید.
امتحان آن ضرری ندارد.
اصل 90/10 فوقالعاده است.
افراد اندکی این اصل را میدانند و آن را به کار میگیرند.
نتیجه؟
خودتان آن را به چشم خواهید دید!
میلیونها انسان از مهار نکردن استرس،
بلایا، مسائل و سردرد
رنج میبرند.
همه ما باید اصل 90/10 را درک کرده،
و آن را به کار ببریم.
آن اصل میتواند زندگی شما را تغییر دهد!
فقط نیروی اراده لازم است تا خود را مجاب کنیم
و تمرین بیشتری داشته باشیم.
به طور قطع، هر کاری که ما انجام میدهیم، بخشیدن، صحبت کردن، یا حتی فکر کردن، مانند بومرنگ هستند
چون آنها به سوی ما بازمیگردند ...
اگر میخواهیم چیزی دریافت کنیم، میبایست اول یاد بگیریم که ببخشیم ...
ممکن است با دستان خالی از دنیا برویم،
اما قلب ما از عشق لبریز خواهد بود ...
و کسانی که عاشق زندگی هستند نیز،
این احساس در قلبشان حک شده است.
با بکار گیری این اصل از زندگی لذت ببرید
ادامه مطلب ...آی آزادی! اگر روزی به سرزمین من رسیدی، با شادی بیا. با چادر سیاه و تحجر نیا، با مارش نظامی و جنگ نیا، با آواز و موسیقی و رنگ بیا. با تفنگ های بزرگ در دست کودکان کوچک بی خرد نیا، با گل و بوسه و کتاب بیا. از تقوا و جنگ و شهادت نگو، از انسانیت و صلح و شهامت بگو. برایمان از زندگی بگو، از پنجره های باز بگو، دلهای ما را با نسیم آشتی بده، با دوستی و عشق آشنایمان کن. به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم، چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت. به ما شان انسان بودن را بیاموز، به خدا ” خود” خواهیم رسید. آی آزادی ، اگر به سر زمین من رسیدی، بر قلبهای عاشق ما قدم بگذار، مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تو را با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم. با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیز تری! بدانیم که آزادی یک نعمت نیست، یک مسولیت است. به ما بیاموز که داشتن و نگهداشتن تو سخت است! ما را با خودت آشنا کن، ما از تو چیز زیادی نمی دانیم. ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم. ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم. ای نادیده ترین! اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم . هان! آی آزادی، اگر به سرزمین ما آمدی، با آگاهی بیا. تا بر دروازه های این شهر تو را با شمشیر گردن نزنیم، تا در حافظه ی کند تاریخ نگذاریم که تو را از ما بدزدند، تا تو را با بی بند و باری و هیچ بدل دیگری اشتباه نگیریم. آخر می دانی؟ بهای قدمهای تو بر این خاک خون های خوب ترین فرزندان این سرزمین بوده است. بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست. پس این بار با آگاهی بیا. با آگاهی. با آگاهی. با قلب پاک یک انسان
در هر رابطه ای اعتماد بسیار با اهمیت است. وقتی اعتماد از بین برود رابطه به پایان خواهد رسید . فقدان اعتماد به سوء ظن می انجامد، سوء ظن باعث خشم و عصبانیت میشود ، خشم باعث دشمنی می شود و این دشمنی منجر به جدائی. یک تلفنچی یکبار بمن می گفت - شخصی به من تلفن کرد. من هم گوشی را برداشتم و گفتم "واحد خدمات عمومی. بفرمائید". شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند.. او دوباره گفت - واحد خدمات عمومی. بفرمائید وقتی که دیگر می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که می گفت -آه، پس اونجا واحد خدمات عمومی است. معذرت می خواهم، من این شماره را در جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است" بدون اعتماد دوطرفه، فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن "واحد خدمات عمومی" گفته بود "الو" چه اتفاقی می افتاد!
کسی را با انگشت نشانه نگیرید مردی به پدر همسرش گفت : عده بی شماری شما را بخاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین می کنند. ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید؟ پدر با لبخندی پاسخ داد -هرگز همسرت را بخاطر کوتاهی هایش یا اشتباهی که کرده مورد انتقاد قرار نده. همواره این فکر را در یاد داشته باش که او بخاطر کوتاهی ها و نقاط ضعفی که دارد نتوانسته شوهری بهتر از تو پیدا کند. همه ما انتظار داریم که دوستمان بدارند و به ما احترام بگذارند. بسیاری از مردم می ترسند وجهه خود را از دست بدهند. بطور کلی، وقتی شخصی مرتکب اشتباهی می شود به دنبال کسی می گردد تا تقصیر را به گردن او بیندازد. این آغاز نبرد است.. ما باید همیشه به یادداشته باشیم که وقتی انگشتمان را بطرف کسی نشانه می رویم چهار انگشت دیگر خود ما را نشانه گرفته اند. اگر ما دیگران را ببخشیم، دیگران هم از خطای ما چشم پوشی می کنند. می خواهید رابطه ای بی نقص داشته باشید؟
شخصی به یکی از مؤسسات همسریابی مراجعه کرد و گفت: - من به دنبال یک همسر می گردم. لطفاً به من کمک کنید تا همسر مناسبی پیدا کنم. مسئول مربوطه پرسید لطفاً خواسته های خودتان را بگوئید خوشگل،مؤدب، شوخ طبع، اهل ورزش، با معلومات، خوب برقصد و بخواند. مایل باشد در تمامی ساعاتی از روز که در خانه هستم و بیرون نرفتم منو سرگرم کند .. وقتی به همدم احتیاج دارم برای من داستان های جالبی تعریف کند و هر وقت که خواستم استراحت کنم ساکت باشد مسئول مؤسسه با دقت به حرفهای او گوش کرد و در پاسخ گفت فهمیدم. شما به تلویزیون احتیاج دارید
مثلی هست که می گوید زوج بی نقص از یک زن کور و یک مرد کر درست شده است، زیرا زن کور نمی تواند خطاهای شوهر را ببیند و مرد کر قادر به شنیدن غرغرهای زن نیست. بسیاری از زوجها در مراحل اول آشنائی کور و کر هستند و رؤیای یک رابطه بی نقص را می بینند. بدبختانه، وقتی هیجانهای اولیه فرو می نشیند، بیدار می شوند و متوجه می شوند که ازدواج به معنی بستری از گلهای رُز نیست. و کابوس آغاز می شود.
زورگوئی نکنید
بسیاری از روابط به این دلیل گسسته می شوند که یک طرف می خواهد به طرف دیگر زور بگوید و یا توقع زیادی دارد. مردم فکر می کنند که عشق بر هر چیزی پیروز می شود و همسرشان می تواند عادات بد خود را بعد از ازدواج ترک کند. عملاً، اینطور نیست. یک ضرب المثل چینی می گوید "تغییر شکل دادن یک کوه یا یک رودخانه آسانتر از تغییر دادن شخصیت یک انسان است" دگرگونی آسان نیست. بنابراین، توقع زیادی برای تغییر دادن شخصیت همسر منجر به دلخوری و ناخوشنودی می گردد. تغییر دادن خود و کمتر کردن انتظارات درد کمتری دارد.
برداشت شخصی
تک تک مردم برداشت های مختلف دارند. گوشتی که یکنفر با لذت می خورد برای دیگری زهر است. زن و شوهری یک خر از بازار خریدند. در راه یک پسر بچه گفت چقدر احمقند. چرا هیچکدام سوار خر نشده اند؟ وقتی این حرف را شنیدند زن سوار بر خر شد و مرد در کنار آنها براه افتاد. کمی بعد پیرمردی آنها را دید و گفت مرد رئیس خانواده است. چطور زن می تواند در حالی که شوهرش پیاده راه می رود سوار خر شود؟ زن با شنیدن این حرف فوراً از خر پیاده شد و جای خود را به شوهرش داد. لحظاتی بعد با پیرزنی مواجه شدند. پیر زن گفت عجب مرد بی معرفتی. خودش سوار خر می شود و زنش پیاده راه می رود مرد با شنیدن این حرف بسرعت به زنش گفت که او هم سوار خر شود. بعد به مرد جوانی برخوردند. او گفت خر بیچاره، چطور می توانی وزن این دو را تحمل کنی. چقدر به تو ظلم می کنند! زن و شوهر با شنیدن این حرف فوراً از خر پیاده شدند و خر را به دوش گرفتند. ظاهراً راه دیگری باقی نمانده بود. بعداً، وقتی به پل باریکی رسیدند، خر ترسید و شروع به جفتک زدن کرد. آنها تعادلشان را از دست دادند و به رودخانه سقوط کردند. هیچوقت ممکن نیست که همه شما را بستایند، و یا لعنت کنند. هیچگاه نه در گذشته، نه در حال حاضر و نه در آینده چنین اتفاقی نخواهد افتاد. بنابراین، اگر وجدان راحتی داری از حرف دیگران زیاد دلخور نشو.
حرف درست یک ضرب المثل چینی می گوید " یک حرف می تواند ملتی را خوشبخت یا نابود کند". بسیاری از روابط به دلیل حرفهای نابجا گسسته می شوند.. وقتی یک زوج خیلی صمیمی می شوند دیگر ادب و احترام را فراموش می کنند.. ما بدون توجه به اینکه ممکن است حرفی که می زنیم طرف را برنجاند هرچه می خواهیم می گوئیم.
یکی از دوستان و همسر میلیونرش از کارگاه ساختمانی بازدید می کردند. یک کارگر که کلاه ایمنی به سر داشت آن زن را دید و فریاد زد - مرا به یاد میاوری؟ من و تو در دوران دبیرستان با هم دوست صمیمی بودیم در راه بازگشت به خانه شوهر میلیونر به طعنه گفت شانس آوردی که با من ازدواج کردی. وگرنه زن یک عمله و کارگر شده بودی همسر پاسخ داد : بر عکس تو باید قدر ازدواج با من را بدانی. وگرنه اون الان میلیونر بود ، نه تو در اکثر مواقع چنین بگو مگوهایی تخم یک رابطه بد را می کارد. مثل یک تخم مرغ شکسته، که دیگر نمی توای آن را به شکل اول در بیاوری
صبور باش
این داستانی حقیقی است که در این ایالت اتفاق افتاده. مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و کیف کند. ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش رنگ براق ماشین را نابود می کند. مرد بطرف پسرش دوید، او را از ماشین دور کرد، و با چکش دستهای پسر بچه را برای تنبیه او خرد و خمیر کرد. وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند. هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند. وقتی که کودک به هوش آمد و باندهای دور دستهایش را دید با حالتی مظلوم پرسید - انگشتان من کی در میان؟
پدر به خانه برگشت و خودکشی کرد.
دفعه دیگری که کسی پای شما را لگد کرد و یا خواستید از کسی انتقام بگیرید این داستان را به یاد آورید. قبل از آنکه با کسی که دوستش می دارید صبر خود را از دست بدهید کمی فکر کنید. وانت را می شود تعمیر کرد. انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان ترمیم کرد. در بسیاری از موارد ما تفاوت بین شخص و عملکرد او را متوجه نمی شویم. ما فراموش می کنیم که بخشیدن با عظمت تر از انتقام گرفتن است. مردم اشتباه می کنند. ما هم مجاز هستیم که اشتباه کنیم. ولی تصمیمی که در حال عصبانیت می گیریم تا آخر عمر دامان ما را می گیرد.
درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است"
امشب داشتم یه مطلب فلسفی رو مرور می کردم. بذارین از زبون یه فیلسوف به اسم دکتر پیتر سینگر براتون نقل کنم.
دکتر سینگر در حالی که در خیابون شماره 5 نیویورک قدم می زنه (یکی از با کلاس ترین منطقه های آمریکا) می رسه به یه کفش فروشی. پشت ویترین کفش فروشی تعدادی کفش می بینه که قیمت هر کدومشون از مبلغ اجاره خونه ی یک فرد عادی آمریکایی بیشتره.
دکتر سینگر می گه: "سی سال پیش یه مقاله نوشتم که در اون مقاله یک سوال ساده مطرح کرده بودم: تصور کنین دارین از کنار یه برکه رد می شید و عمق آب برکه تا زانو یا کمر شماست. در همین حین متوجه می شید که بچه ای در آب برکه در حال دست و پا زدن و غرق شدن هست. شما به اطراف نگاه می کنید و متوجه می شید که پدر و مادر بچه یا هیچ کس دیگری برای نجاتش حضور نداره و فقط شما هستین که می تونین جون این بچه رو نجات بدین. البته برای نجات دادن بچه هیچ خطری شما رو تهدید نمی کنه. تنها مشکل شما اینه که یه جفت کفش بسیار ارزش مند پاتون هست (با اشاره به کفش های پشت ویترین)." و اگر اقدام به نجات بچه بکنید، کفشتون از بین می ره."
سینگر می گه: "خوب، واضحه هر موقع این مثال رو برای مردم می زنم، همه بلافاصله می گن: اینجا دیگه کفش ها مهم نیست. وظیفه ی هر کسی هست که این بچه رو نجات بده. این واضحه"
و من در جواب می گم: بسیار خوب، با شما موافقم. بیاین یک لحظه بیشتر فکر کنیم؛ در دنیای امروز، می دونین که اگر به قیمت این کفش ها (پشت ویترین) به سازمان های جهانی حمایت از فقرا کمک کنین، و یا حتی خودتون مبلغ رو به دست یک کودک فقیر برسونین، می تونین جون یک یا چند بچه رو نجات بدین. همون طور که می دونین سالیانه هزاران کودک به دلیل مشکلات پیش پا افتاده مثل نداشتن آب آشامیدنی جون خودشون رو از دست می دن. به جای خریدن این کفش شما می تونین جون یک بچه رو نجات بدین."
و دکتر سینگر ادامه می ده: "و به همین دلیل من دوست دارم در خیابون شماره 5 نیویورک قدم بزنم و درمورد فلسفه اخلاق فکر کنم.
در زندگی تا می توانی به کوش، گفتار و به ویژه رفتارت، بازگوی آن چه هستی باشد و نه آن چه می خواهی باشی. شاید باور نکنی همان ها که دوست شان داری و برای شان نقاب میزنی، پشت نقاب را، هرچه که باشد، بیش از روی آن ستایش می کنند. برای صداقت و صمیمیت جانشین خوبی وجود ندارد. می دانی فریب و ریا از کجا پا گرفت؟ درست از لحظه یی، که کسی در جایی، از عرضه ی واقعیت وجودش به دیگران گریخت و جای اش را داد به صحنه سازی و نقش بازی. دیگران هم درعوض، چهره دگرگون کردند و به بازی گری رو آوردند. و شد آن چه که نمی بایست بشود. با موج حرکت نکن! مراقب باش! دستی که به سوی عزیزی دراز می کنی، همان دستی است که پس می گیرد. هرچه به کاری، بارش را درو می کنی.
من چقد خوشبختم که به او دل دادم
بی هراس و تردید ، باورش می دارم
چه دلی داشت ز من ، نتوان باور کرد
گله هایی می کرد که توانم کم کرد
دوری چند روزه ، چقدر آزارش داد
که غریب و آشنا ، نام مجنونش داد
آن همه شادابی ، از وجودش دست شست
نا امیدی و درد ، روح او را آشفت
گفت که من چون آبم ، او وجودش تشنگی
حس و حال عشق او ، آخر آشفتگی
یعنی او تا این حد به دل من دل بست
که به روی هر کس راه عشقش را بست
حاصل این دوری ، باور قلبم بود
قلب پر دردی که ، در برش سخت آسود
در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم ، شرم خندیدن، به مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم.
یه روز یه ترکه ...
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.
یه روز یه رشتیه..
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.
یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد.
یه روز یه قزوینه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بوده و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد.
یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی و...
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم !!!!
این از فرهنگ ایرونی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند.
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه
امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی
از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش
امروز هر چقدر دلها را شاد کنی
کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش
امروز هرچقدر نفس بکشی
جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه
پس از اعماق وجودت نفس بکش
امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن
امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه
پس صدایش کن
او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت
و عاشق بودن هایت است
امروز امروز است
در سرزمین من هیچ کوچه ای به نام هیچ زنی نیست در سرزمین من هیچ کوچه ای به نام هیچ زنی نیست و هیچ خیابانی … بن بست ها اما فقط زنها را می شناسد انگار... در سرزمین من سهم زنها از رودخانه ها تنها پل هایی است که پشت سر آدمها خراب شده اند... اینجا نام هیچ بیمارستانی مریم نیست تخت های زایشگاهها اما پر از مریم های درد کشیده ای است که هیچ یک ، مسیح را آبستن نیستند ... من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد ...!!! نمی دانم چرا شعار از لیاقتم ، صداقتم ، نجابتم و ... می دهی تویی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته ، انگ هرزه بودن می زنی و می روی اما بگرد ، پیدا خواهی کرد این روز ها صداقت و ، لیاقت و ، نجابتی که تو می خواهی زیاد میدوزند!! روی حرفم، دردم با شماست اگر زنی را نمی خواهید دیگر یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید به او مردانه بگو داستان از چه قرار است آستانه ی درد او بلند است . یا می ماند... یا می رود! هر دو درد دارد! اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد...
ای آزادی تو چیستی ؟ که از برایت تن ها مصلوب زندان ها پر سرها به دار آویخته مادر ها بی فرزند و فرزندان بی پدر میشوند ... چقدر بی هویتی تو این بار " ازادی" الف نامت را بدون کلاه مینویسم تا دیگر به نام نیکت هیچ کلاهی
بر سرت نگذارند
گاهی به خودم ، نسلم ، هدف هامون ، معیارهامون، به الگوهامون شک می کنم ! به کجا باید می رفتیم و کجاییم؟ خواستن چی بسازن و به کجا رسیدن ؟ واقعا باید کدوم رو انتخاب کرد؟ اسلام و تمدنی که بزرگان میگن؟ و یا دینی که اکثریت دارن؟ و یا تلفیقی از هردو؟ ولی هیچ گاه از حقیقت نمیتونم چشم پوشی کنم
دردم می آید خر فرض شوم
دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
و هر بار که آزادیم را محدود میکنی
میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود
میدانی ؟
دلم از مادر هایمان میگیرد
بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت
جایش النگو داد ...
مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد
تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است
دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است
ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد
باز هم همین را میگویی
ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟
دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...
و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ....
مادرت اگر روزی جرات پیدا کردی ازش بپرس
بیچاره سرخ می شود و جوابش را ...
باور کن به خودش هم نمی دهد
دردم می آید
از این همه بی کسی دردم می آید
حمایت آمریکا و انگلستان و سایر قدرتها علت قدرت یهودیان نیست بلکه معلول قدرت آنان است. هر چند در مراحل بعدی به قدرت بیشتر هم می انجامد.
چرا؟
وچشم انداز به دنیا و زندگی نوین است و بس.
ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم
ملغمه ای بنام ایران و ایرانی
مردمان جالبی هستیم 65000 شرکت تجاریدردبی داریم
سه میلیون ایرانی پناهنده درخارج ازایران.
در تهران از خواب بیدار می شویم. محل شرکت تجاری و مرکز خریدمان در دبی است؛
استعدادمان در تهران کشف و نبوغمان در اروپا شکوفا می شود.
برای تحصیل به فرانسه یا لندن می رویم، اما چون از کار در اروپا خوشمان نمی آید، در ایالات متحده آمریکا کار می کنیم، و هر وقت بیکار شدیم برای گرفتن حقوق بیکاری به اروپا می رویم؛
برنامه های تلویزیونی مان از لوس آنجلس پخش و در خرم آباد دریافت می شود. فیلم های مان را در بیابان های ایران می سازیم، اما در ونیز و پاریس و برلین آنها را نمایش می دهیم و از آنجا جایزه فیلمسازی می گیریم؛
در کلن طرفدار جمهوری و در تهران طرفدار سلطنت هستیم؛
مهم ترین مقالات سیاسی مان در اوین نوشته ، اما در پاریس خوانده می شود؛
از واشنگتن نامزد انتخابات می شویم، اما صلاحیتمان در تهران رد می شود، بنابراین در برلین انتخابات را تحریم می کنیم و در لندن تصمیم می گیریم رفراندوم برگزار کنیم؛
در هلند عضو پارلمان و در اسرائیل رئیس جمهور می شویم، در تهران با حکومت مخالفت می کنیم، در عراق با حکومت می جنگیم، اما در لبنان از حکومت دفاع می کنیم؛
در تهران کنسرت موسیقی راک برگزار می کنیم، اما در فرانکفورت کنسرت موسیقی سنتی مان با استقبال آلمانی ها روبرو می شود؛
در آنکارا در کنسرت موسیقی پاپ ایرانی شرکت می کنیم، اما در آنتالیا می رقصیم، در کانادا برنده مسابقه ملکه زیبایی می شویم، حقوق زنانمان در مشهد نقض می شود، اما در سوئد از حقوق زنان دفاع می کنیم؛
ولیعهدمان در امریکاست، ملکه مان در یکی از شهرهای فرانسه زندگی می کند، رئیس جمهور سابقمان در پاریس زندگی می کند، رئیس قوه قضائیه مان متولد عراق است، در عوض نخست وزیر عراق سالها در ایران زندگی می کرد و رئیس جمهور اسرائیل متولد ایران است؛
در ایران زندگی می کنیم، در ترکیه تفریح می کنیم، در آمریکا پولدار می شویم و برای مرگ به ایران برمی گردیم.
زبانمان فارسی است اما پرازلغات عربی وانگلیسی
وآلمانی وفرانسه
درمیهمانی هایمان غذای خارجی سرومی شود وبه آهنگ های غربی می رقصیم.
ازوضع کشورمان ناراضی
هستیم اما معتقدیم که برای پول درآوردن هیچ کجا
بهترازایران نیست.
وبهترین راه حل برای تغییروضع موجود را نشستن پشت کامپیوترواظهارنظردر
فیس بوک وتوئیترمی دانیم!
خداوند خودش مارا شفا دهد انشاءالله
احساس میکنم این روزها معنای زیبایی را گم کرده ای
باور کن زیبایی در چشمهای امانتیه رنگ روشن و لبهای برجسته کرده سرخ نیست
باور کن هر چه قدر هم دماغت را کوچک کنی و سر بالایش کنی زیبا نخواهی شد
باور کن پوست سیاه و سایه های سفید زیباترت نمیکند
... دختر سرزمین من ملاک های زیباییت را تغییر بده زیبایی ظاهری هر فرد همانیست که خداوند در وجودش قرار داده زیبایی ظاهر زمانی به چشم خواهد آمد که تو قلب پاکی داشته باشی آنوقت همه تو را زیبا خواهند دیدبا دقت به اطرافت نگاه کن خلاقیت دست دکتران جراح همه را یک شکل کرده باور کن این زیبایی نیست این تو را به عروسکی تبدیل میکند در دست انسان های ظاهر پرست و کثیف که تو را برای عیش و عشرت لحظه ایشان میخواهنددختر زیبای سرزمین من از صمیم قلب برایت آرزو میکنم زیبایی حقیقی گم شده ات را دوباره پیدا کنی!!!
آنها هر چه خواستند گفتند و من سکوت کردم
آنها مرا هرزه و هرجایی و قرتی خواندند و من سکوت کردم
آنها مرا امر به معروف و نهی از منکر کردند و من سر پایین انداختم و سکوت کردم
آنها از باورها و عقایدشان گفتند و من به نشانه احترام سکوت کردم
آنها مرا...
سکوت کردم چون در خانه مرا اینطور تربیت کرده بودند
سکوت کردم چون فکر می کردم باید به همه چیز و همه کس احترام گذاشت
من به احترام سکوت کردم پدرم به احترام سکوت کرد و پدر بزرگم هم.
ما همه سکوت کردیم. اجداد ما همه سکوت کردند.
احترام ما از سر ترس بود یا فرهنگ تحمیلی نمی دانم اما ما همه سکوت کردیم.
هزار و چهار صد سال است که سکوت کردیم و سکوت کردیم
هر که سکوت نکرد و پرسید چرا احترام ؟ همه با دستان خود او را کفن کردیم. ما همه سکوت کردیم...
داستانی است درمورد اولین دیدار "امت فاکس"، نویسنده و فیلسوف معاصر، از آمریکا، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.
عزیزان، کسی که این مطالب را نوشته است شاید خود نیز دچار این
مشکلات است. همه ما در رفتارمان مشکلاتی داریم. ولی باید
بپذیریم ایران ما ، همان
سرزمینی که هنگام قرائت سرود ای ایران ای مرز پر گهر ، موهای
گرده مان سیخ
میشود و دچار دل لرزه مطبوعی میشویم ، در حال سقوط است.
بپذیریم اگر شرایط
کنونی ایران اینگونه است همه دلیلش مدیران و بالا سری های ما
نیستند و نقش اصلی
را خودمان ایفا می کنیم
روزگار غمباری را سپری می کنیم که هرکس، هرچه و هرجا که دستش برسد از آن می زند تا توازن مالی خود را برقرار کند.
ناگوارتر و تلخ تر از اتفاقات کلان اقتصادی که این روزها همه درباره اش صحبت می کنند شاید همین رخدادهای پیدا و پنهانی باشد که در گوشه گوشه شهر همه را به فکر فرو برده اما ماجرا آنقدر خرد و جزئی است که کسی درباره اش حرفی نمی زند.
این روزها همه می زنند. یکی از زندگی خود، یکی از تفریح و معاشرت و کسی هم اگر دستش برسد و امکانش را داشته باشد از خدمت یا محصولی که به مردم تحویل می دهد. این روزها گذرتان به هر صنفی بیفتد و سر و کارتان با هر قشری باشد به وضوح می توانید از کاهش کیفیت و کمیت و خدمات ارائه شده مطلع شوید.
کافی است از رستورانی غذا بگیرید، سر و کارتان به بیمارستان بیفتد، لباسی سفارش دهید، جنسی بخرید، اتومبیلتان را به تعمیرگاه ببرید و یا اینکه به نحوی با مراکز خدماتی در ارتباط باشید، خواهید دید که چگونه از یک جای کار می زنند و کم می گذارند تا به خیال خود، دخل و خرجشان با هم بخواند.
مثال معروف و عامیانه این "زدن" را وقتی می بینیم و می شنویم که بسته چیپس یا پفکی باز می شود و در کنار حجم زیادی از هوا، مقداری خوردنی هم یافت می شود! قضیه روشن است فلان کارخانه برای بقا و سوددهی، از محصول خود می زند. اوضاع دیگر مواد خوراکی هم بهتر نیست. تولیدکنندگانی که نمی توانند قیمت محصول خود را افزایش دهند از محصول کم می کنند. رستوران هایی که ظرفیتشان برای افزایش قیمت یک پرس غذا به پایان رسیده و کششی برای افزایش قیمت ندارند یا از طول سیخ می کاهند یا از مخلفات غذا می زنند یا بی خیال کیفیت و مواد مرغوب می شوند.
صبر کنید، داستان هنوز ادامه دارد. کارمندان بخش خصوصی و ادارات غیردولتی این روزها می بینند که مدیر شرکت از نابسامانی اوضاع اقتصادی به ستوه آمده و در اولین گام، اقدام به قطع مزایای جانبی و امتیازات کاری کرده است. کارمندان هم که حقوق و پاداش را متناسب با حال و روز خود نمی بینند به صورت متقابل تا جایی که بتوانند از کار می زنند.
آنها که زمانی که سفر سالیانه دبی و تایلندشان قطع نمی شد، با افزایش بی سابقه قیمت ارز از مسافرت های خارج از کشور خود می زنند، خانواده هایی که امکان پذیرایی و برپاکردن سفره های شام را ندارند از مهمانی های خانوادگیشان می زنند. گروه دیگری که زمانی به برنامه های فرهنگی، هنری بها می دادند از کنسرت موسیقی و سینما تئاترشان می زنند. دوستان و رفقایی را می شناختم که پای ثابت رستوران ها و بوفه های گران قیمت تهران بودند. این روزها که هزینه های زندگی سرسام آور شده، این ها هم از رستوران بازی هایشان می زنند.
جوانانی که اهل استخر و بدنسازی و اجاره زمین فوتبال و دیگر سالن های ورزشی بودند با وضعیتی که برایشان به وجود آمده از ورزش خود می زنند.
مادری که نیازهای مختلف اعضای خانواده را می بیند از سفره رنگین می زند. پدری که درخواست های فرزندانش را می بیند از لباس نوی شب عید خود می زند.
خانواده متدینی که می بیند سه شب اقامت در مشهد چه هزینه هایی اضافه بر حد معمول تحمیل می کند به امام زاده صالح رضایت می دهد و از زیارت می زند. نوعروس و مادرِ حیرت زده، وقت خرید، با بغض و آه، از جهاز و جنس عالی می زنند. ماه داماد و پدر، هنگامِ رفع احتیاج، از برای دفع کسری های خود، این در و آن در می زنند.
بستگان و قوم و خویش، البته حق دارند ولی، موعدِ چشم روشنی با شرم و حزم و احتیاط، از سکه و زر می زنند.
مردمانی هم که البته ندارند هیچ آه در یک بساط، از سر ناچاری و درماندگی، بر سینه و سر می زنند.
ماجرا اما به همین جا ختم نمی شود. گروه دیگری هم هستند که جور دیگری می زنند. آنهایی که دستی در تولید نداشته یا امکانی برای کاهش محصول ندارند، صبورانه اوضاع را نظاره می کنند و به وقتش از جیب مردم می زنند. این دسته از افراد کاری ندارند که قیمت ها چه وضعی پیدا می کند و اقتصاد چه حال و روزی دارد. اینها خودشان مستقیم با مردم طرف حسابند و هرچه ارزش پولشان کم شود یا تورم افزایش یابد، آن را به وقتش با مشتریانشان حساب می کنند.
دندانپزشک یا جراح متبحری که با علم به نیاز بیمارانش، تعرفه هایش را ماه به ماه افزایش می دهد، راننده تاکسی که در آخرین ساعات شب یا زیر بارش باران، بیچارگی مسافران را فرصت خوبی برای دو برابر کردن کرایه می بیند، خرده فروشی که قیمت خرید را نادیده گرفته و قیمت اجناسش را به روز تعیین می کند، اینها همه از جیب مردم می زنند و در دلشان استدلال خاص خودشان را دارند: «فرقی نمی کند تورم چقدر باشد و هزینه هایم چقدر افزایش پیدا کند، وضعیت هرچه شود من هم از مشتریانم را می گیرم و کسری را جبران می کنم.»
گروه دیگری هستند که نه تولیدی دارند، نه فروشی دارند و نه خدماتی که از آن بزنند. این ها در مواجهه با مشکلات و گرفتاری های روز، کم طاقت تر و کم توان تر شده، اعصابشان یاری نمی کند و در نتیجه از لطف و نوعدوستی خود می زنند. این ها دیگر دست نیازمندی نمی گیرند، میزان یاری و نیکوکاریشان افت می کند. در اختلافات کوتاه نمی آیند، از خودگذشتگی نمی کنند و از انسان دوستی و ... خود می زنند.
این بخش آخر شاید خطرناک ترین نوع "زدن" باشد؛ اتفاقی که اثرات اجتماعی نگران کننده ای داشته و زندگی در جامعه را سخت می کند.
اینها که همه گفته شد شاید پاسخ به یک سئوال را برای ناظران راحت کند: "چرا با وجود این همه گرانی و تورم افسارگسیخته، نشانی از نارضایتی عمومی و یا بروز مشکلی جدی را در سطح جامعه نمی بینیم و به ظاهر همه چی آرام است؟"
پاسخ این است: این روزها همه می زنند .... هرکس، هرچه و هرجا که دستش برسد می زند
بگذار گریه کنم
نه برای تو
بلکه برای عاطفه ای که نیست
و دنیایی که
...
انجمن حمایت از حیوانات دارد
اما انسان
پابرهنه و عریان می دود
و در زکام دفن می شود
برای دنیایی که زیست شناسان رمانتیکش
سوگوار انقراض نسل دایناسورند
دنیایی که در حمایت از نوع خویش
گاو شده است
بگذار گریه کنم
برای انسان نیم دایره
انسان لوزی
انسان کج و معوج
انسان واژگون
و انسانی که
در بزرگداشت جنایت هورا می کشد
و سقوط را
با همان لبخندی که بر سرسره می نشیند
جاهل است
انسانی که
راه کوره های مریخ را شناخته است
اما هنوز
کوچه های دلش را نمی شناسد
و در مه غلیظی از نسیان
دست و پا می زند ...
من ایرانیم...ریاکارم ...دروغ می گویم...دزدی میکنم...ربا خوارم...زنا کارم...نارو میزنم...برادر میکشم...قامت پدر خم میکنم...مادر را زجرکش میکنم...قاتلم...اما...محرم که میرسد...از همه مسلمان ترم...سینه میزنم...اشک تمساح میریزم...سرم را از وسط دو نصف میکنم...میدانی چرا؟؟؟
نه... عاشق حسین نیستم...اصلا امام حسین را نمیشناسم...فقط...می خواهم سر خدا هم کلاه بگذارم...آری...من ایرانیم..
فکرم همهجا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده زر دوز که محراب دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یکذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانیست
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
بیدغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقبمانده جدا نیست
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکیست، ربا نیست
از بسکه پی نیموجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
به به، چه نمازیست! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست
نسبت به آثار باستانی کشورمون بی اهمیت بودن و بر روی آنها یادگاری نوشتن
با آدم ضعیف تر از خودتون تا حالا پینگ پونگ بازی کرده اید؟ منظورم اینایی هستن که تازه راکت بدست شده اند و چند ساعتی مربی داشته
اند و تازه از استایل والیبال اومده اند تو تنیس روی میز (با راکت اسبک میزنند)
خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند ، نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهم نیست مهارتت ! طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و توهم زده که پینگ پونگ داره بازی میکنه...من و تو هم عملا تو این توهم وقتمون حروم میشه واتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی میبینی مهارتت خیلی کم شده و طول میکشه تا برسی به سطح بازی اصلی خودت!
اینها را نوشتم تا بگم حرف اصلیم را
وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنه
وقتی با یه آدم خاله زنک دم به دم میشی
وقتی با آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب غریب و خرافی داره و تحملش میکنی ،
وقتی با یه آدم روبرو میشی که دغدغه هایش (مسکن ورستوران و لباس برند و(!...
دیگه انتظار نداشته باش که از حروم شدن وقتت غصه بخوری
از درجا زدنت هم خجالت نمیکشی
از تجمع برنامه ای نصفه عمل شده و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزه
از نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات، بهت بر نمیخوره
یا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی و ....دردت نمیاره
داری بی غیرت میشی عزیزم
به مردنت ادامه بده
یا مثل یه بزرگمرد از این وضعیت بیا بیرون و نذار زنده به گور بشی و بشی یه مرده متحرک...
هیچ چیز نمیتواند دو بار اتفاق بیفتد،
و اتفاق نخواهد افتاد
درنتیجه ناشی
به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت
حتی اگر کودن ترین شاگرد ِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم
هیچ روزی تکرار نمی شود
هیچ شبی، دقیقاً مثل شب پیش نیست،
هیچ بوسهای، مثل بوسهی قبل نیست
و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی
دیروز ، وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بر زبان آورد،
طوری شدم ، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد
امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز! رُز، دیگر چیست؟
آیا رز ، گل است؟ شاید سنگ باشد
روزها، همه زودگذرندچرا ترس،این همه اندوه بیدلیل برای چیست؟
هیچ چیزی همیشگی نیست
فردا که بیاید، امروز فراموش شده است.
هر دو خندان
خود را با طالع و سرنوشتمان هماهنگ می کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال