♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

واقعیت یک نسل


ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم 
کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند
ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه  
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم 
توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم 
آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند 
آنروزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند 
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم  
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم 
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم 
 
ما از آژیر قرمز می ترسیدیم 
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی 
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام  
ما چیپس نداشتیم که بخوریم  
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم 
ما ویدیو نداشتیم 
ما ماهواره نداشتیم  
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است  
ما خیلی قانع بودیم به خدا   
 
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی 
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش زبان
   
زنها توی فیلمهای تلویزیون ما، توی خواب هم روسری سرشان می کردند 
حتی توی کتابهای علوم ما زنها هم باحجاب بودند
ما فکر می کردیم بابا مامانهایمان، ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند   
عاشق که می شدیم رویا می بافتیم، موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم 
جرات نداشتیم شماره بدهیم، مبادا گوشی را بابایمان بردارند 
ما خودمان خودمان را شناختیم 
بدنمان را، جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم 
هیچکس یادمان نداد
 
و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
 
نسلی که عشق و حالهایشان را توی «شهرنو»ها و کاباره های لاله زار کرده بودند  
و نسلی که دارد با «فارسی وان» و «من و تو» و «ایکس باکس» و «فیس بوک» بزرگ می شوند  
و جالب که هیچکدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:21

ما کارتون سیاه و سفید می دیدیم ولی دور هم ناهار و شام و صبحانه هم می خوردیم
آژیر قرمز که می شد همه گی می رفتیم تو زیر زمین و هر چی که داشتیم با همسایه ها می خوردیم
وقتی پول نداشتم که سه تا موز بخرم به بچه ها بدم یکی را بین سه تا یی ایشون تقسیم می کردم ولی بعضی وقت ها می دیدم که پوست موز را به دندون می کشند
واقعا فکر می کنی نسلی که زندگی شون را تو کاباره ها و یا شهر نو ها گذاشتند بردند اگه برنده بودند اونایی برنده می شدند که کار کسبشون از این راه بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد