بـعـضی آدمـها ...آدمایی هستن کههروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ..وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگههمونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنناینا فرشتن ...تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...تنهاشون نزارین، داغون می شن !همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنندمثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی،دستپاچه رو بر نمیگردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.آدمهایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گوینداین شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، کتابی...آدمهایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.آدمهای پیامکهای آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند،آدمهای پیامکهای پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.آدمهایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین،خطهایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.آدمهایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.آدمهایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردنمثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظهی قبل از رها کردن دست،با نوک انگشتهاش به دستهایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسهوقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا موندهوقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونهوقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدنبا خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدموقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشنآره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر:)
حتماً برخورده اید به انسان های پیر و جوانی که آن قدر غرق در مسائل معمولی و روزمره ی زندگی شده اند که دیگر به هیچ مسأله ی مهمی فکر نمی کنند . شاید هم اصلاً فکر نمی کنند. دیگر دغدغه ی هیچ چیز را ندارند. دیگر درد جامعه، درد تفکّر، درد دین، درد کشور را ندارند و همه چیز برایشان در ماشین و خانه و تأمین آتیه ی فرزندان و امثال این ها خلاصه شده است. بحران بزرگی که سال های سال است دامن گیر ما شده است... شاید در گذشته های نه چندان دور، بزرگ ترین درد اجتماعی ما، " پایین بودن سطح سواد عمومی " بود. مشکلی که توانستیم بر آن فائق آییم اما درد بزرگ دیگری جای آن را گرفت و آن " پایین بودن سطح سواد تخصصی " بود. آن هم حل شد. اکنون اما با مشکلی دردآور تر و مهلک تر مواجهیم که شاید بتوان نام آن را " بحران بی دردی " گذاشت. حالا سطح سواد و اطلاعات عمومی بالا رفته، متخصصین زیادی تربیت شده اند اما به واسطه ی غفلت ما از " جهت دهی " به آن ها، این بحران نوظهور، ظهور کرده است. منفعت گرایی، فرد گرایی، مادی گرایی بیداد می کند و دغدغه مندی و دردمندی مظلوم واقع شده اند. تحصیل کردگانی داریم که بیش از هر چیز به حقوق پایان ماه، خرید خودروی لیزینگی، حساب تأمین آتیه و ... و ... می اندیشند اما دیگر درد همسایه، درد میهن و درد جامعه ندارند. اگر بخواهم دقیق تر بگویم، دغدغه دارند اما دغدغه هایشان فردی شده است. فرقی بین حوزه و دانشگاه، بین خارج و داخل، بین مشهد و تهران نیست؛ بحران بی دردی، بیش از حد فراگیر است. اینکه فراگیر شده است یا آن را فراگیر کرده اند، موضوع بحث من نیست. چه فرقی می کند که توطئه ی خارجی ها باشد یا داخلی ها؟! چه فرقی می کند که با نقشه ی قبلی این بحران ایجاد شد یا بدون نقشه ی قبلی؟! شاید هم رفتار ما! یا رفتار الگوهای اجتماعی ما، جامعه را به این سمت هدایت کرده! نمی دانم و در بحث ما هم وارد نیست. موضوع بحث، اصل این بحران بی فکری است. تلنگری است برای تک تک ما که اگر گرفتار این بحران هستیم به خود آییم ... چرا جوان تحصیل کرده ی حوزوی ما بیش از آن که به آینده ی نظام اسلامی، آینده ی دین، آینده ی جامعه و آینده ی تمدّن بیندیشد، به آینده ی خود می اندیشد؟ البته این به معنای فراموش کردن خود نیست. تدبیر امور فردی هم دارای اهمیت فراوانی است. این دو در کنار هم ارزش می یابد. اما چرا از تدبیر امور اجتماعی به کلّی غافل شده ایم؟ این را همه قبول داریم که تنها تفاوت انسان و حیوان در تفکّر اوست و این قابلیت است که او را از دیگر موجودات متمایز می کند! اما چقدر از این قابلیت انحصاری خود استفاده کرده ایم؟ چند نفر از ما سعی می کنند ورای اتفاقات روزمره ی زندگی تفکّر کنند؟ چند نفر از ما وقتی روزنامه می خوانند، به آن اخبار فکر می کنند و سعی می کنند نگاه تحلیلی خودشان را تقویت کنند؟ چند نفر با توجه به نقش رسانه، اخبارِ رسانه را تعقیب می کنند؟ تفکّر ما خشکیده است. ما به دستگاهی الکترونیکی شبیه شده ایم که اطلاعات ورودی عمده ای را روزانه قبول می کنیم و بدون دخل و تصرّف، آن ها را به حافظه می سپاریم. چیزی شبیه رایانه شده ایم. دیگر اهل فکر کردن مستقل نیستیم. فکر را هم برایمان تعریف کرده اند. فکرِ بدی را برایمان تعریف کرده اند و شاید هم خودمان اینگونه تعریف کرده ایم. شاید بتوان ریشه ی این مشکل را در سیستم آموزشی یافت که ما را تربیت کرده است. سیستمی که ما را بر اساس سنّ و سالمان در کلاس ها نشاند و معلّم را در کلاس حاضر کرد که برایمان از روی کتاب بگوید و ما هم بنویسیم! فقط اطلاعات بگیریم و دنیایی از اطلاعات شویم. همین سیستم، ارزش ها را برایمان تعریف کرد. این سیستم، نمره ی خوب را با ارزش کرد اما ارائه ی نظر را، صاحب نظری را، تفکّر را و ایجاد اطلاعات را ارزش نبخشید. ما ثمره ی همین سیستم هستیم. اصلاً توان ایجاد اطلاعات در ما خشکیده است. درخت تفکّرمان خشکیده و چاره ای جز احیای آن نیست! این بحران، بحران تازه ای نیست. سال هاست که بیداد می کند و سال هاست که متفکّران بزرگی نسبت به آن هشدار داده اند. سال هاست که مطهری ها و شریعتی ها اهمیّت این موضوع را به ما یادآوری کرده اند. مسأله منحصر به ایران هم نیست اما مشاهده ی آن در ایران، حیرت انگیز تر است. باید کاری کنیم ... باید " نظام ارزش گذاری جدید " تعریف کنیم. باید به تفکّر، بها بدهیم. صاحبان افکار باید محترم باشند. این نظام ارزش گذاری جدید، نگاهمان را تغییر خواهد داد. ویژگی بزرگ این نظام آن است که قبل از اینکه در سطح جامعه ایجاد شود، باید درون تک تک ما ایجاد شود. ما باید متفکّر باشیم. باید نگاه تحلیلی و انتقادی داشته باشیم و باید متفکّران و تحلیل گران و منتقدان را محترم بدانیم. (البته جای یادآوری است که در ادبیات روایی و قرآنی ما هم، ارزش عالِم و متفکّر ، فراوان ذکر شده است.) اگر جامعه، متفکّر باشد، دیگر هر داده ای را قبول نمی کند و آن را تجزیه و تحلیل می کند. صحیح و غلط را از یکدیگر تمییز می دهد. باید به جایی برسیم که هر دانشجو، هر طلبه، هر کارمند، هر کارگر و اصلاً هر انسانی برای خود دارای ایدئولوژی باشد، دارای جهان بینی باشد. (جهان بینی که بر اساس تفکّر و عقلانیّت، آن را ایجاد کرده است.) برای ایدئولوژی و جهان بینی خود، ارزش قائل باشد و در مسیر اجرای آن بکوشد، یعنی برای ایدئولوژی های خود، استراتژی داشته باشد. به تعبیر دیگر، هر انسانی باید درون ذهن خود، تمدّن خاص خود را داشته باشد. پروتاریا یا همان آرمان شهر یا همان مدینه ی فاضله ی خودش را داشته باشد و بکوشد که به آن برسد و دیگران را هم برساند. باید برای خود، " منظومه ی فکری " داشته باشد . اگر این ها برایمان ارزش باشد، نگاهمان به خیلی از مسائل تغییر می کند. علم برایمان از ثروت مهم تر می شود. علما از ثروت مندان عزیز تر می شوند. رشد علمی گسترش می یابد. تفکّر، رواج پیدا می کند. " اندیشه "، اصالت پیدا می کند. در این نظام ( إصالة الفکر )، ارزش جوان متفکّرِ معتقد به مارکسیسم که برای اجرای اصول مکتب خود می کوشد، از جوان ظاهراً مذهبی که اصلاً مکتبی ندارد، بیشتر است. در این نظام، کسی که عمری را برای ایجاد مکتب و اندیشه ای جدید گذاشته است، ارزش می یابد. در این نظام، دانشجوی دردمند و دغدغه دار، از دانشجوی بی درد، با ارزش تر است. در همین نظام است که مارکس و هگل و حتی هیتلر از خیلی امثال من با ارزش تر می شوند و البته هیچ اشکالی ندارد. اگر بگذاریم و بخواهیم که تفکّر، اصالت یابد، باید لوازم و ملزومات آن را هم قبول کنیم. باید آزادی اندیشه را هم قبول کنیم و از طرفی تحمّل فکر مخالف را هم داشته باشیم. باید خودمان هم متفکّر شویم ...
فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی؛ فهـمید
از حجــم اقیــانوس دردم شبنـمی فهمید
می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است
فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید
این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد
وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید
امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد
امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید
اوداشـت هفـــده سـال یا هجده... نمی دانم
مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید:
مـو فالـگیرُم...اومدُم فالِت بگــیرُم.... هـای
فهــمید دارم اضـطرابی ، ماتمـی ؛ فهـمید
دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم
بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید
بخـتِت بلـنده...ها گُلو! چِشمون شیطون کور
راز تــونـه گـفــتـُم پریـنــو آدمــی فـهـمید
هی گفت از هر در سخن ، از آب و آیینه
از مهـره ی مار و طلسم و هر چه می فهمید
بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد
هـرچـند از باران چشـمـم نـم نـمی فهمـید
مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا
یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید!