♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

مرا یاد کن

 ای لحظه لحظه نبودن نیستن ها ،اگر منت می نهی بر کلام من ، با احترام  سلامت می گویم.


دیروز یادگاری هایت  همدم  من  شدند و به حرفهای نگفته  من  گوش دادند


و  برایم دلسوزی کردند.  البته به روش خودشان که  همان سکوت تکراری  بود و


یادآوری  خاطرات با تو  بودن.


و نمی دانم چرا به تمام حرفهایم سکوت تو غلبه می کند و تو لام تا کام بی حرفی .


 باز هم ستاره به ستاره جستجویت کردم.


ولی نیافتمت.


از کهکشان دلسپردگی من خسته شدی که تاب ماندن نیاوردی و بی خبر رفتی ؟


مهتاب کهکشان نیافتنی من ، آنقدر بی تاب دیدنت شده ام که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم


و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوی تو فرستادم.


روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را ندیدند. قاصدک هم برنگشت.


شاید او هم شیفته نگاه مهربانت شده باشد،


اشکالی ندارد. تو عزیزی ، اگه یه قاصدک هم از من قبول کنی ، خودش دنیایی است.


کاش باران بعد از ظهرهایت، تو را به یاد اشکهای من بیندازد.


هر پرنده سفر کرده ای از تو می خواند و هر غنچه ای که می شکفد،


نام تو را بر زبان می آورد. نیم نگاهی به روزهای تنهایی ام کن و


لحظه های زرد و بی صدای مرا تو آبی و ترانه باران کن.


بگذار باز هم قاصدک ترانه های من در هوای دلتنگی تو پرواز کند.


همین حوالی بی قراری ها باز هم گلهای بی تابی شکفته.


 به یادت مثل شمع می سوزم و ذره ذره وجودم آب می شود.


تو هم به یاد بی تابی هایم شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد.


به مهربانی باران ،


یادم کن...


در هر شبی که بی ستاره شد


نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:26

آگهی عجیب ولی آموزنده...

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: "دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم".
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکاران‌شان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مى‌شده که بوده است. این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ١٠ به سالن اجتماعات کشاند.
رفته رفته که جمعیت زیاد مىشد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشک‌شان مىزد و زبان‌شان بند مى‌آمد.
آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌های‌تان اثرگذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیس‌تان، دوستان‌تان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمی‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان هستید.

احمد-ا دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 20:27

او گفت :
مرا دور و دور و دورتر جستجو مکن
من در توهم و نزدیک و نزدیک و نزدیک تر به تو
خود ت را دریاب که
مرا دریافتی
چشم دلت را باز کن
گوش دلت را همراهی کن
من در کنارتم

درود بر شما, لطفا وبسایتتون رو واسم بفرستید مرسی از حضورتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد