♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

باهم بخندیم...

در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم ، 

شرم خندیدن، به  مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم. 

یه روز یه  ترکه ...

 اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛

خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛

یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.

 یه روز یه رشتیه..

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛

برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛

اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.

یه روز یه لره...

اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛

ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد.

  یه روز یه قزوینه...

به نام علامه دهخدا ؛

از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بوده و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد.

یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی و...

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛

حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم !!!!

این از فرهنگ ایرونی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند.

پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه

امروز امروز است


امروز امروز است
امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی
از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش
امروز هر چقدر دلها را شاد کنی
کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش
امروز هرچقدر نفس بکشی
جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه
پس از اعماق وجودت نفس بکش
امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن
امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه
پس صدایش کن
او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت
و عاشق بودن هایت است
امروز امروز است

در سرزمین من هیچ کوچه ای به نام هیچ زنی نیست!


در سرزمین من هیچ کوچه ای به نام هیچ زنی نیست

در سرزمین من

هیچ کوچه ای

به نام هیچ زنی نیست

و هیچ خیابانی 

بن بست ها اما

فقط زنها را می شناسد انگار...

در سرزمین من

سهم زنها از رودخانه ها

تنها پل هایی است

که پشت سر آدمها خراب شده اند...

اینجا

نام هیچ بیمارستانی

مریم نیست

تخت های زایشگاهها اما

پر از مریم های درد کشیده ای است

که هیچ یک ، مسیح را

آبستن نیستند ...

من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد ...!!!

نمی دانم چرا شعار از

لیاقتم ، صداقتم ، نجابتم و ... می دهی

تویی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته ، انگ هرزه بودن می زنی و می روی

اما بگرد ، پیدا خواهی کرد

این روز ها صداقت و ، لیاقت و ، نجابتی که تو می خواهی زیاد میدوزند!!

روی حرفم، دردم با شماست

اگر زنی را نمی خواهید دیگر

یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید

به او مردانه بگو داستان از چه قرار است

آستانه ی درد او بلند است .

یا می ماند...

یا می رود!

هر دو درد دارد!

اینجا زمین است

حوا بودن تاوان سنگینی دارد...

" ازادی"


ای آزادی تو چیستی ؟


که از برایت


تن ها مصلوب


زندان ها پر


سرها به دار آویخته


مادر ها بی فرزند


و فرزندان بی پدر میشوند ...


چقدر بی هویتی تو


این بار " ازادی"


الف نامت را بدون کلاه مینویسم


تا دیگر به نام نیکت


هیچ کلاهی


بر سرت نگذارند

شک...


گاهی به خودم ،

                    نسلم ،

                             هدف هامون ،

                                            معیارهامون،

                                                           به الگوهامون شک می کنم !

به کجا باید می رفتیم و کجاییم؟

خواستن چی بسازن و به کجا رسیدن ؟

واقعا باید کدوم رو انتخاب کرد؟

               اسلام و تمدنی که بزرگان میگن؟

                                                 و یا دینی که اکثریت دارن؟

                                                                      و یا تلفیقی از هردو؟

ولی هیچ گاه از حقیقت نمیتونم چشم پوشی کنم

چون همیشه سعی می کنم با عقلم جلو برم نه با گوش ها ...

من زنم ...

من زنم ...


    با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست


    ...که زرق و برقش شخصیتم باشد


    من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو


    میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی


    قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند

    
    دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم


    دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است


    به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی


    دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی


    و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی

    

    تمام حرف هایت عوض میشود


    دردم می آید نمی فهمی


    تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است


    حیف که ناموس برای تو نه تفکر


    حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است


    من محتاج درک شدن نیستم 



    دردم می آید خر فرض شوم


    دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری


    و هر بار که آزادیم را محدود میکنی


    میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است


    نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود


    میدانی ؟


    دلم از مادر هایمان میگیرد



    بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده


    خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند

    
    نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت


    جایش النگو داد ...


    مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد


    تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است


    دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است


    ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد


    باز هم همین را میگویی


    ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟


    دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...


    و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ....


    مادرت اگر روزی جرات پیدا کردی ازش بپرس


    بیچاره سرخ می شود و جوابش را ...


    باور کن به خودش هم نمی دهد 



    دردم می آید


    از این همه بی کسی دردم می آید

چرا؟


یهودیان سراسر جهان، 14 ملیون نفر
7 ملیون نفر در آمریکا
6 ملیون نفر در آسیا
2 ملیون نفر در اروپا
یکصد هزار نفر در آفریقا
 
  
جمع کل مسلمانان در جهان: یک ملیارد و نیم
یک میلیارد نفر در آسیا و خاور میانه
400 ملیون نفر درآفریقا
44 ملیون نفر در اروپا
5 ملیون نفر در آمریکا
از هر پنج نفر جمعیت روی زمین، یکی مسلمان است
در مقابل هر یک هندو، دو مسلمان قراردارد
درمقابل هر پیرو بودا ، دو مسلمان قراردارد
درمقابل هر یهودی 107 مسلمان قراردارد.
با اینهمه 14 ملیون یهودی از یک میلیارد و نیم مسلمان نیرومند ترند!
 
 
فکر کنید چرا؟ از سناریوهای تحلیل توطئه دست بردارید؟ این موقعیت را کسی به طور مصنوعی به آنها نداده است. نگویید کار انگلستان است و آمریکا . اگر هم انگلستان و آمریکا از آنان حمایت می کنند بپرسید چرا؟ مگر آنها چه نفوذی در آمریکا و انگلستان دارند که دولتهای آنها مجبور به حمایت هستند. چرا مسلمانان این نفوذ را در این دولتها ندارند؟ تعداد مسلمانان در این کشورها کمتر از یهودیان نیست !! اما نفوذ مسلمانان مهاجر به آمریکا چرا کمتر از نفوذ یهودیان مهاجر به آمریکاست؟

نتیجه:
حمایت آمریکا و انگلستان و سایر قدرتها علت قدرت یهودیان نیست بلکه معلول قدرت آنان است. هر چند در مراحل بعدی به قدرت بیشتر هم می انجامد.

چرا؟
بچندین دلیل از جمله:
 
در تاریخ معاصر،
آلبرت انشتین ، یهودی
زیگموند فروید ، یهودی
کارل مارکس ، یهودی،
پل ساموئلسون ، یهودی،
میلتون فردمن، یهودی
رشته پزشکی:
مخترع سوزن سورنگ ، بنیامن روبن، یهودی،
کاشف واکسن فلج اطفال (پولیو) ، یوناس سالک ، یهودی،
کاشف داروی ضد سرطان خون ، گِرترود الیون، یهودی،
کاشف در مان یرقان (زردی) بروخ بلومبرگ ، یهودی،
کاشف داروی درمان مرض سفلیس، پل الریخ ، یهودی،
کاشف درمان امراض عضلانی، الیه متچینکوف ، یهودی،
کاشف درمان غدد ترشحی داخلی، آنرو شلی ، یهودی،
شناخت درمانی تراپی،آرون بک ، یهودی،
کاشف قرص ضد حاملگی، جورج پیناکوس، یهودی،
شناسائی چشم بشر، ج. والد، یهودی،
شناسائی بچه در شکم مادر،استانلی کوهن، یهودی،
دیالیز قلوه ها، ویلیم کلوفکام، یهودی،
 
برندگان جوایر نوبل:
دریکصدو پنجاه سال گذشته، 14 ملیون یهودی 180 جایزه نوبل را دریافت کرده اند درحالیکه یک ملیارد و نیم مسلمان تنها 3 جایزه گرفته اند،
اختراعاتیکه تاریخ را دگرگون ساخت:
چیپهای کوچک دستگاههای الکترونیکی، استانلی نزور، یهودی،
رآکتور اتمی زنجیره ای، نئو سزیلند، یهودی،
کابل نوری، پیطر شولتز، یهودی،
چراغهای راهنمائی، چارلز آلدر، یهودی،
فولاد ضد زنگ، بنو اشتراوس، یهودی،
فیلم(ناطق) با صدا، ایزادور کیس، یهودی،
میکروفون تلفن، امیل برلینر، یهودی،
دستگاه ضبط تصویر متحرک (ویدئو)،چارلز جینزبرگ، یهودی،
نفوذ بر بازرگانی جهانی:
فرآورده ها ی مارک مشهور " پولو"، رالف لورن، یهودی،
تولیدات نوشیدنی "کوکاکولا" ، یهودی،
لویس جین، لوی اشتراوس، یهودی،
استار بروک، هوارد شولتز، یهودی،
گوگل ، سرجی برین، یهودی،
کامپیوتر های شرکت "دل"، میشل دل، یهودی،
دنکی، دونا کارن، یهودی،
باسکین و رابینز، ایرو رابینز، یهودی،
دانکین دونات(نوعی تنقل آمریکائی)،بیل روزنبرگ، یهودی، 
و ....
نفوذ در سیاست بین المللی:
هری کیسینجر ، یهودی،
ریچارد لوین رئیس دانشگاه یل، یهودی،
الن گرینزپن، رئیس فدرال رزرو آمریکا، یهودی،
ژوزف لیبرمن ، یهودی،
مادلین البرایت، یهودی،
گاسپر واینبرگر،وزیر دفاع آمریکا، یهودی،
ماکزیم لیوینو، وزیرخارجه شوروی، یهودی،
داوید مارشال، نخست وزیز سنگاپور، یهودی،
اسحق اسحق، استاندار کل استرالیا، یهودی،
بنیامن دیزرائلی، نخست وزیر انگلستان، یهودی،
یوگنی پیرماکف، نخست وزیر روسیه، یهودی،
بری گلد واتر، سیاستمدار آمریکائی، یهودی،
جورج سمپائو، رئیس جمهور پرتقال، یهودی،
هرب گری، معاون نخست وزیر کانادا، یهودی،
میشل هوارد، وزیر کشور انگلستان، یهودی،
برونو کریسکی، صدر اعظم اتریش، یهودی،
رابرت روبین، وزیر خزانه داری آمریکا، یهودی،
و .......
 
رسانه های گروهی جهانی:
ثی ان ان، ولف بلیتز، یهودی،
باربارا والترز از اخبار(آ. ب. ث)،یهودی،
اوجین مایر، واشنگتن پست، یهودی،
هنری گرونوالد، مجله تایم آمریکا، یهودی،
کاترین گراهام، واشنگتن پست، یهودی،
ژوزف لیلد،نیویورک تایمز،یهودی،
ماکس فرانکل،نیویورک تایمز،یهودی،
رابرن مرداک ، بلند گوی شیطان(صاحب گروه رسانه ای fox)
موسسات به ظاهر بشر دوستانه ولی برانداز:
جورج سوروس ، یهودی،
والتر اننبرگ،یهودی،
 
تشکلهای صنفی و مذهبی و اجتماعی یهودیان در آمریکا بالغ بر بیش از هفت هزار سازمان و موسسه است.
 هر یهودی در چندین NGO  و انجمن عضو است و فعالیت می کند. هر مسلمان در چند تا انجمن و NGO عضو است؟
 
دانش آموزان یهودی از همان ابتدا در مدارس خود کار کردن گروهی با هم را می آموزند نه رقابت درسی بی ثمر و حسادت به هم را.
نتیجه: نه ما و نه رهبرانمان کار کردن با هم را نیازموده ایم بلکه هر روزه درسهای جدیدی از تکنیکهای حذف همدیگر را می آموزیم.
چرا اینها نیرو مندند و مسلمانان ضعیف ؟
 
دلیلش این است که ما رقیب اصلی را فراموش کرده ایم و در خودمان به دنبال رقیب می گردیم.
دلیلش اینستکه ما استعداد دانش آموختن را وانهاده ایم.
 
در سراسر جهان اسلام مشتمل بر 57 کشور تنها 500 دانشگاه موجود است.
درحالیکه تنها در آمریکا 5758 دانشگاه براه است.
درهندوستان ، 8407 دانشگاه موجود است.
حتی یک دانشگاه از میان کشور های اسلامی در زمره 500 دانشگاه اول جهانی جای ندارد.
سواد در دنیای مسیحیت 90% است.
سواد در جهان اسلام 40% است.
در پانزده کشور مسیحی مذهب در صد سواد 100% است.
درکشورهای مسلمان حتی یکی هم نیست.
درکشورهای مسیحی 98 % دوره دبیرستان را تمام کرده اند.
درکشورهای اسلامی این رقم 50 % است.
40 % از مردم کشور های مسیحی دانشگاه را تمام کرده اند.
در کشورهای مسلمان این رقم تنها 2 % است.
درکشورهای مسلمان برای هریک ملیون مسلمان تنها 230 عالم و دانشمند وجود دارد.
در آمریکا این رقم 5000 است.
در آمریکا برای هریک ملیون نفر 1000 تکنیسین موجود است.
در سراسر جهان عرب فقط 50 نفر برای هریک ملیون نفر موجود است.
دنیای اسلام فقد 002% از درآمد ملی را برای تفحص و توسعه هزینه میکند.
درکشورهای مسیحی این رقم 5% از درآمد ملی است.
نتیجـــه:
وضعیت کنونی دنیای اسلام استعداد دانش پروری ندارد.
مرحله دیگر آزمایش دانش، کاربرد آنست.
.
در پاکستان برای هر 1000 نفر 23 روزنامه موجود است.
درسنگاپور این رقم 460 برای هر 1000نفر است.
در انگلستان 2000 جلد کتاب مختلف برای یک ملیون نفر هرسال چاپ میشود.
در مصر این رقم تنها 17 جلد است.
 
عــاقبــت:
دنیای اسلام در دانش پژوهی شکست خورده است
آزمایش کاربرد دانش راه دیگری برعدم دانش پژوهی مسلمانان است.
صادرات صنعتی پاکستان تنها 9% کل صادرات آن کشور است.
در عربستان سعودی 02%  است.
کویت و مراکش و الجزایر 3% است.
درحالیکه سنگاپور به تنهائی 68% صادرات صنعتی دارد.
نتــیجــتا:
جهان کنونی اسلام استعداد بهره گیری از دانش را فاقد است.
به چه نتیجه ای میرسیم؟
کنکاش لازم نیست چون ارقام و شواهد فریاد میکشند،لکن ما گوشمان را بسته ایم.
  
نـصـیحـت:
خود و فرزندانتان دانش بیاموزید، میان بر وجود ندارد. بهیچ وجه نگذارید فرزندانتان از دانش آموزی منحرف گردند. و برای آینده ایی بهتر، از نفوذ خود برای بدست آوردن نمره بیشتر برای فرزندان خود اجتناب کنید. به آنها کارگروهی بیاموزید. جلو زدن از هم و دیگران را پشت سرگذاشتن را به آنها نیاموزید. دست هم گرفتن و با هم جلو رفتن را بیاموزید. اگر موفق نشوند آنها را یاری کنید تا موفق شوند. واگر اکنون نمیتوانند موفق شوند پس هرگز نا امید نشوید, امید وپشتکار ودریابی نبوغ خود بیاموزید
 
ما بیشترین و نیرومند ترین ملت روی زمین هستیم تنها چیزی که لازم داریم ، شناخت خودمان است.
پیروزی ما بسته به دانش و خلاقیت و سواد آموزی و قدرت کار گروهی ماست ودوری از موهومات و خرافات ادیان کهن
وچشم انداز به دنیا و زندگی نوین است و بس.
بیدار شویم

واقعیت یک نسل


ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم 
کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند
ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه  
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم 
توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم 
آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند 
آنروزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند 
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم  
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم 
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم 
 
ما از آژیر قرمز می ترسیدیم 
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی 
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام  
ما چیپس نداشتیم که بخوریم  
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم 
ما ویدیو نداشتیم 
ما ماهواره نداشتیم  
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است  
ما خیلی قانع بودیم به خدا   
 
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی 
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش زبان
   
زنها توی فیلمهای تلویزیون ما، توی خواب هم روسری سرشان می کردند 
حتی توی کتابهای علوم ما زنها هم باحجاب بودند
ما فکر می کردیم بابا مامانهایمان، ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند   
عاشق که می شدیم رویا می بافتیم، موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم 
جرات نداشتیم شماره بدهیم، مبادا گوشی را بابایمان بردارند 
ما خودمان خودمان را شناختیم 
بدنمان را، جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم 
هیچکس یادمان نداد
 
و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
 
نسلی که عشق و حالهایشان را توی «شهرنو»ها و کاباره های لاله زار کرده بودند  
و نسلی که دارد با «فارسی وان» و «من و تو» و «ایکس باکس» و «فیس بوک» بزرگ می شوند  
و جالب که هیچکدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند

ایران و ایرانی


ملغمه ای بنام ایران و ایرانی


مردمان جالبی هستیم 65000 شرکت تجاریدردبی داریم

سه میلیون ایرانی پناهنده درخارج ازایران.

در تهران از خواب بیدار می شویم. محل شرکت تجاری و مرکز خریدمان در دبی است؛

استعدادمان در تهران کشف و نبوغمان در اروپا شکوفا می شود.

برای تحصیل به فرانسه یا لندن می رویم، اما چون از کار در اروپا خوشمان نمی آید، در ایالات متحده آمریکا کار می کنیم، و هر وقت بیکار شدیم برای گرفتن حقوق بیکاری به اروپا می رویم؛

برنامه های تلویزیونی مان از لوس آنجلس پخش و در خرم آباد دریافت می شود. فیلم های مان را در بیابان های ایران می سازیم، اما در ونیز و پاریس و برلین آنها را نمایش می دهیم و از آنجا جایزه فیلمسازی می گیریم؛

در کلن طرفدار جمهوری و در تهران طرفدار سلطنت هستیم؛

مهم ترین مقالات سیاسی مان در اوین نوشته ، اما در پاریس خوانده می شود؛

از واشنگتن نامزد انتخابات می شویم، اما صلاحیتمان در تهران رد می شود، بنابراین در برلین انتخابات را تحریم می کنیم و در لندن تصمیم می گیریم رفراندوم برگزار کنیم؛

در هلند عضو پارلمان و در اسرائیل رئیس جمهور می شویم، در تهران با حکومت مخالفت می کنیم، در عراق با حکومت می جنگیم، اما در لبنان از حکومت دفاع می کنیم؛

در تهران کنسرت موسیقی راک برگزار می کنیم، اما در فرانکفورت کنسرت موسیقی سنتی مان با استقبال آلمانی ها روبرو می شود؛

در آنکارا در کنسرت موسیقی پاپ ایرانی شرکت می کنیم، اما در آنتالیا می رقصیم، در کانادا برنده مسابقه ملکه زیبایی می شویم، حقوق زنانمان در مشهد نقض می شود، اما در سوئد از حقوق زنان دفاع می کنیم؛

ولیعهدمان در امریکاست، ملکه مان در یکی از شهرهای فرانسه زندگی می کند، رئیس جمهور سابقمان در پاریس زندگی می کند، رئیس قوه قضائیه مان متولد عراق است، در عوض نخست وزیر عراق سالها در ایران زندگی می کرد و رئیس جمهور اسرائیل متولد ایران است؛

در ایران زندگی می کنیم، در ترکیه تفریح می کنیم، در آمریکا پولدار می شویم و برای مرگ به ایران برمی گردیم.

زبانمان فارسی است اما پرازلغات عربی وانگلیسی

وآلمانی وفرانسه

درمیهمانی هایمان غذای خارجی سرومی شود وبه آهنگ های غربی می رقصیم.

ازوضع کشورمان ناراضی

هستیم اما معتقدیم که برای پول درآوردن هیچ کجا

بهترازایران نیست.

وبهترین راه حل برای تغییروضع موجود را نشستن پشت کامپیوترواظهارنظردر

فیس بوک وتوئیترمی دانیم!

خداوند خودش مارا شفا دهد انشاءالله

دختر سرزمین من


احساس میکنم این روزها معنای زیبایی را گم کرده ای
باور کن زیبایی در چشمهای امانتیه رنگ روشن و لبهای برجسته کرده سرخ نیست
باور کن هر چه قدر هم دماغت را کوچک کنی و سر بالایش کنی زیبا نخواهی شد
باور کن پوست سیاه و سایه های سفید زیباترت نمیکند
... 
دختر سرزمین من ملاک های زیباییت را تغییر بده زیبایی ظاهری هر فرد همانیست که خداوند در وجودش قرار داده زیبایی ظاهر زمانی به چشم خواهد آمد که تو قلب پاکی داشته باشی آنوقت همه تو را زیبا خواهند دیدبا دقت به اطرافت نگاه کن خلاقیت دست دکتران جراح همه را یک شکل کرده باور کن این زیبایی نیست این تو را به عروسکی تبدیل میکند در دست انسان های ظاهر پرست و کثیف که تو را برای عیش و عشرت لحظه ایشان میخواهنددختر زیبای سرزمین من از صمیم قلب برایت آرزو میکنم زیبایی حقیقی گم شده ات را دوباره پیدا کنی!!!

سکوت!چرا؟


آنها هر چه خواستند گفتند و من سکوت کردم
آنها مرا هرزه و هرجایی و قرتی خواندند و من سکوت کردم
آنها مرا امر به معروف و نهی از منکر کردند و من سر پایین انداختم و سکوت کردم
آنها از باورها و عقایدشان گفتند و من به نشانه احترام سکوت کردم
آنها مرا...

تهدید کردند و ناسزا گفتند و من باز هم سکوت کردم
سکوت کردم چون در خانه مرا اینطور تربیت کرده بودند
سکوت کردم چون فکر می کردم باید به همه چیز و همه کس احترام گذاشت
من به احترام سکوت کردم پدرم به احترام سکوت کرد و پدر بزرگم هم.
ما همه سکوت کردیم. اجداد ما همه سکوت کردند.
احترام ما از سر ترس بود یا فرهنگ تحمیلی نمی دانم اما ما همه سکوت کردیم.
هزار و چهار صد سال است که سکوت کردیم و سکوت کردیم
هر که سکوت نکرد و پرسید چرا احترام ؟ همه با دستان خود او را کفن کردیم. ما همه سکوت کردیم...

اولین دیدار

داستانی است درمورد اولین دیدار "امت فاکس"، نویسنده و فیلسوف معاصر، ‌از آمریکا، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.

وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری میشد، ناشکیبایی او از اینکه میدید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اینکه مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا میبینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی میشوند؟
مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه میخواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل کنید!
امت فاکس که قدری احساس حماقت میکرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه میخواهیم برگزینیم.
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد، به دلیل آنست که
شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید

ایران عوض نخواهد شد، وقتی من عوض نشوم


یک ملت دلال مسلک ناآگاه ، با آن حماقت آشکار در هنگام رانندگی یا

 توحش علنی برای برداشتن یک شیرینی از جعبه ی تعارفی یا شهوت

 عجیب برای قرار گرفتن در مقابل دوربین ، با رتبه‌ی نخست جستجوی

 سکس … چرا باید برای حل مشکلات سیاسی به جان هم بیفتیم؟

من پیشنهاد می کنم به بحران سیاسی کشور دامن نزنیم . بلکه این

 مواردی که در پایین امده را تجربه کنیم خود به خود بسیاری ازمشکلات

 مملکت برطرف خواهد شد :

اول : ایرانی ها لطفا دست کم یک روز در میانحمامبروند.

دوم : ایرانی ها قبل از پرتاب فحش به بیرون ، دهانشان را ببندند و تا

 بیست بشمرند. بخصوص وقتی توی خیابان و جلوی دیگران هستند.

سوم : هر خانواده‌ی ایرانی هر روز یک روزنامهبگیرد ، اگر شده یا ثارات!

چهارم : هر فرد ایرانی تعهد کند که هر ماه یک کتاب تازهبخواند … حتی

 خلاصه مبانی لوله کشی عمومی!

پنجم : رانندگان به جای فاصله ی بین شلوار و جوراب دختری در آن

 طرف خیابان به داشبورد جلوی چشمشان نگاه کنند و سرعت از پنجاه

 کیلومتر در هیچ شرایطی تجاوز نکند.

ششم : همه به خودشان تلقین کنند که این کسی که می

 خواهیم کلاهش را برداریم تا شب برای عزیزمان هدیه ببریم ، خودش

 عزیز یک نفر دیگر است.

هفتم : بفهمیم که زرنگی ضایع کردن حق دیگران نیست بلکه ،رعایت

 حقوق دیگران ، رسیدن به حقوق خودمان است؛ هر کس به اندازه ما

 حق دارد و وقتش با ارزش است

هشتم : بفهمیم که اگر صاحب یک بوتیک هستیمشغلما بوتیک دار

 است یا اگر راننده تاکسی هستیم شغل ما راننده است . نه اینکه همه

 دزد و کلاهبردار باشیم و از شغلمان فقط برای راهی به رسیدن به

 کلاهبرداری استفاده کنیم . به شغلمان احترام بگذاریم و بگذاریم دزدی

 فقط برای کسی باشد که شغلش دزدی است.

نهم : مردهای ایرانی یک بار برای همیشه قبول کنند که زنها ، جزو

 املاکشان نیستند و خودشان عقل دارند. عشق و رابطه و آشنایی هم

 بازی برد و باخت و فتح قلمرو دیگران نیست.

دهم : مردها تمرین کنند که رد عبور زنی را با نگاه شخم نزنند و زنان

 تمرین کنند که جواب سلام مردان را با خونسردی و لبخند بدهند چون به

 معنای … نیست.

یازدهم : ورزشکاران ما بعد از باختبه رقیب تبریک بگویند (مثل ژاپنی‌ها)

 و دهانشان را تا یک ساعت بعد از هر باخت یا برد ببندند. خلاصه این که

 ظرفیت برد دیگران و شکست خودمان را به دست بیاوریم؛ سعی کنیم

 جدا از برد یا باخت، باارزش بشویم!

دوازدهم : ایرانی‌ها به جای تمسخر شکل ظاهری و نوع حرف

 زدن سیاستمداران، فکر کنند که ایراد واقعی کار آن شخص در کجاست.

 همین!

سیزدهم: به نمایشگاه کتاب اگر می روند برای(کتاب) بروند.

به خیابان فرشته می روند برای (عبور) از خیابان فرشته باشدو در کل

 به هر قبرستانی می روند برای خاطر (همان قبرستان) باشد.

چهاردهم: تمرین کنیم که میانبری که ممکن است ذره‌ای کسی را

 دلخور کند، مصداق بارز دزدی است؛ حتی‌المقدور میانبر نزنیم.

پانزدهم: در هنگام رانندگی، بین خطوط حرکت کنیم و خطی را انتخاب

 کنیم که متناسب با سرعت ماست - در عین سادگی، این از همه

 کارهای دیگه سخت تره! 

شانزدهم: این آخری از همه سختتر است و اینکهدروغ نگوییم .


همانطور که فکر می کنیم عمل کنیم . فراموش نکنیم ریاکه اکنون

 عادت و عرف جامعه شده است درواقع یک بیماری اجتماعی و از آسیب

 شناسی بسیار جدی برخوردار است.

عزیزان، کسی که این مطالب را نوشته است شاید خود نیز دچار این 


مشکلات است. همه ما در رفتارمان مشکلاتی داریم. ولی باید


 بپذیریم ایران ما ، همان


 سرزمینی که هنگام قرائت سرود ای ایران ای مرز پر گهر ، موهای


 گرده مان سیخ


 میشود و دچار دل لرزه مطبوعی میشویم ، در حال سقوط است.


 بپذیریم اگر شرایط


 کنونی ایران اینگونه است همه دلیلش مدیران و بالا سری های ما


 نیستند و نقش اصلی


 را خودمان ایفا می کنیم

این روزها همه می زنند!

روزگار غمباری را سپری می کنیم که هرکس، هرچه و هرجا که دستش برسد از آن می زند تا توازن مالی خود را برقرار کند.

ناگوارتر و تلخ تر از اتفاقات کلان اقتصادی که این روزها همه درباره اش صحبت می کنند شاید همین رخدادهای پیدا و پنهانی باشد که در گوشه گوشه شهر همه را به فکر فرو برده اما ماجرا آنقدر خرد و جزئی است که کسی درباره اش حرفی نمی زند.

این روزها همه می زنند. یکی از زندگی خود، یکی از تفریح و معاشرت و کسی هم اگر دستش برسد و امکانش را داشته باشد از خدمت یا محصولی که به مردم تحویل می دهد. این روزها گذرتان به هر صنفی بیفتد و سر و کارتان با هر قشری باشد به وضوح می توانید از کاهش کیفیت و کمیت و خدمات ارائه شده مطلع شوید.

کافی است از رستورانی غذا بگیرید، سر و کارتان به بیمارستان بیفتد، لباسی سفارش دهید، جنسی بخرید، اتومبیلتان را به تعمیرگاه ببرید و یا اینکه به نحوی با مراکز خدماتی در ارتباط باشید، خواهید دید که چگونه از یک جای کار می زنند و کم می گذارند تا به خیال خود، دخل و خرجشان با هم بخواند.

مثال معروف و عامیانه این "زدن" را وقتی می بینیم و می شنویم که بسته چیپس یا پفکی باز می شود و در کنار حجم زیادی از هوا، مقداری خوردنی هم یافت می شود! قضیه روشن است فلان کارخانه برای بقا و سوددهی، از محصول خود می زند. اوضاع دیگر مواد خوراکی هم بهتر نیست. تولیدکنندگانی که نمی توانند قیمت محصول خود را افزایش دهند از محصول کم می کنند. رستوران هایی که ظرفیتشان برای افزایش قیمت یک پرس غذا به پایان رسیده و کششی برای افزایش قیمت ندارند یا از طول سیخ می کاهند یا از مخلفات غذا می زنند یا بی خیال کیفیت و مواد مرغوب می شوند.

صبر کنید، داستان هنوز ادامه دارد. کارمندان بخش خصوصی و ادارات غیردولتی این روزها می بینند که مدیر شرکت از نابسامانی اوضاع اقتصادی به ستوه آمده و در اولین گام، اقدام به قطع مزایای جانبی و امتیازات کاری کرده است. کارمندان هم که حقوق و پاداش را متناسب با حال و روز خود نمی بینند به صورت متقابل تا جایی که بتوانند از کار می زنند.

آنها که زمانی که سفر سالیانه دبی و تایلندشان قطع نمی شد، با افزایش بی سابقه قیمت ارز از مسافرت های خارج از کشور خود می زنند، خانواده هایی که امکان پذیرایی و برپاکردن سفره های شام را ندارند از مهمانی های خانوادگیشان می زنند. گروه دیگری که زمانی به برنامه های فرهنگی، هنری بها می دادند از کنسرت موسیقی و سینما تئاترشان می زنند. دوستان و رفقایی را می شناختم که پای ثابت رستوران ها و بوفه های گران قیمت تهران بودند. این روزها که هزینه های زندگی سرسام آور شده، این ها هم از رستوران بازی هایشان می زنند.

جوانانی که اهل استخر و بدنسازی و اجاره زمین فوتبال و دیگر سالن های ورزشی بودند با وضعیتی که برایشان به وجود آمده از ورزش خود می زنند.

مادری که نیازهای مختلف اعضای خانواده را می بیند از سفره رنگین می زند. پدری که درخواست های فرزندانش را می بیند از لباس نوی شب عید خود می زند.

خانواده متدینی که می بیند سه شب اقامت در مشهد چه هزینه هایی اضافه بر حد معمول تحمیل می کند به امام زاده صالح رضایت می دهد و از زیارت می زند. نوعروس و مادرِ حیرت زده، وقت خرید، با بغض و آه، از جهاز و جنس عالی می زنند. ماه داماد و پدر، هنگامِ رفع احتیاج، از برای دفع کسری های خود، این در و آن در می زنند.

بستگان و قوم و خویش، البته حق دارند ولی، موعدِ چشم روشنی با شرم و حزم و احتیاط، از سکه و زر می زنند.

مردمانی هم که البته ندارند هیچ آه در یک بساط، از سر ناچاری و درماندگی، بر سینه و سر می زنند.

ماجرا اما به همین جا ختم نمی شود. گروه دیگری هم هستند که جور دیگری می زنند. آنهایی که دستی در تولید نداشته یا امکانی برای کاهش محصول ندارند، صبورانه اوضاع را نظاره می کنند و به وقتش از جیب مردم می زنند. این دسته از افراد کاری ندارند که قیمت ها چه وضعی پیدا می کند و اقتصاد چه حال و روزی دارد. اینها خودشان مستقیم با مردم طرف حسابند و هرچه ارزش پولشان کم شود یا تورم افزایش یابد، آن را به وقتش با مشتریانشان حساب می کنند.

دندانپزشک یا جراح متبحری که با علم به نیاز بیمارانش، تعرفه هایش را ماه به ماه افزایش می دهد، راننده تاکسی که در آخرین ساعات شب یا زیر بارش باران، بیچارگی مسافران را فرصت خوبی برای دو برابر کردن کرایه می بیند، خرده فروشی که قیمت خرید را نادیده گرفته و قیمت اجناسش را به روز تعیین می کند، اینها همه از جیب مردم می زنند و در دلشان استدلال خاص خودشان را دارند: «فرقی نمی کند تورم چقدر باشد و هزینه هایم چقدر افزایش پیدا کند، وضعیت هرچه شود من هم از مشتریانم را می گیرم و کسری را جبران می کنم.»

گروه دیگری هستند که نه تولیدی دارند، نه فروشی دارند و نه خدماتی که از آن بزنند. این ها در مواجهه با مشکلات و گرفتاری های روز، کم طاقت تر و کم توان تر شده، اعصابشان یاری نمی کند و در نتیجه از لطف و نوعدوستی خود می زنند. این ها دیگر دست نیازمندی نمی گیرند، میزان یاری و نیکوکاریشان افت می کند. در اختلافات کوتاه نمی آیند، از خودگذشتگی نمی کنند و از انسان دوستی و ... خود می زنند.

این بخش آخر شاید خطرناک ترین نوع "زدن" باشد؛ اتفاقی که اثرات اجتماعی نگران کننده ای داشته و زندگی در جامعه را سخت می کند.

اینها که همه گفته شد شاید پاسخ به یک سئوال را برای ناظران راحت کند: "چرا با وجود این همه گرانی و تورم افسارگسیخته، نشانی از نارضایتی عمومی و یا بروز مشکلی جدی را در سطح جامعه نمی بینیم و به ظاهر همه چی آرام است؟"

پاسخ این است: این روزها همه می زنند .... هرکس، هرچه و هرجا که دستش برسد می زند

بگذار گریه کنم

بگذار گریه کنم
نه برای تو
بلکه برای عاطفه ای که نیست
و دنیایی که
...

انجمن حمایت از حیوانات دارد
اما انسان
پابرهنه و عریان می دود
و در زکام دفن می شود
برای دنیایی که زیست شناسان رمانتیکش
سوگوار انقراض نسل دایناسورند
دنیایی که در حمایت از نوع خویش
گاو شده است
بگذار گریه کنم
برای انسان نیم دایره
انسان لوزی
انسان کج و معوج
انسان واژگون
و انسانی که
در بزرگداشت جنایت هورا می کشد
و سقوط را
با همان لبخندی که بر سرسره می نشیند
جاهل است
انسانی که
راه کوره های مریخ را شناخته است
اما هنوز
کوچه های دلش را نمی شناسد
و در مه غلیظی از نسیان
دست و پا می زند ...

من ایرانیم... متاسفانه

من ایرانیم...ریاکارم ...دروغ می گویم...دزدی میکنم...ربا خوارم...زنا کارم...نارو میزنم...برادر میکشم...قامت پدر خم میکنم...مادر را زجرکش میکنم...قاتلم...اما...محرم که میرسد...از همه مسلمان ترم...سینه میزنم...اشک تمساح میریزم...سرم را از وسط دو نصف میکنم...میدانی چرا؟؟؟
نه... عاشق حسین نیستم...اصلا امام حسین را نمیشناسم...فقط...می خواهم سر خدا هم کلاه بگذارم...آری...من ایرانیم..

فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست*!*

فکرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست


سجاده زر دوز که محراب دعا نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟


اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟

از شدت اخلاص من عالم شده حیران


تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست

از کمیتِ کار که هر روز سه وعده


از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست

یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است


هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ست

این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟


چندی‌ست که این حافظه در خدمت ما نیست

ای دلبر من! تا غم وام است و تورم


محراب به یاد خم ابروی شما نیست

بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد


تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست

هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند


گفتند که این بهره بانکی‌ست، ربا نیست

از بس‌که پی نیم‌وجب نان حلالیم


در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست

به به، چه نمازی‌ست! همین است که گویند


راه شعرا دور ز راه عرفا نیست

فقر یعنی چی؟


زن رو کمتر از مرد دانستن
جواب سلام کسی را ندادن
احترام بزرگتر را نگه نداشتن
پشت سر کسی صحبت کردن
سر هر چیزی به هم فحش دادن
آشغال از ماشین به خیابان ریختن
عقاید دینی خود را به مردم چپاندن
آزار رساندن به حیوانات زبان بسته
تف و بزاق دهان در خیابان انداختند
دزدی و حق خوری را زرنگی دونستند
لطف و محبت دیگران را وظیفه دانستن
دخالت در امری که هیچ سررشته ای ندارید
سر هر چهار راه و هر مکان بی دلیل بوق زدن
پول و ثروت را از شرف و انسانیت بالاتر دانستن
با بی احترامی بعد از تصادف همدیگرو کتک زدن
در انظار عمومی ظاهر شدن و بوی‌ گند زیر بغل دادن
افکار خود را افکار کل مردم دانستن و جمع بستن
به پارک یا کنار دریا رفتن و نظافت شخصی‌ رعایت نکردن و زباله ریختن
به هیچ دختری رحم نکردن و دنبال زن آفتاب مهتاب ندیده برای ازدواج گشتن
بی احترامی به بانوان و با لحن تمسخر آمیز یا توهین آمیز با بانوان صحبت کردن
از شکم زن وبچه زدن وخرج سیگار کردن! از خانواده دزدیدن و خرج اعتیاد کردن!
برای یک دقیقه زودتر رسیدن جلوی همدیگر پیچیدن حق همدیگرو رعایت نکردن

نسبت به آثار باستانی کشورمون بی اهمیت بودن و بر روی آنها یادگاری نوشتن


و از همه مهمتر...
فقر یعنی همه اینایی که اینجا نوشتن رو ببینی؛ و بدونی؛ ولی بازم انجام بدی!!

مرده متحرک


با آدم ضعیف تر از خودتون تا حالا پینگ پونگ بازی کرده اید؟ منظورم اینایی هستن که تازه راکت بدست شده اند و چند ساعتی مربی داشته
اند و تازه از استایل والیبال اومده اند تو تنیس روی میز (با راکت اسبک میزنند)
خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند ، نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهم نیست مهارتت ! طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و توهم زده که پینگ پونگ داره بازی میکنه...من و تو هم عملا تو این توهم وقتمون حروم میشه واتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی میبینی مهارتت خیلی کم شده و طول میکشه تا برسی به سطح بازی اصلی خودت!
اینها را نوشتم تا بگم حرف اصلیم را
وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنه
وقتی با یه آدم خاله زنک دم به دم میشی
وقتی با آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب غریب و خرافی داره و تحملش میکنی ،
وقتی با یه آدم روبرو میشی که دغدغه هایش (مسکن ورستوران و لباس برند و(!...
دیگه انتظار نداشته باش که از حروم شدن وقتت غصه بخوری
از درجا زدنت هم خجالت نمیکشی
از تجمع برنامه ای نصفه عمل شده و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزه
از نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات، بهت بر نمیخوره
یا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی و ....دردت نمیاره
داری بی غیرت میشی عزیزم
به مردنت ادامه بده
یا مثل یه بزرگمرد از این وضعیت بیا بیرون و نذار زنده به گور بشی و بشی یه مرده متحرک...

مردم چیست...؟!

مَردُم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی. برای مَردُم خیلی مهمه که تو چی میپوشی؟ کجا میری؟ ... چند سالته؟ بابات چیکارس؟ ناهار چی خوردی؟ چند روز یه بار حموم میری؟ چرا حالت خوب نیست؟ چرا میخندی؟ چرا ساکتی؟ چرا نیستی؟ چرا اومدی؟ چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟ چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟ چرا چشات قرمزه؟ حشیش کشیدی؟ چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟ چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟ و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره. مَردُم ذاتا قاضی به دنیا میاد. بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده، روت قضاوت میکنه، حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی. مَردُم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب. اما مَردُم همیشه از یه چیزی میترسه، از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی. پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و مشغول کار خودت شو می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!... با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!... مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!... از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!...مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند !!!

معمولی بودن...


معمولی بودن در زندگی، میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد. مثلا؟
شاگرد معمولی بودن، قیافه معمولی داشتن، دونده معمولی بودن، نقاش معمولی بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و معمولی جشن عروسی بر پاکردن، معمولی مهمانی دادن، فرزند معمولی داشتن.
منظورم از "معمولی" همان است که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب و در پشت ابر ها نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، فراوان و بسیار هست.
فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایست که هم انگیزه ایست مثبت برای پیشرفت و هم می تواند شوق و ذوق فراوان آدمهای معمولی را شهید کند. من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشی کشیدن، روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه نقاشی را کنارش گذاشتم. این کنار کشیدن زمانی بود که همکلاسی دبیرستانم، در عرض دو دقیقه با مداد بی جانش، چهره خانم معلم مان را، با آن دندان های موشی، و شلخته موهای فر کنار گوشش که از مقنعه چانه دار میزد بیرون، کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از او بکشم.

حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نا بغه بود و تمرین و پی گیری من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم.

ضعیف بودم آن روزها. دنیایم آنقدر کوچک بود که با بیشتر شاخص های "ترین" زندگی کرده و خود را مقایسه می کردم. و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند.

شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما، همیشه در درونم یک سوپر انسان داشته ام که می خواست اگر دست به گچ بزند، ان گچ حتماً بایستی طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن را ندارد.
اما امروز فهمیده ام کهمعمولی بودن شجاعت می خواهد.آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش را عمل میکند، نه غصه می خورد که ماشینش معمولی است، نه حق غذا خوردن در یک سری از رستوران های معمولی را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.
حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد.
مشکل بزرگتر، آن مرز و دیوار تحقیر کننده ایست که جامعه گم شده، ما بین لایه بسیار کوچک ولاغر آدم های "ترین" و گروه بی شمار "معمولی" ها می کشد. همیشه چیزی در آدم های بی شمار معمولی پیدا می شود که برای ترین ها تحقیر کننده و ترحم برانگیز باشد، ترحمی که بسیار متفاوت است از همدلی و هم دردی انسانی.

به عنوان مثال، در جامعه گم شده، از زبان" ترین باورمندان"، چنین جملاتی می شنویم:
آخی، بیچاره با این صداش آواز هم می خواند، بیچاره با این آی کیو فوق لیسانس هم میخواهد بخواند، بیچاره با این سطح زبانش خارج هم می خواهد برود، بیچاره با این سوادش می خواهد کار هم پیداکند، بیچاره با این درآمدش اتومبیل هم می خواهد و غیره. این نیش زبانها و تحقیر ها، منزجرانه بوده و از احترام به حق زندگی نرم و ناب و ساده ای که بین آدم های معمولی جریان دارد بدور است.

تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین" هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولیم را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولیم عشق می ورزم و از همه درخواست دارم فقط با منِ معمولی آشنا شده و به حقوق معمولیم احترام بگذارند. من خانه معمولی خواهم داشت، در پی دارائی معمول و اتومبیل معمولی خواهم بود. چهره ام و لباسهایم معمولی خواهد بود. ولی سعی خواهم کرد عقل و خرد ودانشم را تعالی ببخشم.

هیچ چیز نمی تواند دوبار اتفاق بیفتد...


هیچ چیز نمی‌تواند دو بار اتفاق بیفتد،


و اتفاق نخواهد افتاد


درنتیجه ناشی 


به دنیا آمده ایم


و خام خواهیم رفت


حتی اگر کودن ترین شاگرد ِ مدرسه ی دنیا می بودیم


هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم


هیچ روزی تکرار نمی شود


هیچ شبی، دقیقاً مثل شب پیش نیست،


هیچ بوسه‌ای، مثل بوسه‌ی قبل نیست


و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی


دیروز ، وقتی کسی در حضور من


اسم تو را بر زبان آورد،


طوری شدم ، که انگار گل رزی از پنجره ی باز


به اتاق افتاده باشد


امروز که با همیم


رو به دیوار کردم


رز! رُز، دیگر چیست؟


آیا رز ، گل است؟ شاید سنگ باشد


روزها، همه زودگذرندچرا ترس،این همه اندوه بی‌دلیل برای چیست؟


هیچ چیزی همیشگی نیست


فردا که بیاید، امروز فراموش شده است.


هر دو خندان 


خود را با طالع و سرنوشت‌مان هماهنگ می کنیم


هر چند باهم متفاوتیم


مثل دو قطره ی آب زلال

بعضی آدمها...


بـعـضی آدمـها ...

آدمایی هستن که

هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ..

وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،

راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...

اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...

آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه

همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن

اینا فرشتن ...

تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...

تنهاشون نزارین، داغون می شن !

همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند


مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.


آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی،

دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.


آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.


دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند

این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، کتابی...



آدم‌هایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.


آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند،

آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.


آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین،

خط‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.


آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.


آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.



همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن


مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست،

با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه


وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده


وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه


وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن

با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم


وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن


آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر:)

درخت تفکرمان خشکیده و چاره ای جز احیای آن نیست ...

حتماً برخورده اید به انسان های پیر و جوانی که آن قدر غرق در مسائل معمولی و روزمره ی زندگی شده اند که دیگر به هیچ  مسأله ی مهمی فکر نمی کنند . شاید هم اصلاً فکر نمی کنند. دیگر دغدغه ی هیچ چیز را ندارند. دیگر درد جامعه، درد تفکّر، درد دین، درد کشور را ندارند و همه چیز برایشان در ماشین و خانه و تأمین آتیه ی فرزندان و امثال این ها خلاصه شده است. بحران بزرگی که سال های سال است دامن گیر ما شده است...

 شاید در گذشته های نه چندان دور، بزرگ ترین درد اجتماعی ما، " پایین بودن سطح سواد عمومی " بود. مشکلی که توانستیم بر آن فائق آییم اما درد بزرگ دیگری جای آن را گرفت و آن " پایین بودن سطح سواد تخصصی " بود. آن هم حل شد. اکنون اما با مشکلی دردآور تر و مهلک تر مواجهیم که شاید بتوان نام آن را " بحران بی دردی " گذاشت.

حالا سطح سواد و اطلاعات عمومی بالا رفته، متخصصین زیادی تربیت شده اند اما به واسطه ی غفلت ما از " جهت دهی " به آن ها، این بحران نوظهور، ظهور کرده است. منفعت گرایی، فرد گرایی، مادی گرایی بیداد می کند و دغدغه مندی و دردمندی مظلوم واقع شده اند.

تحصیل کردگانی داریم که بیش از هر چیز به حقوق پایان ماه، خرید خودروی لیزینگی، حساب تأمین آتیه و ... و ... می اندیشند اما دیگر درد همسایه، درد میهن و درد جامعه ندارند. اگر بخواهم دقیق تر بگویم، دغدغه دارند اما دغدغه هایشان فردی شده است.

فرقی بین حوزه و دانشگاه، بین خارج و داخل، بین مشهد و تهران نیست؛ بحران بی دردی، بیش از حد فراگیر است. اینکه فراگیر شده است یا آن را فراگیر کرده اند، موضوع بحث من نیست. چه فرقی می کند که توطئه ی خارجی ها باشد یا داخلی ها؟! چه فرقی می کند که با نقشه ی قبلی این بحران ایجاد شد یا بدون نقشه ی قبلی؟! شاید هم رفتار ما! یا رفتار الگوهای اجتماعی ما، جامعه را به این سمت هدایت کرده! نمی دانم و در بحث ما هم وارد نیست. موضوع بحث، اصل این بحران بی فکری است. تلنگری است برای تک تک ما که اگر گرفتار این بحران هستیم به خود آییم ...

چرا جوان تحصیل کرده ی حوزوی ما بیش از آن که به آینده ی نظام اسلامی، آینده ی دین، آینده ی جامعه و آینده ی تمدّن بیندیشد، به آینده ی خود می اندیشد؟ البته این به معنای فراموش کردن خود نیست. تدبیر امور فردی هم دارای اهمیت فراوانی است. این دو در کنار هم ارزش می یابد. اما چرا از تدبیر امور اجتماعی به کلّی غافل شده ایم؟

این را همه قبول داریم که تنها تفاوت انسان و حیوان در تفکّر اوست و این قابلیت است که او را از دیگر موجودات متمایز می کند! اما چقدر از این قابلیت انحصاری خود استفاده کرده ایم؟ چند نفر از ما سعی می کنند ورای اتفاقات روزمره ی زندگی تفکّر کنند؟ چند نفر از ما وقتی روزنامه می خوانند، به آن اخبار فکر می کنند و سعی می کنند نگاه تحلیلی خودشان را تقویت کنند؟ چند نفر با توجه به نقش رسانه، اخبارِ رسانه را تعقیب می کنند؟ تفکّر ما خشکیده است. ما به دستگاهی الکترونیکی شبیه شده ایم که اطلاعات ورودی عمده ای را روزانه قبول می کنیم و بدون دخل و تصرّف، آن ها را به حافظه می سپاریم. چیزی شبیه رایانه شده ایم. دیگر اهل فکر کردن مستقل نیستیم. فکر را هم برایمان تعریف کرده اند. فکرِ بدی را برایمان تعریف کرده اند و شاید هم خودمان اینگونه تعریف کرده ایم.

شاید بتوان ریشه ی این مشکل را در سیستم آموزشی یافت که ما را تربیت کرده است. سیستمی که ما را بر اساس سنّ و سالمان در کلاس ها نشاند و معلّم را در کلاس حاضر کرد که برایمان از روی کتاب بگوید و ما هم بنویسیم! فقط اطلاعات بگیریم و دنیایی از اطلاعات شویم. همین سیستم، ارزش ها را برایمان تعریف کرد. این سیستم، نمره ی خوب را با ارزش کرد اما ارائه ی نظر را، صاحب نظری را، تفکّر را و ایجاد اطلاعات را ارزش نبخشید. ما ثمره ی همین سیستم هستیم. اصلاً توان ایجاد اطلاعات در ما خشکیده است.

درخت تفکّرمان خشکیده و چاره ای جز احیای آن نیست!

این بحران، بحران تازه ای نیست. سال هاست که بیداد می کند و سال هاست که متفکّران بزرگی نسبت به آن هشدار داده اند. سال هاست که مطهری ها و شریعتی ها اهمیّت این موضوع را به ما یادآوری کرده اند. مسأله منحصر به ایران هم نیست اما مشاهده ی آن در ایران، حیرت انگیز تر است.

باید کاری کنیم ...

باید " نظام ارزش گذاری جدید " تعریف کنیم. باید به تفکّر، بها بدهیم. صاحبان افکار باید محترم باشند. این نظام ارزش گذاری جدید، نگاهمان را تغییر خواهد داد.

ویژگی بزرگ این نظام آن است که قبل از اینکه در سطح جامعه ایجاد شود، باید درون تک تک ما ایجاد شود. ما باید متفکّر باشیم. باید نگاه تحلیلی و انتقادی داشته باشیم و باید متفکّران و تحلیل گران و منتقدان را محترم بدانیم. (البته جای یادآوری است که در ادبیات روایی و قرآنی ما هم، ارزش عالِم و متفکّر ، فراوان ذکر شده است.)

اگر جامعه، متفکّر باشد، دیگر هر داده ای را قبول نمی کند و آن را تجزیه و تحلیل می کند. صحیح و غلط را از یکدیگر تمییز می دهد.

باید به جایی برسیم که هر دانشجو، هر طلبه، هر کارمند، هر کارگر و اصلاً هر انسانی برای خود دارای ایدئولوژی باشد، دارای جهان بینی باشد. (جهان بینی که بر اساس تفکّر و عقلانیّت، آن را ایجاد کرده است.) برای ایدئولوژی و جهان بینی خود، ارزش قائل باشد و در مسیر اجرای آن بکوشد، یعنی برای ایدئولوژی های خود، استراتژی داشته باشد. به تعبیر دیگر، هر انسانی باید درون ذهن خود، تمدّن خاص خود را داشته باشد. پروتاریا یا همان آرمان شهر یا همان مدینه ی فاضله ی خودش را داشته باشد و بکوشد که به آن برسد و دیگران را هم برساند. باید برای خود، " منظومه ی فکری " داشته باشد .

اگر این ها برایمان ارزش باشد، نگاهمان به خیلی از مسائل تغییر می کند. علم برایمان از ثروت مهم تر می شود. علما از ثروت مندان عزیز تر می شوند. رشد علمی گسترش می یابد. تفکّر، رواج پیدا می کند. " اندیشه "، اصالت پیدا می کند.

در این نظام ( إصالة الفکر )، ارزش جوان متفکّرِ معتقد به مارکسیسم که برای اجرای اصول مکتب خود می کوشد، از جوان ظاهراً مذهبی که اصلاً مکتبی ندارد، بیشتر است. در این نظام، کسی که عمری را برای ایجاد مکتب و اندیشه ای جدید گذاشته است، ارزش می یابد. در این نظام، دانشجوی دردمند و دغدغه دار، از دانشجوی بی درد، با ارزش تر است. در همین نظام است که مارکس و هگل و حتی هیتلر از خیلی امثال من با ارزش تر می شوند و البته هیچ اشکالی ندارد.

اگر بگذاریم و بخواهیم که تفکّر، اصالت یابد، باید لوازم و ملزومات آن را هم قبول کنیم. باید آزادی اندیشه را هم قبول کنیم و از طرفی تحمّل فکر مخالف را هم داشته باشیم. باید خودمان هم متفکّر شویم ...

اگر به خودمان رجوع داشته باشیم و وجدان خود را قاضی قرار دهیم، به خوبی درخواهیم یافت که من و شما هم از نظام ارزش های نادرست استثناء نیستیم. ما هم برای فکر، ارزش قائل نیستیم. تلنگری بود کوچک که امید است بتواند همه ی ما را هوشیار سازد. یادمان نرود که راه فراگیر شدن این نظام، ایجاد آن درون خودمان است

کولی فالگیر ...

فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی؛ فهـمید

از حجــم اقیــانوس دردم شبنـمی فهمید

می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است

فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید

این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد

وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید

امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد

امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید

اوداشـت هفـــده سـال یا هجده... نمی دانم

مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید:

مـو فالـگیرُم...اومدُم فالِت بگــیرُم.... هـای

فهــمید دارم اضـطرابی ، ماتمـی ؛ فهـمید

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم

بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید

بخـتِت بلـنده...ها گُلو! چِشمون شیطون کور

راز تــونـه گـفــتـُم پریـنــو آدمــی فـهـمید

هی گفت از هر در سخن ، از آب و آیینه

از مهـره ی مار و طلسم و هر چه می فهمید

بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد

هـرچـند از باران چشـمـم نـم نـمی فهمـید

مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا

یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید!

انگار هرگز زتدگی نکرده ایم


دوستی از من پرسید : بامزه ترین خصوصیت بشری چیه؟


بهش گفتم تناقض...


بشدت عجله داریم بزرگ بشیم و بعد بزرگ شدن دلمون برای کودکی ازدست


 رفتمون تنگ میشه.


برای پول دراوردن خودمون رو مریض میکنیم، بعد تمام پولمون رو خرج میکنیم تا


 دوباره سالم بشیم.انقدر به اینده توجه میکنیم که حال رو از دست میدیم برای


 همین نه حال رو تجربه میکنیم و نه آینده رو...


طوری زندگی میکنیم که انگار هرگز نمی میریم و طوری میمیریم که انگار هرگز


 زندگی نکرده ایم

منم دلتنگ

در این تاریکی مطلق


دراین شب زنده داری ها


کناره پنجره تنها


نشسته روی متن خاطرات تلخ و شیرینم، همین حالا


من از آن دور دستها می آیم


من از دریای پاکی صداقتها می آیم


و میدانم که در این پیچ و خمهای خیابانها


یکی هست آنطرفتر دورتر، از ساحلی زیبا


که بیدار است، میخواند و می اندیشدو با حس پاکش مینویسد همچنان تنها


و من اینجا و او آنجا


نشسته روی متن خاطرات، تلخ و شیرینم همین حالا


دلم تنگ است برای حس ناب پاک سرشار از صداقتها


دلم قلبی سرشار از، محبتها  میخواهد

منم بانوی تنهایی


منم آن بانوی تنهایی


منم آن کوه رسوایی


منم آن کوه سرد و استوار دست و پا بسته


منم آن بانوی


 لرزان جدا افتاده با قصه


منم تنها تر از تنها


منم رسوا تر از رسوا


منم آن بانوی


 با احساس و بی همتا


منم آن بانوی


 زخم خورده تنها


من آنجا رانده از یک زندگی ناب


من اینجا در پی قلبی پر از احساس


من آنجا بی قرارو خسته از تنهایی مفرط


من اینجا در پی بیداری از خوابی پر از غفلت


منم آن بانوی


 تنهایی


منم ان کوه رسوایی


منم ان کوه سردو استوار دست و پا بسته


منم ان بانوی


 لرزان جدا اقتاده با غصه

یادگار تو


هر نفست شعر بود و من تکرار سرودت


و من کهنه کلامت را به امید ترانه ای دیگر در گلدان دلم کاشته ام...


امید جوانه بزند


کاش قدرش میدانستم

روزگاری که آسمان دلمان آبی بود

پرتویی نور بر سفره مان

گندمهامان سبز...

مگر چه کردم با این برکت؟

هر چه بر ترکهای خشک قلبم آب میریزم ...نمیجنبد!

نقطه چین


 طفلی دلکم, بعد از تو


دیوار است و تکه ذغالی کبود,


کارش :


هر دم خط بکشد نیامدنت را.


روزنه ام باز تنگتر شده ...


بیچاره دلم, عاقل نشده است هنوز.


کرده است باز  هوای تو را.


راست می گویی,


یادم رفت , هر جا که دلم باز هوایت را کرد بگذارم.


بعد از تو  بگو


با خیالت چه کنم؟


یاد بگیرم 


 هر جا که دلم باز هوایت را کرد نقطه چین بگذارم

سکوت اجباری


اینجا شلوغ ترین سرزمین تنهایی است... با همه هستی... و با  هیچ
 کس نیستی... و من این روزها چقدر
 انرژی لازم دارم برای تحمل آدمها .. خواسته هایشان  توقعاتشان...
 حرفهایشان و حتی گاهی بودنشان ...
ببین که بر سر دلهایمان چه آوردیم ! ببین نخواسته با عمر خود چه  ها
 کردیم! یکی بپرس که از زندگی چه میدانیم؟ نفس کشیدن
 آیا  نشان  زیستن است؟
باز من ماندم و یک مشت امید 
یاد آن پرتو سوزنده عشق 
که ز چشمت به دل من تابید 
باز در خلوت من دست خیال 
صورت شاد ترا نقش نمود 
بر لبانت هوس مستی ریخت 
در نگاهت عطش طوفان بود 
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت 
دل من با دلت افسانه عشق 
چشم من دید در آن چشم سیاه 
نگهی تشنه و دیوانه عشق 
یاد آن بوسه که هنگام وداع 
بر لبم شعله حسرت افروخت 
یاد آن خنده بیرنگ و خموش 
که سراپای وجودم را سوخت 
رفتی و در دل من ماند به جای 
عشقی آلوده به نومیدی و درد 
نگهی گمشده در پرده اشک 
حسرتی یخ زده در خنده سرد 
آه اگر باز بسویم آیی 
دیگر از کف ندهم آسانت 
ترسم این شعله سوزنده عشق 
آخر آتش فکند بر جانت

می نوشتم از تو


دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم...
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!

فرصت پروانه شدن

تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم،

 حرف زدن قلم را می خواندم،

حرف زدن اندیشیدن را،

حرف زدن خیال را

و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش ...چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم و به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم

زهی عشق

زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا 
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا 
چه گرمیم! چه گرمیم! ازین عشق چو خورشید 
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا 
زهی ماه زهی ماه زهی بادۀ حمرا 
که جانرا و جهان را بیاراست خدایا 
زهی شور ! زهی شور ! که انگیخته عالم 
زهی کار ! زهی کار ! که آنجاست خدایا 
فرو ریخت فرو ریخت شهنشاه سواران 
زهی گرّد زهی گرّد که برخاست خدایا 
فتادیم فتادیم بدانسان که نخیزیم 
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا 
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون 
دگر بار دگر بار چه سوداست خدایا 
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چرائیم؟ 
چه بندست! چه زنجیر! که برپاست خدایا 
چه نقشیست! چه نقشیست! درین تابه ی دلها 
غریبست غریبست ز بالاست خدایا 
خموشید خموشید که تا فاش نگردید 
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

افروخته

ز آتش پنهان عشق هــــر که شد افروخته

 

دود نخـــیزد ازو چــــون نفـــس ســـــوخته

 

دلبر بی خشم وکین گلبن بیرنگ و بوست

 

دلکش پروانه نیست شــــمع نیافروخـــــته

 

مایه ی آرام دل چشم هوس بستن است

 

از طپش آسوده است باز نظـــــر دوخــــته

 

آمــــد و آورد بــــاز از ســـر کویش کــــریم

 

بــال و ریخــــته جـــــــان و دل سوخــــــته

لحظه های یاد تو!

در شب کوچک من،افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ویرانیست

 

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

 

گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخ است و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها،همچون انبوه عزاداران

لحظه باریدن را گویی منتظرند

 

لحظه ای

و پس از آن،هیچ

 

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و تو ست

 

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان ،

در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش لبهای عاشق من بسپار

باد ما را خواهد برد

باد ما را خواهد برد

دلباخته ام!

من در آن وحشت پائیزی چشمان تو پر پر شده ام.

من از آن روز که دیوانه چشمان شرر بار تو ام

مثل شمعی که به آشوب دلی می سوزد،

همچو پروانه خود سوز به زنجیر شکر خند تو ام.

نه که در مستی خاموش غزل های تو ام؟ نه که در خنده شیرین تو جان

 باخته ام؟

نه که در ساحل آرام تو مانوس تو ام؟

نه که در آینه میخندم و در عافیت ام؟

من ازین خستگی سایه موهوم پریشان حالم. نه کرانی پیداست!

نه نسیمی به گذرگاه تنم می پیچد!

دل من بسته ، تنم خسته ،به آشفتگی تنهایی است.

نه کلامی بر لب! نه پیامی در جان نه نشانی بر جا نه امیدی در دل!

من ندانسته به شوق سخن عشق تو دلباخته ام

قصه رنج شقایق هایم

یادگار سفر چلچله ها

راز صدها دل هجران زده ام

و در این ساحل تنها و خموش

سایه ای در گذر پلک دو چشمان تو ام.

من هنوزام که هنوز است تو را میخوانم

من تو را می جویم من تو را میخواهم

من به لبهای ترک خورده و خشکیده تو را میخوانم

من هنوزام که هنوز است به آواز دلم میگویم،نگرانم نگرانم،نگرانم،

نگران نگران سفر خاطر تو

نگران شب تنهایی تو

نگران دل غمگین تو ام.

فریاد بی بهانه!


فریاد بی بهانه ات، نام مرا بهانه کرد...


چشمان بیقرار تو، عشق مرا ترانه کرد...


دیدم تو را به یک نظر،اما چه کردی بادلم؟


نغمه ی عاشقانه ات،عمری مرا دیوانه کرد...


روزی بماندی با دلم،روزی سراسر بغض و غم...


صدای تو،نوای وتو،از روزگار گلایه کرد...


لحظه به لحظه یاد تو،در قفس شکسته ام...


گذشت روزگار پست،تورا زمن بیگانه کرد...


دل شده ی نام تو ام،ساکت و بیصدا و مست...


دیده ی پر ز اشک من،در دلت آشیانه کرد...


خنده ی پر ز مهر تو ، نشسته سر در دلم...


دستان گرم و خسته ات،هست مرا ویرانه کرد...

دل دیوانه تنها

سر خود را مزن اینگونه به سنگ،

دلِ دیوانه‌ی تنها، دل تنگ!!!

منشین در پس این بهت گران

مَدَران جامه‌ی جان را، مَدَران!!

مکن ای خسته در این بغض درنگ..

دلِ دیوانه‌ی تنها، دل تنگ!

پیش این سنگدلان،قدر دل و سنگ یکیست

قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکیست..

دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یارترین؛

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین...

آنکه می‌گفت منم بهر تو غمخوارترین...

چه دلازارترین شد , چه دلازارترین...

ناله از درد مکن،

آتشی را که در آن زیسته‌ای سرد مکن

با غمش باز بمان

سرخ‌رو باش از این عشق و سرافراز بمان

راه عشق است که همواره شود از خون، رنگ

دلِ دیوانه‌ی تنها، دل تنگ!!!

ای روزگار!

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت 

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت 

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست 

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت 

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست 

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت 

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر 

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت 

امید عافیتم بود روزگار نخواست 

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت 

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
 
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت 

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا 

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت 

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت 

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
 
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی 

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

بیتوته!

پرواز به آنجا که نشاط است وامیدست 
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است. 
آنجا که سراپای تو، در روشنی صبح 
رویای شرابی است که در جام بلور است. 

آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب 
از بوسه خورشید، چو برگ گل نازاست. 
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد، 
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است! 

من نیزچو خورشید، دلم زنده به عشق است 
راه دل خود را، نتوانم که نپویم 
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید 
چون می نگرم ، او همه من، من همه اویم!

من از همه جمع ها منها شده ام...

بر گرد از آینه!
بیا ...... بیا بنشین ......
درست جایی میان سینه ام !

برگرد از دیوارها
این قابهای از درخت بریده
آنقدر.... دیوار پشتشان بوده
که هیچ کدام از زخمهایت را ....... به گردن نمیگیرند

برگرد رفیق
من جایی میان شبهای بی پنجره ام..... تورا کم دارم!

باور کن این شانه ها
هرچقدر به تارهای به باد رفته ات .... زخمه بزنند
بازهم به دستگاه شور میان جیبهایت نمی رسند

این انگشتها ....... همیشه نمک زندگی ام بوده
بیا و بر گرد!
بیا رفیق .... بیا مرا از آلبوم بگیر
به کوچه هایی برسان
که از تمام شال گردنها
گرم تر ..... دست دور گردنت می اندازند
 برگرد .....

حتی اگر نفس ...... بین دم از بازدمم نبود
من تمام رازهای زمین را
فقط برای پیدا کردن تو فاش میکنم

باور کن این از خود گذشتن های پی در پی
آخر کار، یک جای قصه
از بودن یا نبودن های همیشگی ..... در می آوردت

بیا .... بیا ببین این شعر را
به این زودی ها نمی خواهم تمام کنم

باور کن تورا که داشته باشم
از غروب های اینهمه مکتب مدام هم
به خنده های خدا
روی بالهای پروانه اشراق پیدا میکنم،
دست روی سنگ می گذارم و
طلا را ..... درست زیر پای تو خاک میکنم

تورا که داشته باشم
از میان شب سحر می گیرم و
از صبح یک عالمه امید در می آورم

بیا .... بیا برگرد به من
من از تمام حجم خانه دارم
فقط دیوارهای آجر خورده پیدا میکنم
دارم از تمام ابرها هاشور می خورم
از خیابانها خط کشیده می شوم
بیا .... بیا..... بیا.....برگرد به من . . .

پرنده خیال!

از دار ـــــــــــی می روی
که چارپایه ی زیر پایم را ...... روی بغضم نشانده بود
حالا به زمان بر می خورم !
طناب را به زمین می بندم
که مبادا باد ، سرنوشت بادبادکان را.... با پایم بنویسد

پرواز پرندگان کاغذی
که از آزادی بسته/بندی شده دست ابر
به پر های شکسته قول پریدن داده بودند

سبک خیالانی
که آنقدر از کوچ پرستوها سنگین شده بودند
سردر کوچه/ پرستوها را
به اسارت بستند
تا با پر شکسته ی مرغکی
از پستوی خیالشان
کوچه ی پرستو را به رسمیت پرواز در بیاورند

به گمانم یادشان رفته
که قفس هم میدانست
ملخک، حتی به اندازه ی پرش ملخی هم
از پرواز سری در نمی آورد

به گمانم یادت رفته که شنیده بودم
آوازی را که سکوت میکردی
که پرنده آواز نخوان و نپریده ...... باز هم معنای پرواز است

آری ای پرنده ی خیال من
داری! .....می روی!...
درست به ابتدای همین پس کوچه
که رفتنت دار قالیمان را
از هر جوخه ای بی رحم تر می کند

هه...
آه ای پرواز شکسته ی پرهای من
داری می روی... برو!
قبای این کوچه به هیچ کجای آسمان نمی آید.... برو!

تلخی کلامت!


گاھی آنچنان می شکنی ام
که صدایش را رگ به رگ احساس کنم!
وقتی که منتظر جمله ای نرم
تمام سختی روزی دلتنگ را به انتظار می نشینم....
و تو
آری تو!!
حوصله ام را نداری!
وتو
آری تو!!
نمی دانی وقتی سه بار در یک روز
می نویسم دلم برایت تنگ است!
یعنی سه بار
غرور را شکستن!
سه بار
تو را خواستن!
سه بار
ھزار حرف نگفته را تمنا کردن!
سه بار
مردن!
در سکوت نبودنت!!
تو!
آری تو!!
ھنوز اینھا را نمی فھمی!!!
می شکنی تمام انتظار شیرینم را!
با تلخی کلامت.

سرگشته!


با همه‌ی بی سر و سامانی ام 
باز به دنبال پریشانی ام 

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پیِ ویران شدنی آنی ام... 
 

آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظه‌یِ طوفانی ام 

دلخوشِ گرمایِ کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی ام 

«آمده‌ام با عطشِ سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام »

ماهیِ سرگشته یِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام 

«خوبترین حادثه می‌دانمت 
خوبترین حادثه می‌دانی ام؟؟؟»

«حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی‌ست که بارانی‌ام»

«حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی ام»

«ها ... به کجا می‌کشی ام خوب من!
ها ... نکشانی به پریشانی ام!»

اندوه!


هنوزنمیدانم کیستم

همان کودکی که به نگاهی عاشق شد

یاهمان زخم خورده شرار خیانت 

من دروازه های گورستان دلم را

بوسه باران کردم

درشبهای پاییزی دلم

باران پاییز را 

به دستان گوری سرد وسیاه بخشیدم
 

هرگز ترانه هایم دلی راشادنکرد

من همیشه درخویشتن خفته ام
 
به این ابرهای لجام گسیخته فریادمیزنم

کجاست آن اندیشه های سبز بارانی 

که من در سینه دریا شنیدم

و تبری ازجنس اشک را

هرروز بر دیدگان نور باریدم


هیچ صدایی درسکوتم معنانداشت..

زخم ها زاییده پروازم بودند

وسکوت آبستن اندوهم شد!!

به پرندگان مهاجر 

هرگز پروازی نیاموز 

که این پرواز بی پایان است...

75068_538629742854279_1213951202_n.jpg

بغض در گلو!


فهمیده ام که تو هم عاشق منی

باران تمام شب ،

در گوش ناودان

این راز را گشود

من مانده بودم و این راز سر به مُهر

من مانده بودم و این بغض در گلو

آیا تو هم مرا ، با عشق خوانده ای ؟

دست نسیم صبح

از گونه های خیس

آن اشک را زدود

قاب غریب بغض ، با خنده پر نمود

فهمیده ام دگر ،

که تو عاشق تر از منی

دیشب ستاره ای

بر سقف آسمان ، با چشمکی رساند

بر زلف تار شب

خورشید بسته ای

وقتی هزار شاخه گل هدیه کرده ای

صد  قاصدک ، که رساند پیام عشق

وقتی سلام صبح تو را یاکریم رساند

دریافتم که تو ، عاشق تر از منی

وقتی به دل نگرفتی خطای من

آغوش را دوباره گشودی به روی من

با آیه ای دو باره نشاندی غبار غم

وقتی به یاد مهر تو این سینه باز شد

وقتی اجازه داده ای که بخوانم تو را به خویش

آن راز عشق تو از پرده شد برون

دانسته ام دگر  

هر لحظه با منی

معشوق خوب من

معشوق عاشقی

مهر و مه !


به شبهای جدائی بسکه که با یاد تو خو کردم


دل از غم سوخت لیک از دیده کسب آبرو کردم


ز مهر و مه از آن گفتم بود روی تو روشن تر


که با مهر و مهت یک روز و یک شب رو به رو کردم


مگر سر زد نسیم صبح دم بر سنبل مویت


که از بویش مشام جان و دل را مشکبو کردم


بیان حال خود می کردم و توصیف جانان را


بهر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کردم


دم پیر مغان کرد آگهم از رمز هوشیاری


پس از عمری که خون اندر دل، جام و سبو کردم


اگر اهل دلی دیدی سلام من رسان بر وی


که کمتر یافتم هر جا فزونتر جستجو کردم


مرا در نوجوانی آرزوها بود چون "صابر"


به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کردم..

اندوه تنهایی!

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی ... ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست میلرزد

روحم از سرمای تنهایی

میخزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام ‚ از عشق هم ... خسته

غنچه شوق تو هم خشکید

شعر ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب درد آلود

جان من بیدار شد بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه میگشتم به دنبالش

وای بر من نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را ؟

دیدم ای بس آفتابی را

کو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من !

ای دریغا در جنوب ! افسرد

بعد از او دیگر چه میجویم ؟

بعد از او دیگر چه می پایم ؟

اشک سردی تا بیافشانم

گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه میکارد


دست های من تنهاست!


بی تو اما عشق بی معناست٬ می دانی؟


دستهایم تا ابد تنهاست٬ می دانی؟


آسمانت را مگیر از من٬ که بعد از تو


زیستن یک لحظه هم بی جاست٬ می دانی؟


هر چه می خواهیم٬ آری٬ از همین امروز


از همین امروز مال ماست٬ می دانی؟


گرچه من یک عمر٬ همزاد عطش بودم


روح تو٬ همسایه دریاست٬ می دانی؟


دوستت دارم... همین! یک راز پنهانی


از نگاه ساکتم پیداست٬ می دانی؟


عشق من! بی هیچ تردیدی بمان با من


عشق یک مفهوم بی «اما»ست٬ می دانی؟