♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

لحظات من

پیچ در پیچ ،نگاه در نگاه و لحظه به لحظه مرده ام در هجوم نبودن هایت.

شکسته ام ،فرو ریخته ام ،فراموش شده ام ،پژمرده ام ،ویرانه شده ام در مرگ احساسم.

من نبودن هایت را مرده ام ،من غمهایت را خورده ام ،من بغض هایت را گریسته ام

من اشکهایت را دریا دریا همراه تو نوشیده ام ،من بغض هایت را ستاره به ستاره

شب های یلدا گریسته ام...

من نبودن هایت را ،دردهایت را ،زخم های دلت را ،غبارهای نگاهت را ،من غم روحت

را به جان خریده ام ..

تو نبوده ای ،تو نیستی ،تو نخواهی بود و من مرده ام ،می میرم و می میرم و می میرم..

تو نمی آیی و من در بی جوابی هایم ،در تردید هایم ،در شب های تار و خفقان روحم

از فریاد سکوت خواهم مرد،پیچک وار به دور عدم می پیچم تا بمیرم.

تو نیستی و من عین "مردن م ...
"


76679.jpg

شبهای خاکستری من


نمی دانم در کدامین خیابان این شهر هزارتوی دستانم ناغافل از دستان مهربانت جدا شد،ومن همچو کودکی هراسان که مادر خود را درمیان  انبو جمعیت گم کرده،گریان به هر سو دویدم...تاشاید نشانی ازردپای مهربانی تو بیابم....اماچه بیهوده هر چه گشتم،نیافتمت،انگار با ستاره سحر،آواز سفر کرده بودی و مرا در این صحرای لامکان با حالی زار تنها گذاشته و رفته بودی....مثل یک باد صبحگاهی مدتی اندک صورتم را نوازش نمودی ورفتی...و من به گرد قدم هایت هم نرسیدم....سالیان بر من بی تو رفت ولی خاطره رفتنت هرگز نرفت...ومن سیاهپوش عشقت ماندم....روزگار کهنه ام نمودولی عشق تو کهنه نشد.... ومن عارفانه همچنان انتظارمی کشم....منتظرم تا در آخرین لحظه حیات و درواپسین نفس های زندگی....تنها یکبار...فقط یکبار... نوازش دستان افسونگرت را بر گونه هایم دوباره حس کنم....اما افسوس که فصل جوانی بی تو خزان شد وقلب درسینه به تنگی هجرانت مبتلا شد...ومن ماندم ویک گل خشکیده که تنها یادگارتوست....که هر شب زنگار کهنگی آن را با خون دل و اشک دیده  می زدایم...تا امانت دارآن دلی که به من دادی و خود رفتی باشم....ای بهانه اندوه شبهای خاکستری من....با آخرین رمق قلم در انتهای فصل جوانی....برایت می نگارم...تا در فقدانم آن را بخوانی..... و بدانی که صندوقچه قدیمی یادت آخرین بهانه شعله حیاتم در این سالهای سربی بود....

من کاشفت بودم!

روزها و شب ها در پی هم می آیند و می روند...

ولیکن خاطره تو هرگز رنگ کهنگی به خود نمی گیرد....

و من هر دم بر یادت  چه عاشقانه می افزایم....

نمی گذارم ندیدن ها،نبودن ها و سردیها...

زنگار فراموشی دراحساس دلم بر توبگستراند...

و من با خون دل خوردن ها و تازه نگه داشتن زخم ها....

آتش عشقت را در دل مشتاقانه فروزان می دارم...

همچویک آتشکده قدیمی زرتشتیان...که هزار سال است که پاینده است.... 

واکنون من هستم تنها در تارک دنیا در مرز بودن و نبودن...

از یک طرف تو با کوله باری از مهربانی و معصومیت هستی....و 

از سمت دیگردریایی از پلیدی و سیاهیست که با امواج هولناکش من را به مبارزه ای نابرابر می طلبد...

ومن هستم و دو بی نهایت بزرگ...یک راهی از نور که به لطافت و مهربانی دستانت ختم می شود....

و راهی دیگر از تاریکی که به دخمه تاریک یک گورمی رسد... 

و من هیچگاه نمی دانم ،هرگز نمی دانم...که در این روزگاران سرد، من چگونه تو را یافتم....

چگونه خدا تو را به من شناساند...

حکمت این مسله درچه بود....ولی هرچه بود...من کاشفت بودم....

من یک گل را در مردابی نفرت انگیز پیدا کردم....

وآنگاه که خدا خواست و اراده کرد....

من تو را کشف کردم...

برای انکه خدا می دانست وصف معصومیت و زیبای تو فقط از یک دل شکسته بر می آید...

وانسانی شاعرمسلک و مجنونی همچون من.....

نمی دانم آخر تو چگونه در میان این تیرگیها و پلیدی ها....همچو گلی زیبا پاک ماندی....

چگونه دلت رااینچنین صاف نگه داشتی......

چگونه چنین پاک و مقدس ماندی...

در زمانه ای که سیه کاری پیشه اکثر مردمان است....

تنها فقط این را می دانم...که من کاشفت بودم....


کنیزک های مدرن

عد ه ای از زنها که به ظاهر رو شنفکر و آزاد شد ه ا ند  و خود را با زن ارو پایی مقایسه می کنند بدانند که هنوز با آزادی خیلی فا صله دارند .

چون آزادی در اینجا یعنی: چادر توی زن یا دختر ایرانی را رو شنفکر و متجدد و آزاد ساخته . اما در آنجا آزادی زن ؛ یعنی  رها شدن او از قید وبند های منحط فکری و روحی و حقوقی و اجتماعی یعنی آزادی انتخاب ؛ آزادی اندیشیدن ؛ آزادی زندگی کردن ؛ آزادی دوست داشتن ؛ آزادی از همه رنگها وسنتهائی که یادگار دوران بردگی و ذلت ونقص عقل و شکستگی پای زن بود

و در اینجا یعنی رها شدن او از لباس و آرایش سنتی و بنده شدن او در بازار فروش کالا های مصرفی و اصولا ربطی به شعور  و فرهنگ وروح و قدرت درک وبینش و جهان بینی و انقلا ب فکری و تغییر شایستگی او ندارد نشانه آن آزادی این است که زن همچون مرد نه تنها می تواند تصمیم بگیرد ؛انتخاب کند ؛عقیده و احساسش را ابراز کند بلکه همچون مرد تصمیم میگیرد ؛انتخاب میکند و عقیده واحساسی در سطح مرد دارد و در کار و رفتار وتفکرش این را نشان میدهد .اما نشانه این آزادی این است که زن از نظر شخصی بتواند مثل زنان اروپائی یا آمریکائی لباس بپوشد و از نظر اجتماعی ؛مامور پمپ بنزین شود یا لباس پاسبانی بپوشد و....

زنی که یک سال در باره جهازش با شور و شرهای بسیار حرف میزند و در باره مبلغ قباله اش چانه میزند و درباره گرانی لباس عروسی اش تعصب میورزد هنوز یک کنیز است به تمام معنای آن ؛هم از نظر روحی هم از نظر اجتماعی او هنوز ارزش شخصیت خود را در مبلغ مهریه و پولی که برای رفتن به خانه مرد تعیین شده است می بیند این همان مبلغی است که مرد وقتی او را می خرید می پر داخت . زن هنوز نرخ دارد و این نرخ درست مثل عصر بردگی زن و بازار خرید و فروش کنیز؛به زیبائی و رشد و سن و سطح تربیت خانواده و نژاد او بستگی دارد . قباله تشریفات رسمی صیغه معامله مجلس مقدماتی بله بران برای تعیین قیمت قباله ؛شیر بها ؛قید های جدید قانونی تحت عنوان ظاهری هدیه و ...همه صورت تلطیف یافته تر و تو جیه شد ه ای از خرید و فروش کنیز !

برخی میگویند این قیدها از آن رو است که یک دختر پس از رفتن به خانه مرد چیزی را در اختیار او قرار میدهد .

(تسلیم در برابر اراده او وتمکین در برابر هوس و بر آوردن نیاز جنسی او ) و در صورت بیرون آمدن از خانه او چیزی را از دست میدهد (بکارت را) و در قبال این دو مرد باید چیزی بدهد و این چیز پول است وپول !

و اگر اصطلا حات ادبی و فوت وفن های تو جیهی وتاویلی  را کنار بزنیم ؛عریانش میشود با پول خریدن آنچه انسانی است . اما چون آنچه انسانی است متعلق به زن است ؛آنچه در قبال آن برای مرد تعیین میشود پول رایج بازار است.

 این که زن خود معترف است و جامعه نیز معتقد که : بکارت بالاترین نرخ را دارد .زن بیوه نرخش پائین است . با شوهر کردن چیزی را از دست میدهد لا جرم قیمتش کم می شود . واین تخفیف قیمت  را باید با افزایش مهریه جبران کند نشانه آن است که هنوز کنیز است و هنوز خود را کنیز می بیند و همچون کنیز می اندیشد و چنین کسی به کمک بیگودی ؛و ریمل و سایه چشم و روژ لب آزاد نمیشود .این چیزها به آزادی کاری ندارد در قدیم کنیزهای گران قیمت رابه هفت قلم می آراستند اتفاقا این نمایش ها نشانه عقده حقارت و عقب ماندگی و دست دومی بودن است.

بوی خدا

صفحات زندگی آدما تا یه جایی سفیده...


بدون هیچ حرفی وکلمه ای...


درست مثل کاغذ سفیدی میمونه که جلوت روی میز میذاری،


وساعت ها بهش خیره میشی


تا بالاخره داستانتو شروع میکنی...


مهم نیست که کی مینویسی.... و چقدر مینویسی....


مهم اینکه بالاخره بنویسی....


وچه خوشبختن آدمایی که صفحات زندگیشون


خیلی زود...


از کلمات


پر میشه....که بوی عشق ،بوی مهربانی


و بوی .... خدا را میدهد

دنیای غمگین مردها

یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه ...نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...

یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند...

ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!

مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.

بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مردها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده است. 

کنج خیال

در خیال پردازیِ دلم .. شکی نیست

آنجا که دلم از واقعیتهایِ سیاه خسته می شود

آنجا که در هجومِ شب و تب و سکوت .. تاریک می شود منظرِ نگاهِ من

دلم را چو مه پُر فروغی زِ سینه در می آرم

روشن می کنم با کور سویِ دلم .. شبِ خیالم را

و ( تو ) .. کُنجِ خیالِ من .. چه آرام و کودکانه نشسته ای

خیره بر .. خیالاتِ نقطه چینِ من .. خیره بر حرفهایی که هیچوقت بلند بلند

نگفته ام ..

چُنان خیره .. چُنان.. محوِ خیالاتِ منی ...

که گویی با زبانِ بی زبانی .. داری به من و دلم می گویی ..

در سکوت .. تمامیِ حرفهایِ نگفته ات را .. با گوشِ دلم .. شِنُفته ام

و من .. در سکوت .. لبخند می زنم به روی تو

و تو .. در سکوت .. دل می دهی به دلم

چه خیالِ روشنیست .. در شبایِ تاریکم ...حضور مهتابیت

نه ماه من نه حوض تو... خدا بخیر کند

مواد غذایی موجود در ایران

 آیا می دانید قرمزی درون کالباس از گوشت تاج خروس است.( زیر دندان خود حس کرده اید )ا

 آیا می دانید سس مایونز به دلیل ترکیب خاصی که دارد در کنفرانسهای علمی به عنوان سم کبد معرفی می شود

 آیا می دانید ساندیسها, نوشابه ها, بیسکویتها, کیکها و... با قندهای مصنوعی چون ساخارین که 1000 برابر شیرین تر از قند معمولی است ساخته می شود که دشمن کبد و کلیه می باشد

  آیا می دانید رنگهای افزودنی در نوشابه ها, ساندیس ها, کیکها, آدامسها و ... همه سرطان زا هستند

 آیا می دانید قیمت روغن ها مایع مثل آفتابگردان اگر واقعی باشد حدود 12 الی 15 هزار تومان خواهد بود ولی الان در بازار 900 الی 800 تومان است که از یک کیلو تخم آفتابگردان ارزانتر است.

 آیا می دانید بیشتر محتوای روغن های مایع از پارافین خوراکی که محصول پالایشگاهای نفت است درست شده است که کلسترول خون را افزوده موجب چربی خون و... می شود که کشنده است.

 آیا می دانید در اکثر کارخانه های آبلیموهای صنعتی حتی یک عدد لیمو هم وارد نمی شود و آب لیمو صنعتی از (( آب کاه)) بعلاوه برخی اسانسها و جوهر نمک تولید می شود که همین امر موجب ته نشین نشدن محتوای آب لیمو می باشد

 آیا می دانید کره گیاهی دروغی بیش نیست و با مواد پایه ای نفت  تولید می شود و موجب تشکیل پلاک اتروم در عروق کرونر قلب و بیماری های ایسکمیک قلبی می شود و شعار ((کره مارگارین(گیاهی)دوست قلب شما)) فریب افکارعمومیست.

  آیا می دانید مواد قندی موجود در نوشابه ها موجب پوسیدگی دندانها می شود (دندان شکسته داخل نوشابه پس از 7 ساعت حل می شود).

 آیا می دانید سس مایونز از همه غذاها مضرتر برای صدمه به پوست و جوش صورت است.

  آیا می دانید پنیر پفک اغلب پنیر تلخ( پنیر فاسد) و گندیده تاریخ مصرف گذشته می باشد چسبندگی پفک براساس تحقیقات تا 7 بار مسواک هم تمیز نمی شود و موجب بی اشتهایی میشود و آمار مصرف پفک در ایران روزانه هر نفر 2 عدد می باشد

 

 و اما چه کنیم؟


بهترین غذا آبگوشت با گوشت گوسفند است و بهترین روغن, روغن حیوانی است. روغن کنجد و زیتون هم بهترین روغن گیاهیست.

بهترین نان نانهای سبوس دار است مثل نان سنگک بهترین نوشابه سکنجبین است که ترکیب مقداری عسل سرکه و ... می باشد بیش از صد نوع چای هم اکنون در کشور ما موجود است که متناسب با مزاجها مصرف انواع آنها توصیه می شود مثل( چای کوهی, گل گاو زبان, سنبل الطیب, گزنه, زنجبیل, گل نسترن, پونه, بابونه, دارچین, آویشن, استخودوس,...) همراه کمی نبات بجای قند وشکر استفاده از خرما, ارده شیره انواع میوه ها کشمش, توت خشک, عسل بسیار بجاست.

بهترین ظرف که هم کمبودهای خون بدن را جبران کرده و هم موجب میکروب زدائی از غذا می شودظرف سنگی و مسی می باشد

بهترین تنقلات آجیل های طبیعی هستند که به جهت طبع گرمشان بسیار مفید می باشند( مصرف آجیل ها جزء فرهنگ عمومی بوده است) غذاهای خورشی سنتی, غذاهای سرخ نشده، سبزی خوردن بویژه نعنا بجای سالادهای امروزی, لبنیات پرچرب و دست نخورده(شیر و لبنیات باید جوشانده شود) حبوبات بخصوص نخود( اگر خیس شده و آب آن بدور ریخته شود موجب نفخ نمی شود) سس دست ساز طبیعی(مخلوط تخم مرغ وسرکه) بطور تازه قابل استفاده است. کلیه غذاهای طبیعی بطور تازه استفاده شود از خوردن میوه در غیر فصل آن خودداری شود. ضمناً عمده میوه در محل جغرافیای رویش طبیعی آن مفیدتر است. پوست میوه ها بعنوان ماسک جهت نرمی و زیبایی پوست بسیار مفید است میو ها و سبزی جات هرچه بیشتر در معرض نور خورشید قرار بگیرند مفیدترند و فقط سنگ نمک و پودر آن, نمک سالم و قابل استفاده هستند استفاده از چوب مسواک(بنام چوب اراک) بعد از خلال دندان بهترین مسواک و ضدعفونی کننده طبیعی و مالش دهنده لثه ها خواهند بود

یادم بماند


گاهی بد نیست نگاهم را به چشمان عاشق و شب زده ی آن هایی بدوزم که می دانم

دوست داشتن و احساس جزئی از وجودشان است ،حتی اگر عاشق نباشند ،

همین که رنگ دوست داشتن در دلشان غوغا می کند ،مرا به حیرت وا می دارند ،

گاهی یادم بماند در غربت شب هایشان تنهایشان نگذارم ،بروم کمی شمع ،شاخه ای

گل ،نمی دانم شاید هم مشتی حرف ،گوشی برای شنیدن و دلی برای دوست

داشتن برایشان ببرم..

یادم بماند اگر تنهایشان بگذارم ،دلشان رنگ غم می گیرد ،نگاهشان افسرده و پیر

می شود ،لبخندشان روی لبها می ماسد و حتما خواند گریست..

یادم بماند ،گاهی شعر که می گویم تقدیمش کنم به چشمان بانویی که شب تا

سحر بیدار بود و هرچه کرد رنگ چشمان معشوق را به خاطر نیاورد ،یادم باشد

شاخه ای گل بخرم و هدیه  اش کنم به آن مردی که عاشقانه ماند و وفادار

ماند و دستهایش در طلب دستهای معشوق سوخت و امان از معشوق...

یادم بماند گاهی در غربت و خلوت شبهایم ،اگر دلم تنگ شد و گرفت ، دستی بالا 

کنم و دعایی کنم آنان را که هنوز رنگ ناب عشق دارند و نه هوس لحظه ای

لرزش تن ...

یادم بماند در بی چراغی و تاری شبهای عاشقان ،تنهایشان نگذارم..

چند شمع و یک شاخه گل و مشتی حرف ،گوشی برای شنیدن و نگاهی برای

دوختن به چشمان غمبار.....یادم بماند...

قهوه ی تلخ

غروبی تابستانی ،همراه صدای باد و رقص موزون درختان ،غروب و بعداز ظهری که 

برای 
تابستان شاید زیاد تابستانی و گرم است..


دلم بیقرار و کلافه است ،از آن جور وقتهایی که دلش می خواهد کسی را بیابد برایش

حرف بزند و یا نمی دانم ،تمام کلافگی اش را واژه ای کند و بکوبد به سقف !!

صندلی های کافه ای قهوه ای ،رومیزی چهارخانه ی خوشرنگ ،بوی عطر شیرین

چوب و قهوه ی تلخ ،موزیکی ملایم که با صدای خواننده ای مرا از هپروت بیرون

می کشد..

اینجا خوب است برای تعطیلی های پنجشنبه های ذهنم..کمی هوشیارم می کند

انگار ، پنجره ای رو به پارک ،وزش نسیمی تند و رقص درختان ،که بودنشان با

هر باد تندی هر لحظه آشوب می شود.

اینجا نشسته ام ،کنار پنجره ،تنها و بیرون را می نگرم ،صدای گنگ همهمه و حرف

از کنار گوشهایم می گذرد از درونم عبور می کند و من خیره در تصویر بیرون 

و گیج از عطر قهوه ی روبرویم فقط نگاه می کنم و حس می کنم..

چشم از خیابان می گیرم ،تردید در نگاهم می شکند ،قهوه ای نه زیاد تلخ ،که 

حال این روزهایم تلخ نیست ،بیشتر شیرین است ،..جلویم می گذارند و تکه ای دسر..

فنجان را نگاه می کنم ،همزمان صدای خنده ای از چند میز آن طرف تر چرتم را پاره

می کند ..خانم و آقای جوانی در حال صحبتند و دخترک به بازیگوشی می خندد..

باز به خودم می آیم فنجان را در دست می گیرم ،جرعه ای می چشم ،این بار

داغی قهوه نگاهم را می سوزاند قطره ی اشکی از فضای تنگ چشمانم بیرون می ریزد..

چه حس خوبی ست ،این بار با ولع بیشتری قهوه می نوشم ،باز هم چشمانم می سوزد

...و اشک می ریزم..

صدای گیج و گنگ اطرافم که گاهی پر است از خنده و پچ پچ ،و  گاهی پر است

از تنهایی و سکوت گوشخراش مرا به خود می رساند..

روی میز من اما ،چند ورق و خودکاری همنشین قهوه و نگاهم شده است..

بیرون را می نگرم هوا رو به تاریکی ست..جیک جیک گنجشکان و پرندگان پارک رو به

خاموشی می رود ..

من تازه هوشیار شده ام انگار..


تقسیم عادلانه ای نبود خودت برای او , یادت برای من!

تقدیر یه سایه است واسه همه ارزوها ...


تو برای این شب من مهتاب ارزو کن ...


تقدیر برای من سایه سار سراب اینه است


 تو این سکوت و بهت جاده تو هنوز افق رسیدن


من برای با تو بودن دلیل اخرین میخوام


دلیلی برای زنده موندن یا همیشه تا ابد مردن


خدا یا صدایم کن از این الودگی فریاد همه این بغض و شکستن اما ندونستن چرا ساکتم


هنوز باورم میشه  این سراب رسیدن رو باور همه دروغها همه اواز کلاغها


تو فاصله ای بین من با خود من تو ....


بیا شاعری کن برای محفل شمع و پروانه 


من میسوزم و میسازم همه این خاطره هارو 


من هنوز نرسیدم به ته جاده بریدم


اگر بیایی

شنیده ام می آیی ،شنیده ام از جایی ،از آن دورها ،از پشت حصار کوتاه زمان

شنیده ام از پشت بی قراری های دل من می آیی و من را درگیر خودت می کنی.

شنیده ام امروز می آیی و من باز درگیر حس زیبای نفسهایت ،مبتلای آغوش گرم 

دستانت ،و اسیر نجیب نگاهت می شوم.

شنیده ام امروز می آیی و من باز دستان دعایم را به آسمان یک رنگ و زیبا خواهم

گشود و خدا را به چشمانت سوگند خواهم داد تا بمانی و نروی و بمانی و همیشه

بمانی ،خدا را به عطر نفسهایت سوگند خواهم داد تا با دلم راه بیایی ،تا مدارا کنی

کمی با این خسته جان و افسرده دل..

شنیده ام امروز می آیی و من در سایه سار چشمان پر نوازشت دلی سیر سبز 

خواهم شد و گل خواهم داد و تو سیراب همیشه خواهی کرد مرا ،اینگونه اگر بیایی

و بمانی ،من دیگر مبتلای هیچ دردی نخواهم بود ،این گونه اگر بیایی و گامهایت

شب سیاه و تار دلم را بشکند من همیشه خورشید خواهم بود ،تردیدی نیست

من نور خواهم بود ،دردی نیست ،من شوق خواهم بود..

اینگونه اگر بیایی ،من ،"من " خواهم بود...


سوگند دلم

مدتی ست دلتنگی هایم رنگ و رو رفته شده اند ،با بغضم کنار آمده ام ،با بی حوصلگی هایم

آشتی ی تلخی کرده ام ،دستانم را به نوازش گل های گلدانم سپرده ام ،نگاهم را

به پرندگان اوج آسمان ودیعه داده ام ..

مدتی ست دلم را دیگر در گرو کسی نگذاشته ام ،دلم را به نگاه سرخ شقایقی

سپرده ام که "تا هست زندگی باید کرد " ..

مدتی ست صدای تیک تاک ساعت که از گوشهایم می گذرد دیگر آهنگی ندارد

برایم..جوری انگار از صدای گذر ثانیه ها نمی هراسم..

جوری انگار از همینجا ،از اینجایی که نشسته ام و تو و یادت را به قاب نوشته 

می کشم ،دلم آرام شده است ،نگاهم نمی لرزد ،دست دلم به خطا نمی رود..

من سوگند خورده ام ،سوگند خورده ام به نگاه نجیب و نوازشگرت که دیگر تو را

نگریم ،که دیگر نبودنت را گریه نکنم ،که دیگر قصه ی نبودن دستانت مطلع واژه 

هایم نباشد ،من سوگند خورده ام که دیگر غصه ی تاول پاهای احساست را 

بر سر در دلم ننویسم ،سوگند خورده ام یادت را اگر چه فراموش کردن در توانم نباشد 

اما ،بی قراری هایم را در سکوتی پر فریاد خفه کنم..

من سوگند خورده ام تا هستم اگر هم سوختم لبخند آرامش بزنم..

سوگند خورده ام تنم را به خنکای نسیم شب های کویری بسپارم تا زخم های تنم

را التیام باشد ،ستاره باران شب های کویری را ببینم تا خلا نگاهم پر شود.

من با دلم پیمان بسته ام ،با احساس زخمی ام عهد گذاشته ام که اگر نبودی ،

اگر نیستی ،اگر نیامدی ،من ..آرام باشم..

همه چیز خوب است ،من آرامم..باور کن...


غریب مانده ام

نفهمیدم چرا اینهمه غریب مانده ام . من اسیر لحظه ها ، ثانیه ها ، دقیقه

ها و ساعتهای بی گذر ؛ می روم تا غم بزرگ زندگی ام را در دل پنهان

کنم.

چقدر دلتنگم و هنوز نمی دانم زندگی در کدام صفحه از دفتر هستی 

دستهای سرد از سکوتم را به گرمای عاطفه پیوند خواهد داد...

با همه ی آنچه که می دانستند از دل تنهایم ، باز هم هزاران سنگ بر 

شیشه اش کوفتند...


تقدیم به مادرانی که به آسمان پرکشیدند

تا آخرین نفس حیات به یادت خواهم بود

طوری که هیچ کس نفهمد به یادت هستم

مثل آدمی که نفس در سینه حبس میکند

جای نفس در سینه حبست میکنم

سکوت میکنم وکلامی نمی گویم

تا کسی نفهمد در سینه جای نفس

یاد عزیزی را حبس کرده ام

وقتی رفتی غمی سیاه آسمان قلبم را فرا گرفت

وقتی رفتی دوچشمم باریدن گرفت

ای همدم تنهایی خلوت دل

وقتی رفتی، روزم شبی تار شد

وقتی رفتی دیوارهای خانه هم رنگی دگر شد

رنگی زشت سیاه و کدر

ای همدل وهمدم

با که بنشینم بگویم اینهمه غم را

مادر ای ماه نور

از چه رو رفتی و قلبم آزردی

رفتنت را چطور باور کنم من

تورفته ای من مانده ام

این زنده بودنم را

چگونه بدون تو تحمل کنم

کاش در کنارم بودی ، کاش میتوانستم تو را در آغوشم بگیرم و نوازش کنم....

باورم نمیشود که از من اینهمه دور هستی و فاصله بین من و تو بیداد میکند....

کاش می توانستم دستانت را بگیرم و با تو به اوج خوشبختی روزهای کودکی بروم....

کاش میتوانستم بوسه ای بر گونه مهربانت بزنم مادرم....

ای کاش ، کاش ، کاش...

دلم بدجور هوای تو را کرده هست  ...

دلم بدجور در حسرت دیدار تو ست ای بهترینم....

باورم نمیشود ، این همه فاصله در بین من و تو غوغا میکند

و دریای غم و دلتنگی در قلبم طوفان به پا میکند ،

امواج تنهایی مثل خنجر در قلبم مینشیند ....

و ای کاش در کنارم بودی ...

کاش بودی و دلم را از امید و آرزوهای انباشته شده خالی میکردی....

باورم نمیشد ، سخت است باور کردنش ،

با نبودنت در کنارم گویا در این دنیا تنها زاده شدم ....

بی کس ، بی نفس ، میروم با همان پاهای خسته ، در جاده ای

که به سوی آن غروب خورشید ختم شده است....

کاش که تو برای اخرین بار کنارم بودی....

و من بوسه ای بر دستان مهربانت میزدم

وآنگاه که دیگر هیچ آرزویی از خدای خویش نداشتم ،تو را آرزو کردم.... ای مادرم....


تورا زخویش جدا می کنند درد اینجاست

در پــــــــــایــــــــــان...

قضاوت نکن...

وقتی حتی نمیدانی تو...


آن تویی نیست که برایش مینویسم...

نگو که میدانی و نمیدانم...

نگو که ترکیب واژگانم...


برای گم شدن...

در چشمان مخاطبی ست...

که برای دیگریست...


قضاوت نکن...

وقتی که بالای سر...

خدا به قضاوت نشسته...


مجازات دنیای مجازی همین بس...

که نشناسی کدام دل...

به هوای کدام حوا پر میکشد...


پس خود را مخاطب نساز...

که من دیر زمانی ست دیگر دلم نمیشکند...

که دیگر دلی نمانده برای شکستن...


رد لبخند من بر پیکر این عکس...

برای گمراه کردن خودم است...

که بگویم زنده ام...


همین و بس...

پس نوشته های مرا به شعر نخوان...

به درد بخوان...

اگر درد را فهمیده باشی !!!


دلتنگم

کلاف سر در گم

می خواهم با کلاف سر در گم لحظه هایم زندگی ام را ببافم...

انگشتانم را لای تار و پود کلاف فرو می برم...

چشم می دوزم به تارهای تو در تو و با خود فکر می کنم...

رنگش؟...بدک نیست

طرحش؟...بگذار ببینم...

ساده؟...کشباف؟...

هان! کشباف...

زندگی ام را کشباف می بافم...شاید لازم باشد قدری کشش دهم...

چه ببافم؟...یک نیم تنه...قانعم...همین که قلبم را گرم نگه دارد کافیست...

روزها را رج می اندازم...ساعتها را...ثانیه ها را...

یکی رو...یکی زیر...

گهگاه خاطره ها را گره می زنم به تار و پود زندگی و نقشی می اندازم...

یکی خوب...یکی بد...خوب و بد در هم تنیده می شود...

گاهی رج رج رنج می بافم...

گاهی از "زندگی بافتن" که خسته می شوم...گره ها را کور می کنم...

خوب یادم هست مادرم می گفت: "گره ها را که کور کنی دیگر نمی توانی ببافی"

گره ها را کور می کنم...راه بازگشتی نیست...

جلوی آینه می ایستم...

نیم تنه را می پوشم...

ژست می گیرم...

نیم رخم را نگاه میکنم...

خب؟...چطور است؟...به من می آید؟

تو بگو...زندگی ام به من می آید؟!

منتظرپاییزم فصلی که عاشقانه مرا می فهمد

 - تارا ,.


از  این  روزهای  بلند  سربی  خسته  شده ام  نمی دانم  شاید  مثل گذشته  ها  دیگر جوان  نیستم  و  طاقتم  کم  شده  که  دیگر  نمی توانم   هیاهوی  بیهوده آدمیان   برای  هیچ  را  در  این روزهای  بلند  خاکستری  تحمل  کنم ...شاید به همین دلیل است که دوست تر می دارم شب با قبای بلند تیره اش از راه برسد و زمانی ولو اندک چهره این شهر بدقواره را مدتی کوتاه بپوشاند که شاید در پناه این تاریکی ها زشتی هایشان کمتر فرصت نمایان شدن بیابد تا من در پناه این ظلمات و سکوت  این شب ها با مخدر کاغذ و قلم مسکنی سازم کوتاه و فرصتی مهیا کنم برای تنفس احساس گرد گرفته ام تا در پناه صبوری و نجابت کاغذ،دلنوشته ای از اعماق قلبم بر این سطور سفید دفترم بیاید و حماسه ای سازد از جنس تنهایی های ناب من... وخلق کنم اندوه نامه ای رااز جنس رازقی ها، وبنگارم از دلتنگی هایم....و بگویم ازحس خوب یک انتظار عاشقانه....انتظاری برای آمدن یک عشق از راهی دور....که فقط درفصلی ازاین سال  های سیاه و سفید تلالو مییابد ....، آری من منتظر پاییزم،فصلی که عاشقانه مرا می فهمدو درک می کند بدون هیچ بیانی....وقتی پاییز طلایی من از راه می رسد....سمفونی صدای برگها در زیر پایم و خنکای بادی که به صورتم می خورد حسی سوزناک را در دلم بیدار می کند...زمین و زمان مستی دل من را می نگرد....و خاطرات تلخ و شیرین از اعماق پنهان دلم  می جوشد وپس از مدتها سکوت اجباری به بالا می آیند و چون صوفی مست در رقصی سماع گونه بر قلم وکاغذ عارفانه می نشیند....پاییز فصلیست که مرا به اوج بودن و احساس نابی می رساند که ذهن الکنم واژه ای برای بیان شیوای آن  نمی یابد و من مجاهدانه به دنبال کلماتی هستم که خاطرات این حس خیس رابیان کنم....خاطره عزیزانی که زمانی با من بودندو اکنون دیگر نیستند ....مهربانانی که  جز یاد و خاطره اشان چیزی از آنها دیگر درکنارم نیست....دوستانی مشفق که درفصل پاییز نبودشان با تمام وجودم حس میکنم...و شوق رسیدن به آنها در دلم فزونی می یابد....آنانی که در گردش روزگاربه ناگاه ناپدید شدند....ولی یادشان در دلم جاودانه  و همیشگی است....پاییز زیبای من،...من برای دیدن آن حس ناب این روزهای بلند بی احساس را  صبورانه می گذرانم....تا با تو به آن احساس جاودانه برسم....

قضاوت


تنها یک نفر را میشناسم که معقول و سنجیده با من رفتار میکند..

او خیاط من است هر بار که مرا میبیند

 از نو اندازه گیری مکند و به سابقم قضاوت نمیکند



زنـــــــــــدگی عمــــــــــل کردن است

این شکر نیست که چای را شیرین می کند

بلکه حرکت قاشق چای خوری باعث شیرینی می شود . . .

عصر گرگونی


عصر دگرگونی‌ست،

دخترانش، نامش را دارند و

پسرانش، عضوش!

زنانش در حسرت مردی! و

مردانش از مردی ساقط!

 

عصر دگرگونی‌ست،

دولتمردانش،‌تاجرند و

تاجرانش،‌طرار.

عالمانش، جاهلند و

جاهلانش، عامل.

 

عصر دگرگونی‌ست،

و من بدوی، کم آورده‌ام،

ایما و اشاره‌هایم مضحکه‌ام کرده.

و چون نمی‌فهمندم،

از شدت بغض

اشاره‌هایم را، بیت می کنم و

بیتهایم را عُق می‌زنم.

 

عصر دگرگونی‌ست،

آری، من نیز دگرگون شده ام!

می‌بینی؟!

 

شعر بالا می‌آورم

بیقراری


در تلاطم این لحظه های طوفانی

در لابلای این بودن های دردآلود

در بیقراری این سر در گمی های سرد

بیا اندکی کنار هم بیاساییم

در هوای با هم بودن

در هوای با هم نفس کشیدن

در هوای یکدیگر را خواستن

در شکستن حصار فاصله ها

در گریختن از نگاههای سنگین

در لحظه های تردید و اضطراب

بیا قانون های بی رحم را نقض کنیم

مهم نیست به کجا می رسیم

آزادی درون ماست

آزادی آغوش بی دریغ توست

بگذار حرارت نفس هایت را لمس کنم

بگذار ساعتها کنار تو بنشینم

به تو خیره شوم

و هر لحظه بی تاب تر

تو قهرمان بزرگ داستان های منی

که موانع را بی معنا می کنی

و داستان زندگی ام را می سازی

که ارزش هزار بار شنیدن را دارد

به من نزدیک تر شو

تصویر زنده ی مرا ببین

ببین که چگونه دل در گرو عشق پاک تو

خالصانه دستانت را می فشارم

مرا تا بیکرانه های رویا ببر

برایم آهنگی بساز

شعری بگو

تصویری بکش

قلمی بتراش

با من زندگی کن

به من لبخند بزن

شادی و غمت را به جان خریدارم

اگر اندکی به من نزدیک تر شوی

جدایی


به دستان پر از دردم نگاه کن , تو معنای تمام واژه هایی


برای من غریبی چون که دوری , ولی بیش از همیشه آشنایی


صفای ظاهر و پنهان راهی , پر از احساس و گاهی بی پناهی


پر از میل غریبی در هوایم , تو تخمین تمام لحظه هایی


شکسته بال پروازم ولیکن , نمانده در دلم شوق رهایی


تو مشغول خودت هستی ولی من , گواهی داده ام غرق دعایی


در این بیقوله های سرد دوران , حدیثی از هوای نیمه جانی


نمی دانم ولی یاد تو اینجاست , تو مفهوم کدامین حس مایی


برای قلب مهجورم خدایا , چه درد تازه ای دارد جدایی

 

انسان چو شمع


شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت


که من عاشقم گر بسوزم رواست

ترا گریه و سوز و زاری چراست؟


بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من


چو شیرینی از من بدر می رود

چو فرهادم آتش به سر می رود


همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می دویدش به رخسار زرد


تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده ام تا بسوزم تمام


تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت...

خیال

در سکوت نیم شب و وهم و خیال
چو نشیند سایه گل بر سراپرده قال
بس سخن ها گویم زان ماه دیده ام
آه او لب فرو بسته نگوید شرح حال

لب بر نی می نهم شعله دل سوزان
وز غمی سنگین نیست مرا آرام جان
وای دریغا کجا شد او مرا بال و پری
چون کبوتر دشت پر کشم تا آسمان

همه شب در سراپرده این دل زار
رازها می گشایم با نسیم نوبهار
آن کیست رقصان به نور مهتاب 
سرد و سنگین می خندد روزگار

تا سحر چشم می گشاید بر شبم
سایه ها پر می کشند سوی عدم
من ندارم زان سخن ها هیچ یاد
تا دگر خلوتگه ای آتشی اندر دلم


دیـگـران مـیـپـرسـنـد:

بـــیـــداری؟

آری بـی"دار"م...

چرا که اگر "دار"ی داشـتــم

یا قالی زندگیم را خود میبافتم...

یا زنــدگــیــم را به "دار" می آویـخـتـم

و خلاص

پــس بــی"دار"بــی "دار"م...

یار

می کند برپا برایم آخر این دلدار.....دار
می فرستد عاقبت برپیکربیمار........مار

عرصه رامی آوردبر عاشق دلتنگ....تنگ
روز روشن را کند با اندکی گفتار......تار

می گذاردپیش پایم با لب بادام.......دام
تابگریم همچو بلبل دردل گلزار .........زار

عاشقش رامی کندباحیله ونیرنگ.....رنگ
می کنددرچشم من این دلبرغمخوار...خار

می کند دیوانه ای رابادلی آرام .........رام
بهر من هرگز نگردداین بت عیار...........یار

6eb007e7ce2e9a41890806ec777e9118-425


گاهی دلم تنگ تو می شود …
به تمام دلایلی که نیستی …
و به اجبار آروم می گیرم …
چه اجبار تلخی …

فریاد دل

گاهی شعر
زوزه ی شبانه ی گرگی است
که تنهایی اش در
کرانه ی شبی نمی گنجد...

و گاهی من
شعر هایم زوزه ایست
از سر تنهایی هایی
به وسعت دریاها !

و گاهی عشق
فریاد خنیاگری است
که نامی بر گورش کم دارد...


ای اشک ای همدم تنهایی من.

ای سبک کننده روح من.

تو را می پذیرم!

چرا که تو همواره مرا در بیان احساساتم یاری می کنی وباعث رهایی قلبم از چنگال غم وغصه

می شوی.

تو را می پذیرم!

چرا که با حضورت باعث نزدیکی من به پروردگارم می شوی.

وهر زمان که احساس دلتنگی بر روحم چیره می شود برای برطرف کردنش به یاریم می شتابی.

آری تو را می پذیرم!

چرا که هر زمان آسمان دلم خاکستری می شود ابرهای تیره را از آن می زدایی.

پس ای کاش من هم مثل تو بودم و از چشم دل شکسته ای جاری می شدم

و پنجره های غبار گرفته را شستشو می دادم.

انگار

نمیدانم چطور میگذرد…!
امابرای تو…
برای من…
انگار…
خنجر بر گلویم گذاشته اند…
اما نمیبرند…


سکوتـــــــــــــ … 
و دیگر هیچ نمی گویم …! 
که این بزرگترین اعتراض دل من است به تو … 
سکوت را دوستـــــــــ دارم به خاطر ابهت بی پایانش...
برای من سکوت رضایت نیست 
بزرگترین اعلام نارضایتی من در سکوت است

درد از خود من است دنیای مجازی بهانه است

مخاطب نوشته هایم همیشه خودم هستم چون وقتی احساسم را گم می کنم بعد از نوشتن در بین خطوط و حرفهای بی معنی ام پیدایش می کنم.

این روزها حال و هوای غریبی دارم جنسش را نمی دانم اما می دانم اندکی شاکی ام ، اندکی غمگینم ، اندکی امیدوار و اندکی بی احساس ....حالم پارادوکس دارد نه !!

دنیای مجازی به من آموخت حجم تنهایی ما آدمها به اندازه خودمان است و این تنهایی وقتی وحشتناک می شود که در میان جمع فکر کنی تنها نیستی به نظر من این اینترنت این دنیای مجازی به ادم دروغ می گوید مثل پشمک می ماند که نباید گول حجم زیادش را بخوری می توانی همه آن را در لیوانی جای بدهی و وقتی می فشاریش انوقت هست که می فهمی چقدر توخالی است .

مدتی است از هیاهوی دنیای مجازی خسته شده ام ...خودم را در هیاهوی مجازی گم کرده بودم و باورم شده بود که تنها نیستم ...تصمیم گرفتم مدتی ارتباط مجازی را قطع کنم ...ترک عادت همیشه سخت است ...اما توانستم امروز در کلوب راستش همه دوستانم به نظرم غریبه آمدند ...همه کسانی که مدتی انها مرا تایید کردند و گاهی من انها را تایید کردم همه انها به نظرم تنها آمدند ... حرفی برای گفتن نداشتم اما خودم را مجبور کردم چیزی بنویسم ...راستش دیگر همه حرفهایم شعارگونه به نظرم می آید ...نمی دانم کدام قسمت وجودم را پشت تک نوشته های دنیای مجازی ام مخفی می کردم یا می کنم با خودم فکر کردم دنیا ما پر از شعار شده است اما وقتی من فقط می توانم آنهم به سختی خودم را تغییر بدهم چرا نا خواسته دارم سعی می کنم دیگران را با دیدگاههای خودم آشنا کنم اصلا ادمهای امروز انقدر گرفتار خود هستند که معدود آدمهایی برایشان اهمیت دارد تو از چه سخن می گویی هیاهویی است ...که اصلا انقدر ادمها و من خودم گرفتار عرضه اندام توانایی های خودمان هستیم که وسواس بر سر اینکه چه بگویم و چه نگویم اهمیت خود را از دست می دهد ...حال من همیشه در دنیای مجازی و واقعی برای گفتن یا نوشتن یک حرف چقدر خود را سرزنش می کردم ....راستش فهمیدم اخلاق بسیار نسبی است ...اینکه من خود را مجبور می کنم آنگونه که اخلاقی است عمل کنم قرارداد من است و وقتی فکر کنم این شیوه مطلق است و انتظار داشته باشم دیگران هم مانند من رفتار کنند بسیار خودخواهانه و متکبرانه است ...منظورم از اخلاق ریزه کاری هایی است فردی و گرنه همه می دانیم بی ادبی و گستاخی صفت نکوهیده ای است و غیره و غیره ...منظورم از بی اخلاقی ریز کاریهایی است فردی مثلا من پاسخ ندادن و بی تفاوتی به ادمهای دیگر را بی اخلاقی می دانم در صورتیکه این یک قانون نسبی است و نمی توانم کسی را که به هر دلیلی این رفتار را دارد سرزنش کنم ...راستش همه اینها را در دنیای رنگارنگ مجازی کشف کردم و در اخر فهمیدم دلبستن به دنیای مجازی برای پر کردن تنهایی دنیای مدرن فریب و سرابی است که ره اورد دنیای مدرن است و بسیار خطرناک اما گریزی از آن نیست و جای نقد هم اگر هست کار من نیست ...

گرگ درون

18013573950596885638.jpg


◄ من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته خو یا شیطان صفت باشم


من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم


من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم


چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است


و تو هم به یاد داشته باش


من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ، من را خودم از خودم ساخته ام


تو را دیگرى باید برایت بسازد و


تو هم به یاد داشته باش


منى که من از خود ساخته ام، آمال من است


تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند


لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان


و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى


و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه


ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى


میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم


میتوانى از من متنفر باشى بى هیچ دلیلى و من هم


چرا که ما هر دو انسانیم


این جهان مملو از انسانهاست


پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد


تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم


قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است


دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می ستایند


حسودان از من متنفرند ولى باز می ستایند


دشمنانم کمر به نابودیم بسته اند و همچنان میستایندم


چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت


نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى


من قابل ستایشم، و تو هم


یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد


به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز میبینى و مراوده میکنى


همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت


اما همگى جایزالخطا


نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى


و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است!و انگاه...


هر وقت انسانها را بیشتر شناختم ...گرگها را تحسین کردم ...!!!

غوغاست در دلـــــــم


آرامش مقدور نیست . دل در تلاطم است . نبض تند می زند . خون با شتاب میزند.

چشم از بسیار گشوده ماندن درمانده است . پندار در پریشانی دست و پا می زند .

گوش ناچیز ترین چیز ها را می دزدد. دست ها هم قلاب شده اند . هیچت به اختیار نیست...

دستها فرمان از تو نمی برند . بیهوده دکمه ها دهانه ی جیب. با دسته ی زلف خود کلنجار

می روند. ...

entezar[1].jpg

دل آرام نیست..

بیهوده پکری . در زمان و مکان جایی نداری . بی آهنگی . بی قراری . بی تابی . نمی توانی

خود را رها کنی . ناچاری خود را ببندی . لبهایت را گاز بگیری . دست بر روی قلبت می گذاری

چه سخت می زند این قلب...

می بالد . مجبوری آرام نفس بکشی . چون اگر به تمامی نفس را رها کنی ممکن است

حنجره ات را بدراند . این دیگه نفس نیست . فریادیست مانده در سینه...

بیابانی می طلبد . تو در قلاب زمان گرفتار آمده ای و ماه در نمی آید ...

و ماه در نمی آید

دنیای مجازی

هر کسی به منظوری به این دنیای مجازی می آید اما اکثرا برای فرار از تنهایی و عدم تحمل


 دنیای واقعی به این دنیای مجازی وارد میشویم مخصوصا دختران تا یاری برای دل تنهای خود


 بیابند اما غافل از اینکه اینجا دنیای مجازیسیت با احساسات و آدمهای دروغین و مجازی 


گرگهایی در لباس بره که خود را شاهزاده اسب سوار رویاهایتان معرفی میکنند ولی بعد از اینکه


 برایشان تکراری شدید و از بازی کردن با شما خسته شدند مثل یک عروسک شکسته به دورتان


 میاندازند خواهر خوبم میدانی گرگها چطور جانورانی هستند وقتی به گله ای حمله میکنند 


خیلی از گوسفندان را تکه پاره میکنند و فقط یکی را برای خوردن با خود میبرند پس دوست 


خوبم بیایید گوسفند نباشیم غزالی زیبا و تیز پا باشیم تا گرگان حتی آرزوی گرفتن ما را هم


 نداشته باشند در این جامعه آدمها با نقابهای مختلف می آیند یکی با نقاب آدم دلشکسته 


که بهش خیانت شده و بدنبال دخترهای ساده لوحی هستند که مثلا به آنها بگویند فقط آنها


 میتوانند مرحمی بر دلهای شکسته شان باشند عده ای با نقاب ایمان وارد میشوند و با مکر و حیله

 

و خود را آدم با دین ایمان دانستن به شکار می آیند خواهر خوبم اینجا انسانهای با نقابهای زیبا 


 فراونند بر ماست که باهوش باشیم و نقاب از چهره های پستشان بزداییم.ما باید قوی باشیم 


اجازه ندهیم که هر کس و ناکسی از احساسات ما سوء استفاده کند که نتیجه اعتمادهای 


اینچنینی چیزیجز شکست افسردگی در بهترین حالت و نابود شدن گل زیبای وجود


 شماست با توجه به آماروحشتناک خودکشی که روز به روز در حال افزایش است سعی کنیم


 که تنهایی هایمان را با خالق خود با ائمه معصومینقسمت کنیم تا گرفتار فنا و نابودی نشویم.

فانوسی خاموش

در کنار خود پهلو می گیرم

فکر می آید، لنگر می اندازد، در ذهن

زمان می ایستد به تماشا

مجذوب می شوم

سوالی از پس ذهن متولد می شود

با عطشی از همیشه

من بی پاسخ

با فانوسی در دست اما خاموش

بی سمت  بی سو

در حرکت

چشمانم به زمین می افتد

زمین گرسنه تر از همیشه

من بی خبر ادامه می دهم

زمین مستعد می شود

سوال‌‍ سمج ، بالغ

چه زمانی مرا خواهند کاشت ؟

و زمین چه خیالی دارد؟

جوانه خواهم زد؟

و...؟!

منبی سمتبی سو

با فانوسی در دست اما خاموش

از کنارم می گذرم


زخم پنهان

می دانید؟ خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار گاهی یک نگاه است. نگاه مردی به یقه ی پایین آمده ی لباس زنی وقتی که دولا شده و چایی تعارف می کند. نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمی بیینیم. که نمی دانیم ادامه اش وقتی چشم های ما در مجلس نیستند چیست. ترسی است که ارام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته


خشونت بی کلام، بی تماس بدنی، مردی است که در را که باز می کند زن ناگهان مضطرب می شود، غمگین می شود. نمی داند چرا. در حضور مرد انگار کلافه باشد. انگار خودش نباشد. انگار بترسد که خوب نیست. که کم است. که باید لاغرتر باشد چاق تر باشد زیباتر باشد خوشحال تر باشد سنگین تر باشد سکسی تر باشد خانه دارتر باشد عاقل تر باشد. خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد. خشونت آن نقابی است که زن می زند به صورتش تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد. مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمس اش کند. بدون اینکه حتی بخواهد لهش کند. این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده


خشونت، آزار، تحقیر امتداد همان "مادر ... ها، ... ها، خواهر ...ها، مادرش را فلان ها، عمه اش را بیسار"هایی 

است که به شوخی و جدی به هم و به دیگران می گوییم. خشونت، آزار، تحقیر همان "زن صفت، مثل زن گریه می کردی"هایی است که بچه هایمان از خیلی کودکی یاد می گیرندخشونت، آزار، تحقیر، پله های بعدی نردبانی هستند که پله ی اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون... فلان لباس را نپوش چون...است.  چون هایی که اسمشان می شود " عشق". عشق هایی که می شوند ابزار کنترل. که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس، بی قدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده که فکر می کنند همه ی زخم هایشان از عشق است. که مرد عاشق زخم می زند و زخم بالاخره خوب می شود.

 

خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی، جنسی مردی است که مست است. مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین رفتارها.می دانید؟ کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست. کبودی و زخم و شکستگی خوب می شوند. قدرت و شادابی و باور به خویشی که از زن در طول ماهها و سالها گرفته می شود گاهی هیچ وقت، هیچ وقت، ترمیم نمی شودخشونت دست سنگین پدری است که بر صورت دخترک 9 ساله اش بلند می شود اما هرگز فرود نمی آید. خشونت گردنکشی برادری است که نگاه پسرک معصوم همسایه را کور می کند و خواهر را ناامید می کند از عشق پاک و دیوار به دیوار همسایگی .خشونت آروغ زدن های شوهر است به جای دستت درد نکند برای دستپخت عالی یک صبح تا ظهر حبس شدن در آَشپزخانه . خشونت قانون نابرابر حق قیومیت پدربزرگی است که در فقدان پدر ، صاحب بلامنازع نوه ی دختری اش می شود بی اینکه حضور مادر در جایی دیده شده باشد. خشونت حق ارثی است که پس از مرگ پدر به تو داده می شود نیم آن چیزی که برادرت می گیرد و تازه منت بر سرت می گذارند که نان آور خانه ات دیگری است . 


خشونت خود ما زنانیم که تمامی اینها را می پذیریم بی هیچ اعتراضی و آن کسی را هم که در میانمان به اعتراض بلند می شود با القاب زن فلان و بهمان به سخره می گیریم . خشونت خود خودمانیم و از ماست که بر ماست .

سقف بی ستاره

امشب که سقف بی ستاره  اطاقم برسرم سنگینی  میکند مانده ام که ازچه بنویسم  از  آنهایی  که  در  روز  با  من  بودند و  امروز رفته اند  و  یا از تو  که همیشه حرفهایی  مرا  می خوانی؟

از  چه بنویسم؟  

از آسمانی که همیشه در حال عبور است یا از دلی که سوتو کور است؟

از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان؟

از خاطراتی که با تو در باران خیس شد؟

یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟

از چه بنویسم از نامه های که هیچو قت بسویت نفرستادم یا از ترانهای که هرگز برایت نخواندم؟

 از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم یا ار بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم؟

من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم من دل بسته درختی هستم که فرصت نشد اِسممان را رویش حک کنیم...

من منتظر پنجرهای هستم که عطر تو را دو باره بمن نشان دهد...

من دیوانه ی ساقه یک پر سیاوشانم که اولین بار در خواب سپید تو رویید...

ای عشق نا گزیر اگر قرار باشد بنویسم باید در همه ی سطر های دفترم حضور داشته باشی نفسهای تو می تواند برگ برگ دفترم را از پاییز پاک کند من بی قرار حرفهای که هزاران سال دیگر در یک بعد از ظهر آفتابی با من خواهی گفت من از اولین روز افرینش چشم به راه نگاه جذاب توام کی مرا می بینی...

چقدر زود دیر می شود

 راستی چقدر زود دیر می شود بغض حنجره ام شکستنی است

بی هیچ ترانه ای با اندوهی خفته تر از سکوت شب دراین بی کسی فریاد تنهایم را با کسی قسمت نمی کنم گاه می اندیشم :

 چه صبورانه در این سالهای خیال انگیز روزها و شبها را غریبانه به انتظار می نشستم

 تا خلوت تنهاییم را با تو قسمت کنم وتو.... دستانم را رها نمودی بی هیچ بهانه ای.

و اما امروز .... می خواهم دستانم را در دستان کسی بگذارم که می دانم تنها کسی است که رهایش نمی کند

 و می خواهم دلتنگی ام خلوت تنهاییم عشق و اندوه خفته ام را در خواب و بیداری با او قسمت کنم .

خدای عزیز و مهربانم

کسی معنی دل تنگی را درک می کند که طعم وابستگی را چشیده باشد، پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که

سر انجام آن وابستگی دلتنگیست....


چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه هاییم و به عبورشان می خندیم چه آسان 


لحظه ها را به کام هم تلخ میکنیم ...چه ارزان به 


 اخمی میفروشیم لذت با هم بودن را ...چه زود دیر می شود


 و نمیدانیم که فردا بیاید و شاید نباشیم ...

روزی که


روزی که  پاک کردند   از حافظه گل ها   شوق شکفتن را


بسیاری از شکست های زندگیم به خاطر دروغ هایی بود که باید می گفتم اما نگفتم !


 اگر یقین داری روزی پروانه میشوی بگذار روزگار هر چه می خواهد پیله کند...

درد و دل

آنگاه که آرزوهایم را به روی دیوار نوشتم نمی دانستم چشم نامحرمی بدان نظارگر است.آنگاه که مشق سکوتم را خواستم بر دیواره های تاریک شب بنویسم طوفانی آمد و آرامش مرا به یغما برد و آنگاه که درد بی کسی هایم را به رودخانه زلال صاف سپردم او با بی اعتنایی از کنار من گذشت

و آنگاه که فریادم را بر سر کوه ها کشیدم تا بلکه آرام گیرم او نیز فریادم را پس داد و مرا قبول نکرد حالا با توام با تویی که حرف و دلم و درد تنهایی هامو صدای فریادم را که از سوز و زخم دل است را از پشت دیوارها و فاصله ها می شنوی تو چی تو هم می خواهی مرا تو این دنیای وانفسا تنها گذاری و مرا به حال خود رها کنی

خدای من من تنهام ، یارایی را برای یاری دهنده ام نیست دستم را بگیر که احساس می کنم هر چه بیشتر برای رهایی از مرداب سختی ها و دلتنگی های این دنیا دست و پا می زنم بیشتر در آن غرق می شوم و در آن فرو می روم یا پر پروازم ده یا...

گفته بودی هر گاه تو را به دهنه پرتگاه بردم

هراس مکن چون یا تو را از پشت خواهم گرفت یا به تو پرپرواز خواهم داد 

خدای من خدای من وقتش فرا رسیده پس چرا کاری نمی کنی سنگ ریزه های زیر پایم در حال فرو ریختنند پس چرا یاریم نمی دهی ؟!

مرا یاد کن

 ای لحظه لحظه نبودن نیستن ها ،اگر منت می نهی بر کلام من ، با احترام  سلامت می گویم.


دیروز یادگاری هایت  همدم  من  شدند و به حرفهای نگفته  من  گوش دادند


و  برایم دلسوزی کردند.  البته به روش خودشان که  همان سکوت تکراری  بود و


یادآوری  خاطرات با تو  بودن.


و نمی دانم چرا به تمام حرفهایم سکوت تو غلبه می کند و تو لام تا کام بی حرفی .


 باز هم ستاره به ستاره جستجویت کردم.


ولی نیافتمت.


از کهکشان دلسپردگی من خسته شدی که تاب ماندن نیاوردی و بی خبر رفتی ؟


مهتاب کهکشان نیافتنی من ، آنقدر بی تاب دیدنت شده ام که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم


و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوی تو فرستادم.


روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را ندیدند. قاصدک هم برنگشت.


شاید او هم شیفته نگاه مهربانت شده باشد،


اشکالی ندارد. تو عزیزی ، اگه یه قاصدک هم از من قبول کنی ، خودش دنیایی است.


کاش باران بعد از ظهرهایت، تو را به یاد اشکهای من بیندازد.


هر پرنده سفر کرده ای از تو می خواند و هر غنچه ای که می شکفد،


نام تو را بر زبان می آورد. نیم نگاهی به روزهای تنهایی ام کن و


لحظه های زرد و بی صدای مرا تو آبی و ترانه باران کن.


بگذار باز هم قاصدک ترانه های من در هوای دلتنگی تو پرواز کند.


همین حوالی بی قراری ها باز هم گلهای بی تابی شکفته.


 به یادت مثل شمع می سوزم و ذره ذره وجودم آب می شود.


تو هم به یاد بی تابی هایم شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد.


به مهربانی باران ،


یادم کن...


در هر شبی که بی ستاره شد


یک تجربه

گفتی چه زیبا می نویسی ،آری تو با همین دلنوشته ها بود که جسارت گفتن دوستت دارم را یافتی،نمی دانستی که با بر زبان آوردن این کلام چه میکنی...با دل آزرده من در آن روزهای عاشقی چه نور امیدی بر دلم افروختی،و من ساده در پی یافتن کلام و واژها چه شبها تا صبح به عشق رضایت خاطر تو پلک نزدم تا برایت بهترین را بنگارم....غافل از دل تو...که پا پس کشیده بود....خیالی نیست یک ضربه کاری تبر به ضربات قبلی  خورده براین درخت پوسیده  دوباره زده شد...چه زجر آور است درخت سر راه بودن آن هنگام که هر مسافربا افتخار اسمش رابر تن خسته ات حک می کند،ودردناکتر اینکه حریف تمرینی عشق دیگران بودن....یا یک تجربه خوب برای دیگران شدن.....



رفتی اما هنوز نوای لرزان دوستت دارم همنوا با بغض و گریه ات در گوشم زمزمه می شود...امروز چه سخت باختم...آنچه را که همیشه هراس باختنش را داشتم...خدایا دیگر هیچ از تو نمی خواهم...آنچه خواستم نداده پس گرفتی...پس بگیر آنچه را به من ترحم کرده ای...


گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود

گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد

گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود می شود

گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند

مراقب بعضی یک ها باشیم

در حالی که ناچیزند ، همه چیزند . . .

جــــاذبه

جــــاذبه . . .
 
 سیب هـا از چشم درخت اُفتـــــاده اند...
 
 درخت از چشم بــاغ می اُفتــــد... 

 باغ از چشم باغبـــان... 

 و باغبان از چشم دنیــا...

  پس جای نگرانــــی نیست،

  این یک امر عادیســت،  اگر من هم از چشم تو افتـــادم..

دفتر مشترک من و تو

دفتری بود که گاهی من و تو

می نوشتیم در آن

از غم و شادی و رویاهامان

از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم

من نوشتم از تو ،

که اگر با تو قرارم باشد

تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد

که اگر دل به دلم بسپاری

و اگر همسفر من گردی

من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال

تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا !!!

تو نوشتی از من ،

من که تنها بودم با تو شاعر گشتم

با تو گریه کردم

با تو خندیدم و رفتم تا عشق

نازنیم ای یار

من نوشتم هر بار

با تو خوشبخت ترین انسانم...

ولی افسوس

مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!


پریسا دنیای شکلک ها   www.sheklakveblag.blogfa.com/

من ودل


شبا وقتی من و دل تنهای تنها میمونیم
واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم

میگم ای دل . دل آلوده به درد
اگه روزی بکشم ناله سرد
آه و نالم میگیره دومنشو
آتیش عشق میسوزونه تنشو

شبا وقتی من و دل تنهای تنها میمونیم
واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم
تو مصیبتکشی ای دل . میدونم
میون آتیشی ای دل . میدونم
داری پرپر میزنی . جون میکنی
اینو از اشکای چشمت میخونم

شبا وقتی من و دل تنهای تنها میمونیم
واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم
دیگه دل طفلکی دیوونه شده
مثل من دربدر از خونه شده
نداره هیچکسو این دل . میدونم
دیوونه همدم دیوونه شده

شبا وقتی من و دل تنهای تنها میمونیم
واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم

رفتنت را باور کردم

نمی دانم تا کدامین لحظه باید لباس شقایق داغدار به تن داشته باشم.

دیگر از این همه دلتنگی برای بی وفاییهایت خسته شده ام.

یادم می آید لحظه هایی که با دلی پر برایت حرف می زدم ،

 این تو بودی که زخم هایم را التیام می بخشیدی.

ولی ، حالا که نیستی انگار این زخم ها همیشه باید سرباز بمانند.

تو رفتی و من ماندم با دنیایی که آمدی و ساختی

و رفتنت فقط خاکستر هایی از آن به جا گذاشت ،

نمی دانم تا کی باید در این خاکستر های یادگاری کنکاش کنم

برای ثانیه هایی که کنارم بودی و فراموش نکردمشان.

امروز که برایت می نویسم می دانم هرگز باز نمی گردی ،

می دانم دیدنم را به قیامت موکول کردی ،

 دیگر رفتنت برای همیشه در باورم گنجیده.

سخت بود ، اما بالاخره تسلیمش شدم.

می سپارمت به خدایی که همه بنده هایش را دوست دارد و از بی وفاییشان می گذرد.

می نویسم شاید

برای ان عاشق بی دل می نویسم که حرمت اشکهایم را ندانست

برای ان مینویسم که معنای انتظار را ندانست،

چه روزها و شبهایی که به یادش سپری کردم

برای ان مینویسم که روزی دلش مهربان بود

می نویسم تا بداند دل شکستن هنر نیست

نه دگر نگاهم را برایش هدیه میکنم ، نه دگر دم از فاصله ها میزنم

و نه با شعرهایم دلتنگی ها را فریاد می زنم

می نویسم شاید نامهربانی هایش را باور کند

برای دردم به هر درمانی تن نمیدهم

نمی خواهم در خاک سیاه خاطرها دفن شوم...برای همین مینویسم حرف دلم را....میان آدم ها گم شده ام،آدم ها را بلد نیستم....گاهی فکر میکنم صداقتم یعنی حماقت....حرف دل را که برایشان بگویی ترحم میکنند...و گاهی با زبان بدتر از خنجر شاهکاری خلق میکنند...ماندگار....و تو محکومی به سکوت...اما برای دردم به هر درمانی تن نمیدهم....


تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،

تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌پیغامی،

میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند

چیزی نمی‌خواهد
تو از خورشید پرسیدی، چرا

بی‌منت و با مهر می‌تابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟

تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی
از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟

تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟

تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟

تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو آیا هیچ می‌دانی،

اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟
نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است…

تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟

نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟

جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار
ز خود پرسیده‌ام در تو!

که عاشق بوده‌ام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته می‌دانی

سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!

به گوش بسته می‌خوانی
کارو

فردای که مال من و تو نیست

بگذار خودم باشم.تو حرف بزنی،من نگاه کنم.

من نگاه کنم،تو بخوانی و بعد لبخند بزنیم بر این همه دیوانگی،

 برای انتقام از فرداهایی که مال ما نیست.

بگذار حرف دل را بزنم،در این بیابان مجاز...

بگذار به هیچ بشمارند مرا...

من حرف دل رامیگویم...گرچه هیچ گوش شنوایی نباشد...

او از آسمانها بشنود

کافیست...

من همانم

- متین یوسف آبادی,اشکان م,تامارا ,محسن امیری,مسلم صفائیانی,خورشید ,ابراهیم سلوکی,محمد بهبهانی فرد,آقا گرگه  ,فانوس عشق,آخرین نسخه ی یک مرد,مهرداد دهنام,رها جون,داریوش ,محمد نیا,نیما    ,پرنیان خیال,یونس 19, علی خراسانی,کیوان جاوید,

کیست آن که به پیش می راند

قلمی را که بر کاغذ می گذارم
در لحظه تنهایی؟
برای که می نویسد
آن که به خاطر من قلم بر کاغذ می گذارد؟
این کرانه که پدید آمده از لب،از رویاها،
از تبپه ای خاموش،از گردابی،
از شانه یی که بر آن سر می گذارم
و جهان را به فراموشی می سپارم کسی در اندرونم می نویسد،دستم را به حرکت در می آورد
سخنی می شنود،درنگ می کند،
کسی که میان کوهستان سر سبز و دریای فیروز گون گرفتار آمده است.
او با اشتیاقی سرد
به آن چه من بر کاغذ می آورم می اندیشید.
در این آتش داد
همه چیز می سوزد
با این همه ،اما این داور
خود
قربانی است
وبا محکوم کردن من خود را محکوم می کند.
به همه کس می نویسد
هیچ کس را فرا نمی خواند
برای خود می نویسد
خود را به فراموشی می سپارد
دیگر بار 
به هیات من در می آید...

نوید

نخستین بار که عشق به سراغم امد ادعای مالکیت جهان را کردم و همه چیز و همه کس را متعلق به خود دانستم .

امروز که تهی از خود خواهیها و تصاحبها , نگاهی عاشقانه به زندگی دارم , از هر چه هست تنها , مالک تنهایی خویشم و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام میکنم .

این است نظام عشق : هیچکس نبودن!...


تا این مرحله از زندگی ام دانسته ام که می باید کوله بار غمها و دلتنگیها را بر زمین گذارد و به استقبال آینده رفت...

حتی اگر این آینده یک روز یا یک ساعت یا فقط یک لحظه باشد.

مطمئنم هستم بهترین لحظه , لحظه ی بعدی  زندگی ام خواهد بود!

شاید در لحظه بعد چیزی اتفاق بیفتد  به ابعاد آرزوهایم , به رنگ عشقی که در سینه دارم و به شفافیت تمام ایینه ها...


امروز دفتری از نوشته هایم را سوزاندم...

مدام مینویسم و میسوزانم, آنانی را که بدلایلی دوست نمی دارم می سوزانم...

در شعله هایی که با آتش کبریت بر نوشته هایم ایجاد میکنم سوختن قسمتی از درونم را می بینم , ان قسمت از وجودم که درد می کند

ولی چاره ای جز از بین بردنش نیست....

مدام در ارتباط با افکارمان تنبیه می شویم ...

چه ظالمانه و بیرحم است این تنبیه!...

خط خطی


تا دیروز سنگینی دل بود یک عالمه حرفهای نگفته

 و یک صفحه ی سفید


 با هر بهانه ای سیاه میشد

دلی که سکوت را نمیفهمید،


فریاد بود و فریاد

خفته در گلو.


فریادی که تنها شب می شنید.

و فقط ماه نظاره گر بود و گاهی چشمک ستاره ای به اشکی


نه انتظاری بود و نه منتظری،

سیاه میشد فقط سیاه


کاغذ بیچاره،

تا بی رنگ شود شاید، دلی که نرم بود و سیاه


ولی افسوس

که بی رنگ شد اما سخت 


نشکند،

نلرزد،


مدتی است کاغذ سفید است

آخر دل کمی تازگی،


کمی فقط کمی

رهاشدن در اوج آسمان


حس خوب پر زدن

لحظه ای آرمیدن و دوباره پر گشودن


رنگ رنگینِ  رنگین کمان

نقش بر کاغذی سفید


آیا می شود کمی؟