♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

چــــــــرا ناتوانیم ؟

انتـــــــــقاد ورزش ملی ایرانی هاست ! ...

هرکس صبح که از خواب برمی خیزد دریک صف طولانی از مردم قرار می گیرد و با باز کردن دستهای خود به دو طرف ، هم کسانی را که پیش روی هستند مورد انتقاد قرار می دهد...

غافل از اینکه عده زیادی پشت سر او ایستاده اند و با دست به او اشاره می کنند  !!! اما متأسفانه باید بدانیم که این ورزش ملی جامعه را سالم تر نمی کند چون لبه تیز عیب جویی هرگز متوجه خود انتقاد کننده نمی شود ... 

و افزون بر این متأسفانه مردم انتقاد را جانشین اقدام به حساب می آورند ... !

animated gifs of butterflies

سودای آزادی من

والپیپرهای زیبا با پس زمینه مشکی


مرا ذره ذره درون قصه های خوش آب کردند

رویای بودن را برایم خواب دیدند

لحظه هایم را از من گرفتند

و در برابرش ساعت بی کوک روزگار را به من هدیه دادند

اشک را در چشمانم ستودند و خنده هایم را سرکوب کردند

فریاد را در سینه ام پنهان کردند و سکوت را از من ربودند

آزادی ام را در قفس معنا کردند

آری آن ها مرا محکوم به زندگی کردند

و هرگز از من نپرسیدند که غم هایت چیست؟

مرا به بند زندگی کشیدند و هرگز نپرسیدند که دردهایت چیست؟

نپرسیدند که سبب آنهمه اشک هایت کیست؟

آنها مرا محکوم به زندگی کردند و رفتند

رفتند تا بدانم که "هیچ کجا" همینجاست

که بفهمم"هیچ کس" ادمهایی هستند که شاید هم نیستند

تا بدانم زندگی این است...همین

والپیپرهای زیبا با پس زمینه مشکی

گم گشته ام


من می نویسم و تو میخوانی.
تو ای مخاطب نوشته ها یم 
گاه دلتنگ تر از همیشه ام 
و تنها تر از همیشه .گاه آنقدر
خسته که از ماندن و نوشتن
گریزانم و گاه آنقدر
عاشق که نوشتن را راهی 
برای رسیدن به آرامش میدانم.
گاه تا نزدیک شکست میروم 
اما بلند میشوم دوباره...
کسی مینویسد از دست ها
میداند چه کسی را می گویم
و من میگویم از دل...
دستها توانمند نیستند وقتی
دل عقل را به صلیب میکشد.
دارم از خودم مینویسم.قلم را
برداشته ام.دل می گوید بنویس
و عقل در کناره...
می نویسم بی آنکه بدانم چقدر 
در نوشتن توانمند یا نا توانم.
ولی مینویسم .
حال دستهایم همان دستها 
می نویسند بی اختیار برای دل 
و عقل شاید محاکمه خواهد کرد 
ولی دل ....
لا بلای کلماتم صدای موسیقی

تنهاییست و من تنها...

به آن مو سیقی گوش کن.ببین.
من هیچ ندارم وهیچ نخواهم 
هر روز عاشق تر از گذشته ام
تنها برای او
برای او که قدرت نوشتنم میدهد 

نمی دانم نمی دانم

چرا ؟
خودش عاشقم کرد و حال
اینگونه رسوا در برابر قدرتش متحیر!
شاید به سخره بگیرند آنچه
را که می نویسم ولی شاید .
نمی دانم .نمی توانم نگویم.

تنها می دانم دلم گرفته است
و باید بنویسم.

چندی قلم را کنار میگذارم .
دستها هنوز خسته نیستند .

دل می گوید بنویس.

دوباره از سر خط.
و عقل!

دلم گرفته و باید بنویسم پس
عقل را به کنار میگذارم .
بی مهابا خواهم نوشتم و
تو بخوان به خاطر دل گرفته ام 

هر چند شاید گزافه گویی باشد.

هنوز موسیقی تنهایی موج میزند
و دستانم...
ببین...چه سرد هستند ...می لرزند
چشم هایم را به روی هم میگذارم .
نسیم خنکی گونه هایم 
چشم هایم را نوازش میدهد
تا به کجا خواهم نوشت ...نمی دانم.
شاید بس است دیگر
با خودت می گویی تا به کجا
این نا بسامانی.
ولی آرام تر شدم ....
باز خواهم نوشت ....دوباره از سر خط

این بار بس است

طرز تفکر ماست


این جغرافیا نیست که جهان سومی بودن را تعیین می کند ؛
آدم ها هستند !
اشتباه نکنید !
جهان سوم جا نیست ، شخص است .
جهان سوم منم !
جهان سوم شمایی !
جهان سوم طرز تفکر ماست …
نه آن مرزهایی که داخلش زندگی می کنیم

ساده نَگذر


از دل نوشته هایم ساده نَگذر؛

به یاد داشته باش؛

این «دل نوشته» ها را؛

یک «دل»، نوشته ...!

عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟


میگن در زمانهای قدیم یه روز سه تا پسر بچه میرن پیش ملانصرالدین میگن ما ده تا گردو داریم میشه 

اینها رو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟
ملا میگه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟
بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.
ملا هشت تا گردو میده به اولی دو تا میده به دومی و دو تا پس گردنی محکم هم می زنه به سومی !
بچه ها شاکی میشن میگن این چه عدالتیه ملا؟
ملا میگه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده !
البته همون قدرم انتظار داره !

دست های من وتو

در سرزمین ما


اگر دستی دراز کنی سوی دستها به دوستی


همه نگاهها ، به دست تو شمشیر می شود


در سرزمین ما


غم دل ،فقط با سنگ می توان گفت و مویه کرد


با دیگری بگویی


از تو دلگیر می شود 



این روز ها 

جای خالی دست هایت 

را به شعله کشیده ام

تا آرزوهایت را گرم کنی...

درگیری های فکری


هیچ محدودیتی برای ذهن انسان وجود ندارد، هیچ دیواری روح انسان را در برنگرفته است، هیچ

مانعی برای پیشرف ما وجود ندارد جز آنهایی که خودمان ساخته‌ایم.

این هم بی توجهی به اطرافیانمون

یاد اون روز افتادم یکی سرش گیج رفت رو افتاد زمین 

هر کس از کنارش رد میشد پول خورد براش پرت میکرد...

همینطور این عمل ادامه داشت که یهو صدای دزدگیر ماشین گرانقیمتی صدا خورد ...حواس مردم جذب اون اتوموبیل شد...

که این مرد ، بلند شد و لباس خود را تکان داد و .... سوار شد و رفت !!!


فکر میکنید چه اتفاقی افتاد !؟


مردم به هم نگاهی کردند و به هم این رو زمزمه کردن !

وای بر ما ، از جیب خود میزنیم میدیم به این گداهای دوره گرد ، بعد اینا این چنین ، ثروتمندند !!!! با پولای ما خریده ها‌!!!

اون یکی گفت شایدم دزدیه

اون یکی .....

و یکی که تازه رسیده بود و در جریان نبود ، دولا شد یواشکی سکه ها رو جمع کنه

همه ریختن سرش و گفتند این یارو هم دستشه !


آدمک های بی جان

گـــر بـــا کســـی نیستـــم ...!

اگــر تنــها مانـــده ام و تنــهایی را انتــخاب کرده ام؛

خوشحـــال نبـــاش ...

ایـــن تنــهایی و دوری از آدم ها؛

یعنـــی تـــو و تمــام کسانی که با دلــم، احساســم و اعــتمادم

بــازی کــرده انــد را، نبخشیـــده ام ... !



آدمک های بی جان

آدمک های پینه بسته و به دور خود پیله بسته

آدمک های که زنجیر بر گردن فرو بسته

وکسان که آزاد و مات و خسته

در بی کران آسمانم لب های فرو بسته

آدمک های بی رحم!...معصوم دریده...

زیبا رویانی و زشت باطنانی که نقاب...همیشه...به آغوش گرفته

فراموشی های ساده و مفرط و گاه پیوسته

آدمکانی که میروند...

پشت پا خورده

مینویسیم تا رویا ببافیم...بی هیچ قانونی تنها بنویس!


در پیچ و تاب کلمات زنجیری نیست... و نه دست و پای بسته ای!


حقیقت همان که میخواهی... و نه تحمیل همیشه زندگیمان!

مینویسیم تا جاودان شویم...


گاهی پیچ آ پیچ چراها تیر بارانیم


نگاهیست و سردی سکوتی...


گاهی فراموش میشویم...

در سکون،فریادمان را میخراشیم


پاره کاغذی شاید...مدادی و دیگر هیچ...



می روم تا درو کنم خود را

از زنانی که خیس پاییزند

از زنانی که وقت بوسیدن

غرق آغوشت اشک میریزند

میروم طرح غصه ای باشم

مثل اندوه خالکوبی هایش

میروم تا که دست بردارم

از جهان مخوف خوبی هاش !

مثل تنهایی ِ خودم ساکت

مثل تنهایی ِ خودم سر سخت

مثل تنهایی ِ خودم وحشی

مثل تنهایی ِخودم بد بخت !

هر دوتا کشته مرده ی مردن

هر دوتا مثل مرد آزرده

هر دوتا مثل زن پر از گفتن

هر دوتا پای پشت پا خورده

نقش تو در زندگی ام

مثل نقش "ن" در "زندگی"که اگر نباشد چیزی نمی ماند جز "زَدِگی"

زندگی تا وقتی "نون" دارد، طعم بوسه ای از لبهای خداوند را دارد و به مجرد اینکه این "نون" افتاد...

تمام ارزش زندگی در "نونش" استوقتی این نون می افتد، دورش کبوتر و قمریجمع می شود و دور باقیمانده اش... کفتار و شُغال!

"خلاء".. همان چیزی ست که زمانی که ندارمت، حجم قابل توجه ی از زندگی ام را گرفته.

حجمی که نشأت گرفته از جای خالی آن "نون"ست و تا سرحد "زَدگی" بسط پیدا کرده و من، تبدیل می شومبه طعم مشمئز کننده ی سیبی که روزی زندگی بوده و حالا نونش افتاده و چه با پوست و چه پوست گرفته،مزه ی زهرمار می دهد!


با تو ام ...


با تمام مشکلات ای دوست آسان با توام


خوب میدانی که آبادم، که  ویران با تو ام


تو گریزانی ز من مانند موج ا ز  ریگزار


من به سان باد  از  دنیا  گریزان،  با تو ام


خلوتت با  آن همه وسواس فردوس من است


دوست میدارم  ترا  گرچه  پریشان با تو ام


رنگ و رسم زنده گی  کم کم  ز دستم  می روند


باید اینسان میشدم؛  منکه فراوان با تو ام


ای سراسیمه تر  از  باران  به  دست صاعقه


با خودم  میخواهمت  گرچه  هراسان با تو ام


نی برای شعر گفتن خلوتی نی خاطری


در تو اما چیست ؟  کاینگونه غزلخوان با تو ام


آبشار تازة زخم است بی تو سینه ام


شام خاموش خیالاتم  چراغان با تو ام


ای سکوت بی نهایت ای هوای گم شده


هرکجا ای، هرکجا پیدا و پنهان با تو ام

گفتن دشوار است و نگفتن دشوار تر

هیچ وقت دوست نداشتم به جائی برسم که به بودن با کسی نیاز پیدا کنم و وابستگی......وابستگی!!! چیزی که همیشه ازش میترسیدم چیزی که همیشه دوست داشتم جوری زندگی کنم که هر چیزی به خواست خودم باشد و اونی که بهش علاقه مندم.بحث موندن و یا نموندن نیست صحبت خواستن و یا نخواستن دیگر معنی خود را گم کرده و جز واژه ای بیگانه نیست !همیشه از جا موندن و در جا زدن بیزار بودم همیشه در هر زمانی از وضع فعلی همان زمان خودم متنفر بودم و از یک جا بودن و دوستی های زیادی که به اسم دوست دور و برم جمع کرده و هیچ احساسی نسبت به هیچکدام نداشتم.

همیشه به کلمه دوستی و دوست داشتن می خندیدم و در باور خود با مداد رنگی هایم نقاشی قشنگی در خیالم کشیده بودم که شاید خیلی ها به این نقاشی قشنگ من میخندیدند اما خودم هرگز باور باطنم را به تمسخر نگرفتم .چرا؟ چون همیشه به این می اندیشیدم که جنس مذکر بوئی از وفا نبرده در اوج قدرت کمر ادم رو میشکند خرد میکند زیر پا له میکند و بی خیال همانند پسر بچه  همسایه که سبد بدست و بی خیال جهت خرید به سوپر مارکت سر کوچمون میرود از کنارت بی تفاوت میگذرد.زیبا ترین تابلوئی که در حقیقت هیچ بودنم به یقین با ارزشی از ان رسیدم که همیشه ترس از دوست داشتن مرا از این جنس خشن فراری میداد .شاید همان دوستان مرا با خیلی ها مقایسه میکردند و ذهنیات مرا به حساب کاستی های من میگذاشتند اما افسوس که خود نمی دانستند که این نقطه قوت من است نه کاستی من .

همیشه از برخ کشیدن این موضوع از سوی انها گرد ملالی به صورتم و دلم می نشست اما تنها دلخوشیم فقط نقاشی قشنگی بود که خود ترسیم کرده بودم که بلاخره یک روزی شاید کسی را دوست بدارم .اما نمی دانستم همین دوست داشتن بعد از مدت ها خود دلیلی بر ادعای گذر پسر بچه همسایه برای رفتن به سوپر مارکت باشه و راحت از کنارم بگذرد ....خیلی راحت چرا و به چه دلیل ....نمیدانم .

و سر انجام چیزی که در تمامی این مدت سایه وار ترس و وحشت مرا دو چندان میکرد گریبان مرا گرفت.درست است که به حقیقت تابلوی کشیده شده در وجودم عنیت داد و رفت .اما حالا من باید کجا برم !؟  به کدام نا کجا اباد !به کدامین دیار که حتی چشمم به همان تابلوی وجودم نیز دیگر نیفتد .ایا هیچستانی وجود دارد که تمام هیچ های خودم را با خودم بدوش بکشم ؟و یا باید از همین ها هم گذشت و رفت ......نمی دانم! نمی دانم خنده و تمسخر دوستانم واقعیت زندگیست یا تابلوی ذهنیات خودم که انرا نقاشی کردم و با حسرت به ان خیره میشوم و هیچ نقدی نمی توانم بر ترازوی دو کفه زندگی که یقین من یک کفه انرا سنگین تر کرده و این سنگینی چیزی جز دیگر نبودن در جلوی چشمم ترسیم نمی کند فکر کنم و یا شاید .....مقدر این بود. نمی دانم .....افسوس!!!


زمونه میفهممت

روزها و شب ها در پی هم می آیند و می روند...


ولیکن خاطره تو هرگز رنگ کهنگی به خود نمی گیرد....


و من هر دم بر یادت چه عاشقانه می افزایم....


نمی گذارم ندیدن ها،نبودن ها و سردیها...


زنگار فراموشی دراحساس دلم بر توبگستراند...


و من با خون دل خوردن ها و تازه نگه داشتن زخم ها....


آتش عشقت را در دل مشتاقانه فروزان نگه میدارم...


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

حوای ترانه های رویایی ام

دست هایم کوچک اند و ناتوان

واژه هایم حقیر و سردرگم

اما می دانم که در تاریک ترین زوایای نگاهم آتشی برپاست .

اندیشه ام نه در قید و بند اندیشه ی آدمک ها است و نه در پناه تعصبات زمینی ها

هر که هر چه می خواهد بگوید ... اما نمی خواهم ...

نمی خواهم این خلقت آدم گونه را ...

سال ها در پی کسی دویده ام که حرف هایم ... واژه هایم ... احساسم را بفهمد ...

کاش زیبا نبودی ...

کاش این چنین حواگونه نگاه نمی کردی ...

آن وقت تنها بهانه ام را به نیکی باور می کردی :

" احترام به اندیشه ات و ستایش نگاه زیبا و جادویی ات به اندیشه هایی که می دانم 

همه بی تفاوت از کنار آن می گذرند "

نه چهره ی آدمک ها برایم جذابیتی دارد و نه حرف های پوچ و بی هدفشان .

.

.

شاید نخواهی بخوانی

شاید نخواهی ادامه بدهی

نمی دانم شاید حوصله نداشته باشی

آدمی است دیگر ... نمی شود پیش بینی کرد ...

اما می نویسم ... برای تو که حتی نمی دانم می توانم روزی ببینمت یا نه

همه ی این بازیگران را پشت آن نقاب های رنگینشان شناخته ام

همیشه دوست داشته ام که بدون هیچ ترسی احساسم را بیان کنم :

" می ترسم تو هم بازیگر باشی "

اما بگذار شفاف تر برایت بگویم ... می ترسم ...

می ترسم روزی باشد که دیگر نتوانم صادقانه برایت بنویسم ... می ترسم حوای ترانه های رویایی ام را از دست بدهم 

ترانه ای که از مشق " آزادی و حقیقت " خسته نمی شود ...

کسی که احساس می کنم بهتر از هر کسی فریاد وجودم را از سکوت مردابی ام می فهمد ...

شاید برایت عجیب باشد ...

حتی نوشتن این دلنوشته هم عجیب است ... چه تند می زند این نبض بی قرار ...

نمی دانم چرا تصمیم گرفتم برای کسی بنویسم که شاید فهمیده ترین مخاطب آسمانی ام بوده است ...

.

.

این بار بی هیچ پیشوند و پسوندی صدایت می کنم ...

برایم ترانه بخوان

حتی دور از این مرداب

صدایت ... به گوش این نیلوفری می رسد ...

به زیبایی خواهم رقصید

فقط برای این که بدانی :

پرپر می زند این دل بی قرار برای بودن دست هایی که می دانم حقیقی بودنشان دنیایی

 دیگر است اگر مجازی اش این باشد ... "

وصف من در تنهایی


میدانی فلانی ... من از حیث تعدد دوست رکورد دارم اما .... هر وقت که نیاز دارم با کسی


حرفهایم را بگویم .... هیچ کس نیست .. هیچ کس ... 


شرم آور است اما حقیقت انسانهایی از تیره من که بیشتر شنونده رازهای دیگران بوده اند 


همین است و البته نتیجه این همین بودن هم جز تنهایی نیست ... 


این نوع تنهایی فرق زیاد دارد با آن نوع که آدم از همه دور افتاده و کسی سراغش را نمیگیرد .


در تنهایی از نوع من همه هستند ... همه هم سراغت می آیند ..


اما همان "همه" تنها متکلمان وحده روزگارت میشوند ....


و آنقدر میگویند تا حرفهای تلنبار شده "تو" که مجالی برای گفتنشان نیافته ای مثل دُمّــل 


چرکینی زیر گلویت باد میکند و میترکد و تلاشی میگیرد ... 


آنهم درست وقتی که "همه" رفته اند و تنها "تو" مانده ای ...

 
این تنهایی خزنده و بی سر صدا می آید و درونم حلول میکند . آنقدر آرام و بی آزار وارد میشود 


و آنقدر مزور و فریباست که گاهی حتی هم بستریش را هم دوست میدارم ..


اما زمان وضع حملش که میرسد ... حتی قابله ای نیست تا کمی درد را تسهیل کند ، 


تا شرم و آزرم تولد بیخبر گاه و بیگاه این حرامزاده را کمتر به رُخ بکشد .. 

گاه می رویـم تا برسیـم

گاه می رویـم تا برسیـم‎ ... کجایش را نمی ‌دانیم. فقط می‌ رویم تا برسیم ... بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست. گاه برای رسیدن باید نرفت، باید ایستاد و نگریست. باید دید، شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند. باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده ... گاه رسیده ای و نمی‌ دانی و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای مهم رسیدن نیست، مهم آغاز است که گاهی هیچ روی نمی دهد و گاهی می شود بدون آنکه خواسته باشی! پدرم می گفت تصمیم نگیر! و اگر گرفتی آغاز را به تأخیر انداختن، نرسیدن است اما گاهی آغاز نکردنِ یک مسیر بهترین راه رسیدن است گاه حتی لازم است بعد از نمازت بنشینی و فکر کنی، ببینی که ورای باورهایت چیست؟ ترس یا اشتیاق یا حقیقت؟ گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی؛ ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟ یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و یاهو و فلان را بی‌خیال شوی با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین صفحه نمایش و فضای مجازی نیست ... شاید هم بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟ لازم است گاهی عیسی باشی ایوب باشی و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آیی و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و با خود بگویی: سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ... آیا ارزشش را داشت؟ سپس کم کم یاد می ‌گیری که حتی نور خورشید هم سوزاننده است اگر زیاد آفتاب بگیری می آموزی که باید در باغ خود گل پرورش دهی نه آنکه منتظر کسی باشی تا برایت گلی بیاورد. یاد می ‌گیری که می‌ توانی تحمل کنی که در خداحافظی محکم باشی و یاد می گیری که بیش از آنکه تصور می کردی خودت و عمرت ارزش دارد.


77367091932099452222.gif   

تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو

راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟

شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:

قیمت یه روز بارونی چنده؟

یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند می‌خری؟

حاضری برای بوکردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟

پوستر تمام‌رخ ماه قیمتش چنده؟

ولی اینم می‌دونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به گل‌های وحشی که کنار جاده در اومدن نگاه کنی بوته‌هاش ازت پول نمی‌گیرن!

چرا وقتی رعدوبرق میاد تو زیر درخت فرار می‌کنی؟

می‌ترسی برقش بگیرتت؟

نه، اون می‌خواد ابهتش رو نشونت بده.

آخه بعضی وقت‌ها یادمون میره چرا بارون می‌یاد!

فراموش نکن که همین بارون که کلافت می‌کنه که اه چه بی‌موقع شروع شد، کاش چتر داشتم، بعضی وقتا دلت برای نیم‌ساعت قدم‌زدن زیر نم‌نم بارون لک می‌زنه

هیچ‌وقت از ابرا تشکر کردی؟

هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذره‌ذره وجودشو انرژی می‌کنه و به موجودات زمین می‌بخشه؟!

ماهانه می‌گیره یا قراردادی کار می‌کنه؟

برای ساختن یه رنگی‌کمون قشنگ چقدر انرژی لازمه؟

چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته می‌شه؟

بابت این کارش چقدر حقوق می‌گیره؟

چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمی‌یاد؟

چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمی‌کنیم؟

تا حالا شده به‌خاطر اینکه زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟

قشنگ‌ترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.

قیمت بلیتش هم دل تومنه!

خودتو به آب و آتیش می‌زنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت

ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می‌تونی قشنگ‌ترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گل‌های آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نه‌تنها رنگشون پاک نمی‌شه، بلکه پررنگ‌تر هم میشن

لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو، شبنم صبح پاک می‌کنه و می‌بره.

تو که قیمت همه چیز و با پول می‌سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی:

قیمت یه دست سالم چنده؟

یه چشم بی‌عیب چقدر می‌ارزه؟

چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!

قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟

خیلی خنده داره نه؟

و خیلی سوال‌ها مثل اینکه شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه …

اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی‌هایی رو که داری ازت بگیرن زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه می‌گیری؟

چی خیال کردی؟

پشت قبالت که ننوشتن. نه خیال کردیم!

اینا همه لطفه، همه نعمته که جنا‌ب‌عالی به‌حساب حق و حقوق خودت می‌ذاری

تا اونجاکه اگه صاحبش بخواد می‌تونه همه رو آنی ازت پس بگیره.

پروردگاری که هر چی داریم از ید قدرت اوست …

اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟

قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟

چقدر باید بابت مکالمه روزانه‌مون با خدا پول بدیم؟

یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بی‌منت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم اون وقت می‌فهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی می‌کنی!

قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر

به زندگیت ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو

زندگی همه ، تلقین و باورهاست

من به این نتیجه رسیدم که امروز باید روزه بگیرم و ادای حق کنم


دلایل : هم استنباطیست و درجایی نسبیست

میخواهم از ازل شروع کنم 
ریشه ی هر چیز میتواند دلایل محکمی برای استدلال نتیجه ای باشد
ماده گرایان و ریاضی دانان خوش مشرب و معروف امروزی بر این معتقدند که ما از ماده ( اتم) کوچکترین بخش هر چیز که جز آن میشود پوچی ، به وجود امدیم
برخی اینگونه نوشتند که ما از نسل حیوانیم !!!( کافران و جاهلان)
برخی به این نتیجه رسیدند که :   ابی در یکجا جمع شده که بعد مدتی خزه میبندد 
و بعد مدتی طولانی تر موجوداتی در کنارش باتوجه به نیاز اکوسیستمی به وجود می ایند مثل باکتریها و موجودات تک سلولی و کم کم حشرات ریز و حتی بعد از مدتها بیشتر ، ماهی هم خودبخود در ان بوجود می اید
بی انکه پرنده ای تخم ماهی را هدایت کند و یا از دل خاک ، ماهی بیرون اید!!
بعد از مدتی تکامل سلولی ، هوشمندترین و کامل یافته ترین موجود بنام انسان پدیدار میشود !
خب همه ی اینها که در کتاب خداوند هم که هست! که می فرماید بنام پرودگار اب و خاک
و خداوند ، بشر را از اب گندیده ای و در جایی نوشته از خاک بیرون نهاد !!!!
ما باید بفهمیم که نظم هستی و وجود تک تک این سرزمینی که ما هم عضوی از ان هستیم یک نظم و عدالت و هدایتگری ریتمیک دارد و آن خداوند است
مانند قطعه ای الکترونیکی که از جریان کلاک پالس ( ریتم و اهنگ انرژی) حرکت میکند !
و بدانیم که یک xtall  در تمام مدارات مجتمع هست بنام کریستال ! که هماهنگ کننده یکنواخت و متناوب جریان است!
بر واحد زمان ( کلاک پالس) [ هر پالس بر ساعت]
خب این ریتم در طبیعت چیست؟!
نور ( فوتون) است
و منبعش کجاست ؟! ایا اتم ؟!  خیر خود اتم نیز یک مخلوق است ! بله خدا حاکم نظم و معمار معماران است

و این هم میدانیم که تنها یک چیز تو را در این جهان پر از سختی و سیاهی، موفق نگه میدارد
بگذارید قبل از بیان و تکمیل جمله ی بالا به موضوعی ساده اشاره کنم
بیایید از حکمت فلسفی پیش روی کنیم و ریشه یابی کنیم :
تو به عنوان یک مرد یا زن ، نماینده دیگر مرد و زن های کره ی خاکی باش
توی زن  : برای چه ارایش میکنی؟!
تا جذاب باشی صرفا؟!
برای چه برخی از لباسهای مد که امروزه اپیدمی شده رو میپوشی؟! 
( مثلا استین مانتویت کوتاه و پاچه ی شلوارت برمودا باشد) 
شاید بگی بخاطر اینکه به روز باشم و یا جذاب باشم !!
حتی توجیه کنی که ما صرفا برای اقایان نیست که چنین میکنیم در جمع خودمان ( مجلسی زنانه) هم لباسهای دکولته و ارایش های غلیظ میکنیم!
خب جواب شاید کمی برایت تکان دهنده باشد ! چون بین حقیقت و رفتار کورکورانه تا واقعیت و تفکر و انتخاب های نسبی تو فرق بسیار است!
تو همه ی اینکارارو میکنی تا مرد بیشتری را در روزمره به سمت خود جلب و مجذوب خود کنی!!!
بله جواب بعضی از دوستان تا حدی نسبی درست بود ! اینکه حین خواندن مطالب اشکار شده با خود گفتند تا صرفا جذابتر باشیم!
بله اصلا میدانی چرا میخواهی جذاب تر باشی؟!
و برای کی جذابیتت رو افزایش دهی؟!
برای مردها!!!
و مردها به مراتب برای جذب زن ها !!!
رفتار ، تون صدا ، نوع نوشته ، لباس ، ظاهر و قد و هیکل همه و همه وسیله ای هستند برای یک رابطه ی خوب و لذت بخش !!!
شاید خنده دارباشه اما بیایید با هم روراست باشیم!
کسی نمیبیند که این مطلب رو کی خونده و کی نخونده ! پس راحت باش ! دیده نمیشوی و پاسخها را برای خود نگه دار
و تنها خواهشم اینست که از جوابها در کنار سوالهای مطرح شده خودت را بشناس
و به یک نتیجه گیری خوب برس
امروز هدف من همین است 
شاید با من هم عقیده شدی
من نیز از شمام ، مثل شمام
من نیز اسمی جذاب ، صدایی رسا ، و قلمی روان دارم
هیکل و تیپی روز و به قول عامیان، توپی دارم 
اما بیایید با هم منطقی به دین برسیم
چرا که از نظر من دین ، علم است و علم ، منطق را در خود دارد
پس دین مساویست با منطق
نتیجه ای که امروز بر ما ظاهر شد حقیقتیست که شاید خیلی از ما به ان اعتقادی نداشته باشیم
سوال من در ابنجا اینست که پس چرا برای کاری که حداقل برای ارتکاب به آن نظری نداری، انجام میدهی؟!
چرا لباس بد فرم و جذاب میپوشی ؟! برای داشتن یک رابطه ی خوب و طولانی.
ایا مگر قانون و منطق این نیست که تنها با یک نفر هم اغوش باشیی و ان هم همسر است
در صورتی که در خیلی از جوامع دیده میشود که زن و مرد دیگر برای هم جذابیتی ندارند!
دلیلش میدانی چیست
مرد دیگرةبه اصطلاح به خود نمیرسد
زن هم به محض اینکه از خانه بیرون میرود ، هزاران ارایش میکند و لباسهای جذاب میپوشد!
و در شب و در خانه برای همسر خود ، هیچ گونه ارایشی نمیکند !!!
پس یا عقیده به خیانت نکردن دارید و یا ندارید !
همانطور که پیشتر به ان اشاره شد ما خیلی از کارهایی که انجام میدهیم برای انجامشان دلیل خاصی نداریم و فقط داریم مثل طوطی و یا میمون ، تقلید میکنیم!!

حالا بیایید ببینیم دین چی میگه! دین به عفت و عزت زن در جامعه صحبت کرده
و تو چه بخواهی و چه نخواهی مجبوری قوانین و حقوق مدنی و اجتماع را انجام دهی
و چه بسا 
دلیل ان را هم و مفاید ان را هم از روی فلسفی بدانی
مثلا فواید وضو را از دید متافیزیک و رابطه ی آن با چاکراهای بدن شرح داده ام
و دین را با علم یکی میدانم
مخصوصا در اسلا م که بعد از پیدایشش کلا علم گسترش یافت

مسئله ی بعدی بایدها و نبایدها است
اینکه انسان از بدو تولد محتاج و نیازمند به زندگی اجتماعی است و سعی کرده تا جایی برای جلب رضایت طرف مقابل، از نازهای خود بگذرد
و به آن میگوییم تفاهم
ما برای رضایت بیشتر مردم و داشتن دوستان بیشتر سعی میکنیم باید ها و نبایدهای استاندارد شده ای که خودمان انهارا رقم زده ایم ،انجام دهیم
برای اینکار اول مستلزم این است که به نیازهای خود توجه کنیم و خویشتن را بهتر کندوکاو کنیم که شاید نیاز ما ، نیاز افراد متقابل ما نیز باشد ( انچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند و انچه برای خود نمیپسندی ، برای دیگران مپسند)
و این معیار روشنا بخش زندگی روزمره ی تو خواهد شد و از تنهایی بیرون خواهی رفت

عشق و نیاز به محبت هم همین فلسفه را به همراه دارد
دلیل اصلی اش داشتن ادم ها برای فراهم کردن احتیاجات روزمره ی توست...

و با مثالی چند سطر بالا را توضیح میدهم : 
کودکی یک بسته شکلات دارد
به محض دیدن دست دوستش ، به او هم تعارف میکند و لذتی از این با هم خوردن نصیبشان میشود که تعریف علمی آن میتواند این باشد که هنگام شادباشی و حس امنیت ، هورمونی در بدن تولید میشود که برای فرد تداعی بخش و ارضا کنندست و از لحاظ دین هم که پیشتر توضیح داده ایم

ما امروز خیلی از بایدها و نباید ها را برای ترویج جامعه ی بشریت انجام میدهیم
مثلا دیگه هیچ زن و شوهری به یکدیگر خیانت نمیکنند چرا که نسلهاست که عواقب انهارا متوجه شده اند ! و این اول در دین بود و بعد در نظام قوانین حقوقی اجتماعی هم وضع گردید
و اما خیلی از چیزها را متاسفانه فراموش کرده ایم
مثل عبادت و شکرگزاری از معبود 
و نیز فراموش شدن ارضا و حس رضایت بخش حاصل شده از مراقبه و نیایش!
ددوستان دین را اینگونه معنا کنید که خداوند قوانین را قرنها پیش در دل طبیعت گذاشت و این ماییم که تاثیر پذیر عکس العملهای ان هستیم
قانون معروف علمی: که هر عملی عکسالعملی دارد!
و در پیامدهایش است که دین شکل میگیرد
ما بازی فوتبال را اختراع و قوانین بازی انرا نیز وضع کردیم
این دنیا صفحه بازی و قوانینش کتاب راهنمای ان بنام قرآن است
برخی در بازی تقلب کرده و کتابها را دستکاری کرده مثل تورات و تلمود و انجیل که امروزه باید از دور خارج شوند
و کتاب کامل تر را بخوانیم
برخی انقدر کم لطفند که اینگونه توجیح میکنند که خدا اگر یکیست پس چرا ما چند دین داریم و چند کتاب و چندین اصول و باور!
جواب اینست
هیچ چیز بیرون ز شما نیست
و بیرون در انها نیست
همه یکیست
و ما برای از بین بردن شکمان باید دست کم انها را یکبار مطالعه میکردیم!
و امروز ما در یک صف از خدای خویش تشکر میکنیم و نماز به پا میداریم
چرا که تلاشیست برای رسیدن به کمال
و کمال یعنی حس ارامش و رسیدن به انچه ذهن مقشوش تو را راضی نگه میدارد

کلام اخر:
 * زندگی همه ، تلقین و باورهاست و این تو هستی که امروز چگونه و چطور اندیشه میکنی*

سعی کن اول خودت را بشناسی تا بهتر با دنیای بیرونت ارتباط برقرار کنی
این که کیستی و چیستی؟
نیاز نیست تمام صفات خوب را داشته باشی و تظاهر به انچه که نیستی کنی و دلیل کارت این باشد که صفات خوب است ! 
گاهی در تو دچار تزلزل و تضاد بوجود میاید
و انقیاد باور فرد متقاضی، نسبت به تو ازوبین مییرود و اعتمادش از تو سلب میشود
و تو به مرور از چرخه ی دوستی و ارتباط خارج شده و منزوی میگردی!

انسان کامل یعنی اینکه همه چیز باشد
و تمام ویژگیهارا دارا باشد
برای خود نباید سایه ای از خود بوجود اورید
و ماسکی برای خود بزنید که از دروغ و تظاهرکاری ناگزیر خودتان هم فراموش کنید که چه بوده اید و چه خواسته اید
انسان کامل بودن یعنی گاهی احمق و سربه هوا هم باشد
چون این دو هم ویژگیست و صفت
و اگر شما با دور کردن این دو ویژگی از خود ، یعنی خود نبوده اید !
ایه ای از قران هست که خداوند در برابر ساحران و جادوها به موسی ( ع) فرمود : عصا را بدست بگیر و به خداوند قادر متکی باش و خداوند مکارترین مکاران است.
ولی ما می اییم برای تعریف خداوند قادر و مطلق، صفات نیک را بر میگزینیم
درصورتی که خداوند کامل ، همه چیز هست
و باز در کتاب اسمانی امده که با هر مثل رفتار خودش در بهشت و جهنم رفتار خواهد شد
پس برای خوبه خوب نیست و برای بده ، بد ! بلکه عدالت در اینجاست که خوبه انتظارىدارد به بده تنبیهاتی مسبب شود که عدالت انجام شود.

باز در سوره ای قران می فرماید : هرچه سرت میاید همان است که خودت انتخاب کرده ای !
برای مثال ایا خرابی دندان و کرم خوردگی در سنین جوانی ایا عدل و حکمت و یا تنبیه الهیست؟!
خیر مسواک نزدن توست که خداوند وسایل تمیزی دندانت را مسبب کرد و نیز میکرب و باکتری هم وجود دارد که این تویی با اختیار و انتخاب تو چگونه رفتار و زندگی خواهی کرد
پس خواست خدا نیست انچه بر تو نائل میشود
حاصل رفتار و اعمال توست
نماز هم حکم مسواک را دارد
و مثالی دیگر فرزند عقب افتاده و ناقص توسط فرد خواست خدا نیست و تنها دلایل طبیعی دارد
.
.

آدمهایی به وسعت زندگی

چیزهای کوچک، مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد چیزی شبیه یک بوسه مثلا.

راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.
آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.
آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند،گاهی بغلشان می کنند.
آن هایی که هر دستی جلویشان دراز شد به تراکت دادن، دست را رد نمی کنند. هر چه باشد با لبخند می گیرند و یادشان نمی رود همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را می شود تا کرد و گذاشت توی کیف.
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.
آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.
آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.
آدم هایی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.
آدم هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست.
آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.
آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین آدم ها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن مییابند

تقدیمی به آنکه باید باشد و هست

 - کوروش ,آلپر آکلیون,

قهوه مبادا

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم...

بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند...
و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارش‌شان را حساب کردند،
و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی...

آدم‌های دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...
سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا...همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم،
مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟
خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند...

اگر من مرجع تقلید بودم

اگر من مرجع تقلید بودم، حداقل ماهی یک بار از یک سازمان یا یک صنعت از نزدیک بازدید می‌کردم. مثلاً مستقیماً می‌رفتم با پزشکان بیمارستان صحبت می‌کردم که آیا این فتاوایی که بنده در خصوص مسائل پزشکی گفته‌ام برای‌شان راهگشاست یا این که همه را بوسیده‌اند و گذاشته‌اند کنار و کار خودشان را می‌کنند؟ مثلاً از یک اورولوژیست‌ متعهد می‌پرسیدم که آیا می‌تواند بدون نگاه کردن و یا بدون دست زدن تؤامان به اندام تناسلی یک بیمار او را عمل کند؟!

اگر من مرجع تقلید بودم در فصل گرم تابستان به ماهشهر و اهواز سفر می‌کردم، تا ببینم مردم در این هوای گرم و شرجی همزمان می‌توانند روزه بگیرند و کار کنند یا نه؟!

اگر من مرجع تقلید بودم حداقلی سالی دو بار به کشورهای توسعه‌ یافته جهان سفر می‌کردم، تا ببینم مقلّدین من در کلگری*، ونکوور، سیدنی، دیترویت و سایر شهرها در چه وضعیتی هستند و آیا فتاوای من در زندگی مدرن مشکل گشای آنها بوده است؟ و با مردمان مغرب زمین از نزدیک به گفتگو می‌نشستم و هر فناوری جدید و سودمندی را پیش از آن که از سوی مقدس مآبان تکفیر شود، به رسمیت می‌شناختم و هر آنچه نیکویی و خوبی است را بر رساله‌ی خود می‌افزودم تا مگر مسلمانان از مسیحیان و یهودیان و از خدا بی‌خبران باز پس نمانند.

آیا آیه‌ی «قل سیروا فی الارض ...» فقط برای بزرگداشت هفته‌ی گردشگری کاربرد دارد؟ و فقط برای گردشگران و سرمایه‌داران مصداق دارد؟ یا این که خطاب آیه عام است و همه‌ی افراد به ویژه آنها که اندیشه و کلام و قلم‌شان در جامعه تأثیرگذار است را نیز شامل خواهد شد؟

نمونه برخورد تاسف بار آقایان با خانمها درجامعه

مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند... تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم.مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست ،آدم وقیح حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد...تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم.اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد...  تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم.پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم...تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم. تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم.راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است. زن جماعت در جامعه امنیت میخواهد!!! "امنیت"

عشقی ممنوعه

هر کداممان پی بهانه ای گذرمان به اینجا افتاد . هر کداممان برای پیدا کردن چیزی شاید برای به خاطر آوردن چیزی برای مرور کردن یادی قدیمی پایمان را توی این کوچه گذاشتیم هر کداممان پی چیزی آمده بودیم پی عشقی ممنوعه شاید! پی هم صحبتی که شاید هیچ وقت ما را نخواهد شناخت !پی کسی که بشود چند ساعتی را توی تاریکی با او گذراند ! شاید دیگر از شناختن هم خسته شده بودیم و پی یک خیابان تاریک می گشتیم خیابانی که شب به شب هر کدا ممان می آییم و پنجره اتاقمان را باز می کنیم و روی لبه آن می نشینیم شاید آن آشنایی که آن طرف کوچه پنجره دارد هم امشب پی هم صحبتی بگردد . گاهی هم هیچ حوصله هم را نداریم پرده کلفت اتاق را کیپ تا کیپ می کشیم . گاهی آخر شب مستی از کوچه ما رد می شود و کوچه باغی می خواند گاهی هم آنقدر به هم خو می گیریم که اگر شبی پشت پنجره مان نباشیم دل اهالی کوچه برایمان به شور می افتد ! که کجاییم و چه می کنیم!ما همه مان پی چیزی پایمان به این کوچه باز شد گاهی توی شبها ی طولانیش تا صبح خندیدیم گاهی از پشت همین شیشه زار زار گریه کردیم گاهی هم را دل داری دادیم گاهی هم دل هم را بد جور شکستیم! گاهی هم چه دروغهای معصو مانه ای به هم گفتیم! ما ساکنان این کوچه بن بست توی دنیای مجازی خودمان پی چه دلتنگیها کهنه ای که نمی گردیم ! دنیای واقعی ما را چه کسی از ما دزدید! دنیای ما را با خودش به کجا برد ؟ ولی می دانید توی تاریکی این کوچه بن بست راحت تر می شود دل بست عاشق شد می شود هر دروغی را باور کرد می شود راحت تر گریه کرد و شاید بشود راحت تر فراموش کرد! تاریکی این کوچه بن بست خیلی غریب است!

تنها یادگارم

می‌نویسم، خط می‌زنم. می‌نویسم، پاره می‌کنم. می‌نویسم، آتش می‌زنم... از ترس دیده شدن. خوانده شدن... خوانده شدن! مواخذه شدن، محکوم شدن. پس فقط فکر می‌کنم. فکر می‌کنم و آرزوهایم را مدفون می‌کنم در گلویم. گلویم را می‌فشارم. می‌فشارم تا نکند صدایم را غریبه‌ای رهگذر بشنود.

نیمی از عمرم رفته و در حالی که بقیه آن هم بدون نگاه به حال و روزم می‌روند، می‌روم تا فکرم را، آرزوهایم را، توهمات فانتزی‌ام را، قل...مم را، عزمم را، جدیتم را، عقایدم را، هستی‌ام را به بازی بگیرم. خنده‌های هیستریکم به بازی می‌گیرند همه چیز را و این منم!! که در نگاه همه، سرمست می‌نمایم و همه آرزو می‌کنند که جای من باشند!!! باشد که این تنها یادگارم در میان شما باشد.

آآآآآآآی دهه چهلی ها !!!من هنوز سرگردانم میان چپ و راست و مستقیم و پشت سر! چهار راه تقابل نوستالژیک و آینده‌ای مبهم و افراط و تفریط. هنوز منتظرم که یکی بیاید در گوشم نجوایی کند و راه را نشانم دهد. من دیگر حتی به چشمانم هم اطمینان ندارم!!

من در سرزمینی زندگی می کنم که ارزش ادم ها به پست و مقامشان است نه به معرفت و احساساتشان.. نه به انسانیت و محبتشان... در این سرزمین اگر پست و مقام نداشته باشی از نظر دیگران ادم نیستی یک بدبختی...نه ارزش!!! (آفرین به معرفتت) 

متنفرم،از غرور

گاهی وقتها آدم دلش میشکنه.بغض می کنه.از نزدیکترین کسش چیزی میبینه که تا آخر

عمر هم باور نمیکنه.دلش میخواد تو بغل عزیزش غر بزنه!گریه کنه!بخنده!ولی...

میبینه حالا که میخوادش نیست!

دیگه دیوونه میشه!نمیتونه طاقت بیاره!تو تنهاییش با رویای عشقش پیله می بافه...

گاهی غرور آدمها رو از هم میگیره! غرور, غرور...همیشه ازش متنفر بودم!

همیشه میشه همه چی و ماست مالی کرد ولی جایی میرسی که میخوای درست شه

ادامه راه! باید آدما متوجه اشتباهشون بشن!

نمیشه که با لجبازی پیش رفت...باید درست شه! باید بفهمن..

پس میشنم تو پیله و انتظار میشکم...

بالاخره روزی هست که بفهمم.بفهمی...

عشقبازی در جهان سوم

بعضی سوختن ها جوری هستند که تو امروز میسوزی، اما فردا دردش را حس میکنی...
داستان کیفیت زندگی و" رشد" آدمها در جاهایی که "جهان سوم " نامیده میشوند، مثل همین جور سوزش هاست ....
از هردوره که میگذری، میسوزی و در دوره بعد دردش را میفهمی ...
شادی ها و دغدغه های کودکی ما :
در همان گوشه دنیا که "جهان سوم "نامیده میشود، شادی های کودکی ما درجه سه است ، ولی دغدغه های ما جدی و درجه یک...
شادی کودکیمان این است که کلکسیون " پوست آدامس" جمع کنیم...
یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم...
توپ پلاستیکی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و درکوچه های خاکی فوتبال بازی کنیم...
اما دغدغه هایمان ترسناک تر بود...
اینکه نکند موشکی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی ات خط بزند ... 
اینکه نکند "دفاعی مقدس"، منجر به مرگ نامقدس تو بشود یا تو را یتیم کند....
از دیفتری میترسیدیم...
از وبا......
از جنون گاوی ...
مدرسه، دغدغه ما بود...
خودکار بین انگشتان دستمان که تلافی حرفهای دیروز صاحبخانه به معلممان بود.....
تکلیفهای حجیم عید ...
یا کتابهایی که پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انارمی‌داد....
شادی ها و دغدغه های نوجوانی ما :
دوره ای که ذاتا بحرانی بود و بحران " جهان سوم" بودن هم به آن اضافه شده ...
در آین دوره، شادیهایمان جنس " ممنوعی" دارند...
اینکه موقتی عاشق شوی...
دوست داشتن را امتحان کنی...
اینکه لبت را با لبی آشنا کنی....
اما همه این شادی ها را در ذهنمان برگزار میکردیم...
در خیالمان عاشق میشویم...همخوابه میشویم...میبوسیم....
کلا زندگی یک نفره ای داریم با فکری دو نفره ....
این میشد که یاد بگیریم "جهان سومی" شادی کنیم..
به جای اینکه دست در دست دخترک بگذاریم،او را....
با او قدم نزنیم و فقط دنبالش کنیم...
یا اینکه نگوییم "دوستت دارم" و بگوییم "امروز خانه خالی دارم"
در عوض دغدغه هایمان بازهم جدی هستند...
اینکه از امروز که 15 سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه ات دراز بکشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی.....
بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزینه ای " ، آینده تو ، شغل تو ، همسر تو و لقب تو را تعیین کند...
تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری...
شادی ها و دغدغه های جوانی ما:
شادی ها کمرنگ تر میشود و دغدغه ها پررنگ تر...
شاید هم این باشد که شادی هایت هم، شکل دغدغه به خودشان میگیرند..
مثلا شادی تو این است که روزی خانه و ماشین میخری ...
اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه میشود....
رسیدن به آنها برای تو هدف میشود...
هدفی که حتما باید "جهان سومی" باشی که آنرا داشته باشی ...
و هیج جای دیگربرای کسی هدف نیستند...
بعضی از شادی هایت غیر انسانی می‌شود...
با پول شهوتت را می‌خری...
با گردی سفید مست میشوی نه با شراب...
با دود دغدغه هایت را کمرنگ‌تر میکنی و غبار آلود...
اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو ،
جهان سومی میشود...
اینکه در سال چند بار لبخند میزنی....
در روز چند بار گریه میکنی...
راهی که تو را به بهشت و جهنم می‌رساند...
و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست .....
دراین دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یک زن هم میتواند براحتی تو را
خطاکار کند وقلبت را به تپش وادارد....
در این دنیا "سلام " به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست...
لبخند بی جای زن هم دلیل فاحشگی اوست ...
در این جهان سوم ، کسی را نداری که به تو بگوید چقدر مسواک و خمیردندان، واکسن، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند...
اینکه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و کسی قرار نیست برای این کار به تو کمک بکند.....
اینکه همیشه جهان اول ، طاعون جهان سوم نیست ...
گاهی فکر میکنی که به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت کنی تا از جهان
سومی بود ن رها شوی...
اما میفهمی که با مهاجرتت شادی ها، دغدغه ها، جهانبینی، خدا و
معیارهایت هم با تو سفر میکنند.....
گاهی میمانی که این جهان سوم است که کیفیت تو را تعیین میکند یا اینکه "تو"جهان سوم را درست میکنی؟

به چه می اندیشم!

این، آن بخشی از وجودم است که در دوران نوجوانی آن را مسخره می‌کردم، با شعار اینکه "عمر مادربزرگ‌های ما پای اجاق هدر شد". اینکه "مربای امسال بهتر از پارسالی شده" نشانه کوته‌فکری آن نسل بود و دست کم گرفتن استعدادهایش. بزرگتر که شدم دیگر این چیزها برایم مسخره نبود. مخصوصاً وقتی چرخش روزگار غذای گرم ظهر و خانه همیشه مرتب را از من گرفت. این‌ها همه برایم شد خاطره‌های ملس روزهای گذشته که گرچه خوب و زیبا بود، ولی روح سرکش و بلند پرواز مرا اغنا نمی‌کرد، زن خانه بودن هنوز برایم کوچک و پیش پا افتاده بود. مدیریت یک واحد ۴۰ نفره کار مهم‌تری بود به هرحال تا پختن مربای آلبالو. گرچه با یک نگاه سنتی، جای چیزهای ساده‌ای می‌توانست در خانه خالی باشد، ولی من گله‌ای نداشتم. قرن تازه، سبک جدیدی از زندگی را طلب می‌کرد، همینطور  لیسانس من و شغل‌های پر دردسرم. دغدغه‌های کار سنگین و پر مسئولیت، جنبه‌های دیگر وجودم را پس می‌زد. همواره خود را با این فکر که خانه‌دار بودن، خوب و آرامش‌بخش است؛ ولی من برای این نوع زندگی ساخته نشده‌ام، روبرو می‌دیدم.

امّا از وقتی اینجا آمده‌ام این شیوه برایم پررنگ و خواستنی شده است، آنقدر که مرا در جستجوی جدی برای کار سست کرده است. به نظر مسخره می‌رسد که من با آنهمه شعارهای فمینیستی به چنین لذت‌هایی فکر کنم. حتی خیلی مطمئن نیستم که این نگاه زیاد دوام بیاورد. ولی نمی‌دانم چرا دوست دارم به کارهایی فکر کنم که در طول این سال‌ها کمتر وقت پرداختن به آن را داشته‌ام.
من نمی‌خواهم این دو دیدگاه را در تقابل با یکدیگر قرار بدهم. یا با نفی یکی، دیگری را تقدیس کنم. خوب می‌دانم که داشتن مادری دانا و دنیادیده خیلی بهتر از داشتن مادری است که قرمه‌سبزی‌های خوبی می‌پزد. فقط دارم فکر می‌کنم به اینکه نسل کودکان ما مادران موفقی دارند که رفته رفته وزنه‌های تأثیرگذاری در اجتماع می‌شوند، امّا از لذت خوردن یک نهار گرم بعد از یک روز مدرسه محروم خواهند شد. فرزندانی که هر روز شیرینی‌های خوشمزه و رنگارنگی می‌خورند، ولی هرگز بعد از ظهرها با عطر شیرینی خانگی از خواب بیدار نمی‌شوند و نمی‌دانند ناخونک زدن به لواشکی که مادر در ایوان پهن کرده، چه خلاف خوشمزه‌ایست. کودکانی که مادرانشان پیش از آن‌ها، خانه را ترک می‌کنند و بعد از آن‌ها به خانه می‌آیند و نه پشت سرشان دعای و أن یکاد می‌خوانند و نه عصرها در خانه را برایشان باز می‌کنند. مادرانی که قبل از کودکانشان به خواب می‌روند و نمی‌شود رویشان برای لالایی قبل از خواب حساب کرد. مادرانی که فرصت ندارند بزرگ شدن بچه‌هایشان را ببینند.
زنانی می‌شویم که سهمشان را از دنیای مردانه گرفته‌اند، ولی دیگر رمقی برای گرفتن سهمشان از عشق ندارند، انسان‌های تنهایی می‌شویم که عمرمان به جنگ برابری گذشته است و فرصتی برای کشف لایه‌های پنهان و متعالی روحمان نداریم.
می‌دانم به چشم بعضی‌ها این باید نوعی عقب گرد باشد . هنوز هم رویای کار و درس و مطالعه و رشد شخصی و تحقق آرزوها و هزارتا از این چیزها دارم، ولی این روزها دوست دارم این بخش از شخصیتم را پررنگ کنم. عارضه روزهای  دهه چهارم زندگیست، نمی‌دانم؛ خستگی کار سنگین این چند سال و استرس‌های این روزهاست ؟ نمی‌دانم؛ فراغ‌بال و آرامشی است که در این چند ماه داشته‌ام؟ نمی‌دانم؛ نمی‌دانم. امّا هر چه هست، من احساس خوبی دارم از این تغییر، احساس نوعی تکامل. دوست دارم به نقشی که مادربزرگ‌هایمان با پختن رب و دوختن لباس در اقتصاد خانواده داشته‌اند فکر کنم و گرمایی که لبخندشان به خانه‌ها می‌داد...

خدا رو برایت آرزو میکنم

خــــدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود، تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد، با پای شکسته هم می توان سراغش رفت،

 تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمی دارد، تنها کسی است که وقتی همه رفتند می ماند،

 وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید، 

وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه کردن. خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم... 

دنیا را زیبا ببینیم

در این محیط مجازی اغلب به مطالب زیبایی بر میخورم و لذت میبرم و یاد میگیرم هر آنچه را که نمی دانستم ولی گاهی یعنی اغلب هم به کسانی میرسم که جز درد و الم و ناله چیز دیگری برای گفتن ندارند.
این زندگی بدون مشکل نیست و اگر بود دنیا میشد یک آسایشگاه تن پروری.... ما به دنیا آمدیم و بخواهیم و چه نخواهیم مجبور به زندگی در این دنیای فانی هستیم.
دوست نازنین هر چقدر سخت بگیری همانقدر در سختی ها فرو خواهی رفت و دنیا رحم به تو نخواهد کرد بیا و خودت را جای کسانی بگذار که پا ندارند دست ندارند و یا عقب مانده اند... بگذار جای کسی که آب برای آشامیدن ندارد برای یک وعده غذای گرم پناه به رویاهایشان میبرند... بیا و اندکی به خودت فکر کن که هنوز هستی و برای ما مینویسی ... آیا همین کافی نیست بگذار دنیا را زیبا ببینیم و آرزو کنیم و برای آن تلاش کنیم.. بیا و دیگران را در تلخی ها و زشتی ها شریک نکنیم چون هستند کسانی که با کم هم خوشبختند.. بیا و تلاش کنیم دنیای بهتری را برای دیگران عرضه کنیم.
سخت نیست فقط باید حس درونمان را زیباتر کنیم...

سایه دوست جدیدم

در این صفحه برای هیچ کس نمی نویسم، حتی برای تو که آنقدر دوری که برای دیدنت لحظه شماری می کنم و میدانم که هیچوقت نمی بینمت... 
و نه برای تو که آنقدر نزدیکی که ندیدنت شده یه عادت قشنگ برام... 
و نه برای هیچکس دیگر در هیچ کجای دیگر... 
در این صفحه ! 
برای سایه ام می نویسم، 
دوست جدیدی که کم کم دارم باهاش آشنا می شوم و میدانم که ماندگار خواهد بود. 

این روزها

 - سعید  وبگرد  ,paniii titanium,سید طاهر ,فرزاد  آستیاگ,مــــــــــــــه راد ,کیوان ,


هستم که می‌نویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمی‌نویسد انگار در جهان نیست

من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویی در این میان نیست

آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفی‌ست مانده در من، می‌سوزد و دهان نیست

لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست

امروز"حس بکت دارم "

چند روزیست حس هایم قاطی شده اند، بی حوصلگی+ کلافگی+ تنهایی = حس بکت
من اسمش را گذاشتم "حس بکت" ترکیبی از سه حس بالاست.
خودتم هم نمیدانی چه میخوای، هر لحظه دلت یک چیز میخواهد ولی فایده ای هم ندارد.
حالتی عجیبی است، دلت نوازش میخواهد، ناز کردن برای کسی که عمیقا تو را دوست بدارد.
ولی اونم هم درمانت نمی کند. شاید چون دور است.
یه جوری حس عجیبی و غریبست "این حس بکت".
...
من اصلا تلاش نکردم که از بین ببرمش، یا اینکه قایمش کنم، یا اینکه ندیده اش بگیرم.
خیلی راحت پذیرفتم که این حس رو دارم.
...
رفیق جان بگذار راحتت کنم "من دلم حس تو رو میخواد این روزها" 
همین و تمام!

غصه دل

تمام غصه دلت از آنجا شروع میشود که دلت گیر کسی میشود.شروع میکنی به خرج کردن تمام پس انداز دلت.زمانی حتی متوجه نمی شوی پس انداز دلت که تمام شده ...خود دلت را نیز از دست داده ای رفته...

بعد نگاه میکنی به دستانت که خالیست...نگاه میکنی به لبخند معنا دار او که ...دلت زیر پایش است
نگاه میکنی به تمام چیزهایی که حتی اگر سالها بگذرد دیگر مثل اولش نمی شود...
نگاه میکنی به روزهایی که رفت...

به او...
به او که...رفت
هیچ کس نمیتواند حس کند که کجا کمرت شکست...؟
هیچ کس نمیتواند بفهمد که چه بر سر احساست آمد...

باقیمانده غرورت را جمع میکنی وخودت را از همه دور 
سالها میگذرد وهیچ کس نمی فهمد چرا دیگر دلداده ای نداری...

چرا دیگر اعتمادی نداری...میگذرد وهیچ کس نمی فهمد چه دماری از تو در آمده است...
میگذرد و کاش!!!خدا نگذرد....نگذرد...

ندای درونی!

بعداز مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم

و هر لحظه بی آنکه تو بدانی

برایت آرزوی بهترین ها را کردم...

بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..

نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...

بی آنکه خود خواهان آن باشی...

بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...

چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید

هنگام دیدن چشمانت....

بعد از مرگم گرمای دستانم را حس نخواهی کرد..

دستانی که روز و شب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...

بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....

صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد

تا بگوید

"دوستت دارم"

بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....

خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود

و امید چشم بر هم گذاشتنم....

بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...

رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست

تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....

بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...

باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...

بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...

نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...

بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...

تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...

نوشتم "دوستت دارم"

و

نوشتم"تو نیز دوستم بدار"

بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود...

روزی به خاک برمی گردم

سال هاست مرده ام و فراموش شده ام....

روزی که ره گذری غریبه

گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی ان حک شده است....

ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...

قبر را روی ان قرار خواهد داد...

روی تپه ای که دور از شهر است

و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...

آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم

که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد....

من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام....

به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد....

بعد از مرگم چه کسی

فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند

بعد از مرگم چه کسی

با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید

بعد از مرگم چه کسی

گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند

بعد از مرگم چه کسی

برای نبودنم بی تاب و نا ارآم می شود

بعد از مرگم چه کسی

به یاد سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا

بعد از مرگم چه کسی....؟!


75602177512779739409.jpg

چشمان تو

چشمانت آرامش همیشگی زندگیست

وحس سازگاری...

به آن هنگام که سپیده دمان بازشان میکنی...

وجهانیان را به حیرت، شاهکار خداوندی می اندازی...

و شباهنگام که پلک بر هم می نهی،

دنیا انگار زیبای عظیمی را کم دارد

نگاهت ،الهامیست سترگ، برای جاودانه شدن تودر شعرهایم...

وبهانه ای، برای فرو ریختن پی در پی دلم... با هر نگریستن تو به من...

به هنگامی که می ستایمشان در انگاره هایم...برای ابدی شدن عشقمان...

که درزمانهای...دیگر

که هرکس بخوانندشان...پی می برد به رازآن جهانی بودنشان...

همان طور که من زمانی یافته بودمشان  در پس تیرگیها...

آنانی را که جرعتشان بود...که خیرگی نگاه تو را تحمل کنند بس اندکند...

که می سوزانیشان با یک جرقه نگاه...

بدآن هنگام که درچشمان  سیاه حقیرشان، معصومانه... مینگری

چشمانت، دریچه ایست زیبا به سوی جهان همیشه شدن...

و میان پرده کوتاهیست از احوال روزگاران بهشت...

و دلیلی محکم

برای همسایگی خدا

در نزدیکی خانه دل من و تو....

 - فرهاد باغبان,کـنـعـان ,فرزاد آزاد,پوریا  ,ذکر شیرین ,مهراب  آراد,فریال نامداری,مهسا شمس,کوثر سورئال,آیگین س,اولدوز دنباله دار,همطا ,زهرا ن,سالار سالاری,یلدا یاراحمدی,هومن ک,سپید  ,علی شفاعت پناهی,مهندستاره ,مشتاق گل,

خواهی شوی رسوا،همرنگ جماعت شو

 خواهی نشوی رسوا ، همرنگ جماعت شو ! 
 چقدر شبیه به هم شده ایم و چقدر دور ازهم. توی تقلید از خیلی کارها از هم سبقت می 
گیریم اما دل هامون روز به روز از هم دور و دور تر می‌شه . در پی رسیدن به کجا 
هستیم ، سئوال مجهول ذهن ماست ! همیشه از بچگی ، بیخ گوشمون خوندن « خواهی نشوی 
رسوا ، همرنگ جماعت شو » . اما تا حالا فکر کردیم ، کی این جماعت رو می سازه ؟ آخه 
این جماعت هم از جایی مثل من و تو شروع شده. چرا اصلاً ما شروع کننده‌ی جماعتی 
نباشیم ؟ آیا همین که از اول تا آخر عمر، همش به فکر همرنگ شدن باشیم ، رسوا نمی 
شیم ؟ و با این روند می خواهیم به کجا برسیم ؟
این سئوال ها و خیلی سئوال های اساسی دیگه رو یا از خودمون نمی پرسیم و یا اگر هم 
پرسیدیم بی اهمیت از پاسخ دادن به جوابش طفره رفتیم و فقط دنبال تقلید از این و اون 
هستیم . نمونه خیلی ملموسش تقلید از مدهای رایجه ، مدهایی که گاهی قیافه‌ی ما رو از 
حالت آدمیزادی خارج می کنه و گاهی هم به ما رنگ تحجر می‌ده ؛ فقط به این دلیل که 
این و اون می گویند برای به روز بود باید فلان مدل باشیم و یا برای خوب بودن باید اون 
تیپی باشیم ! چرا سعی نمی کنیم اونطوری باشیم که خودمون تشخیص می دیم .
نمی خوام به کسی یا گروهی برچسب بزنم ، یا مدهای جدید رو زیر سئوال ببرم ؛ نه ؛ می 
خوام بگم برای ب.دن خودمون فکر کنیم که دوست داریم چه طوری باشیم . از زندگی چه 
انتظاراتی داریم ، می خواهیم به کجا برسیم . سلیقه خودمون چی هست . چطوری راحت 
هستیم . از چه چیزهایی تنفر داریم و در یک کلام خودمون کی هستیم و همون باشیم . به 
جای اینکه برای هویت دادن به خودمون دنبال رو دیگران و جماعت اطراف باشیم ، خودمون 
با اندیشه های خودمون هویتمون رو بسازیم .
خیلی وقت ها از بس به دیگران نگاه می کنیم و می خواهیم مثل اون ها باشیم ، خیلی 
چیزهای با ارزشی رو که به ما تعلق داره رو هم از دست می دیم و در خودمون گم می شیم 
و این هم رنگ بودن ما را پوچ و تهی می کنه . در جامعه ای که صداقت در اون مسخره ، 
ریاکاری به معنی زرنگی ، دروغ عادت روزانه ، غیبت نقل و گرمی مجالس ، حرف های رکیک 
و زشت شوخی های بامزه ! ، بی هویت بودن نشانه‌ی روشنفکر بودن و ... همرنگ بودن چیزی 
جز رسواییه ؟
گفته می شه جمع اشتباه نمی کنه ! اصطلاحات قلمبه ای چون خرد جمعی ! اما همین جمع 
بارها و بارها اشتباه کرده . به راحتی با تظاهر گول خورده با شعار اسیر احساسات شده 
، در برابر ظلم سکوت کرده و درگیر روزمرگی های زندگی بوده تا کلاهشون رو باد نبره ! 
و در نهایت در بی تفاوتی به هیچی رسیده ؛ پس چرا ما باید همرنگ همچین جماعتی باشیم 
؟
چرا به راحتی جبر جامعه رو بپذیریم. اگر اهل تفکر و تعقل باشیم و به دور از تعصب و 
جبهه گیری ، صفحات تاریخ رو ورق بزنیم . می بینیم که همین جمع چه خیانت هایی که 
نادانسته به خودش نکرده! درسته که من و تو جمع رو می سازیم و با ما غریبه نیست . 
اما جمعی که بدون پایه های فکری ، فقط در اون نقش خشت رو بازی کنیم ، نمی تونه 
جایگاه ما باشه و ما رو به رشد و تعالی نمی رسونه . بلکه از ما فرصت بودن رو هم می 
گیره . صفحات تاریخ گواه اینه که آدم هایی که تحول آفرین بودن و ماندگار شدن، 
خودشون رو به رنگ جماعت در نیاوردن. سعی کردن در میان جماعت خودشون باشن و برای 
فرار از رسوایی زمانه ، رسوای تاریخ نشدن .
شتاب زندگی روزمره این فرصت رو از ما گرفته که با آرامش به خودمون و کارهایی که 
انجام می دیم فکر کنیم . بهتره تلاش بشه به جای سیاه لشکر بودن در فیلم های تکراری 
جماعت ، نقش اول یک زندگی باشیم که خودمون کارگردان اون هستیم . از شخصیت خاصی نمی 
خوام اسم ببرم ، فقط کافیه توی ذهنتون شخصیت های مهمی که می شناسید رو مرور کنید و 
یقین پیدا کنید ؛ برای جلوگیری از رسوایی واقعی ، راهی جز این ندارید که همرنگ 
جماعت نشیم . و نون این جمله معروف رو از « نشوی » پاک کنیم و بعد از تفکر به بودن 
خودمون ، برای دیگران زمزمه کنیم : خواهی شوی رسوا ، همرنگ جماعت شو

روابط حسابگرایانه

چه تلخ است روابطمان این روزها که چیزی نیست جز حسابگری
 مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.
این داستان حکایت زندگی ماست.کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه میشویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.
روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.
عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد . اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.

چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد،تا از قلب تو چیزی بگیرد

مردوزن

ترس خودساخته

عمری از چیز هایی ترسیدیم که هیچ وقت اتفاق نیفتادند ..!!!

8jytjljn8nogqvo1cq1y.jpg

مغایرت های زمان ما!

ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر
 
مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم
 
 
بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم، خیلی کم می خندیم، خیلی تند رانندگی می کنیم، خیلی زود عصبانی می شویم، تا

 دیروقت بیدار می مانیم، خیلی خسته از خواب برمی خیزیم، خیلی کم مطالعه می کنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه می

 کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم
 
چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت می کنیم، به اندازه کافی دوست نمی داریم و

 خیلی زیاد دروغ می گوییم
 
زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای

 عمرمان
 
ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر
 
بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم
 
ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم
 
فضای بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضای درون را، ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را
 
بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم، بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام  می رسانیم
 
عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر

کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات

 کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم
 
اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی
 
فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده

 های از هم پاشیده
 
بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت

 خاص است
 
در جستجوی دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید
 
زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید
 
زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است
 
از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید
 
عباراتی مانند "یکی از این روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم "یکی از این

 روزها" بنویسیم همین امروز بنویسیم
 
بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که می تواند به خنده و شادی شما بیفزاید

 به تاُخیر نیندازید
 

اندر حکایت حیلت‌های نسوان

آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب 

" حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطف...ت
آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و
مکرهای زنان در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست 
کرد واز درمغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید..
زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط
عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم... کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت :
" لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی."
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید...

براستی چرا اینگونه است؟!

ما در کشوری زندگی میکنیم که قدرت مطلق در دست زنان است و مردان ما انسانهایی منفعل و بی اراده


 هستند که هیچ نقشی در هیچ جا ندارند !!!چرا ؟؟ به دلیل اینکه در ایران :


1) زن اگر حجاب نداشته باشد ،مرد نمی تواند خود را کنترل... کند و منحرف می شود!


2) زن نباید تحصیل کند تا توازن جامعه برقرار باشد و مرد بدون منحرف شدن درس بخواند !


3) زن نباید شاغل باشد تا بنیاد جامعه محکم باشد و مرد منحرف نشود !


4) زن نباید استقلال مالی داشته باشد تا صرفه جویی در خانه باشد و هزینه ی اضافی پیش نیاید تا مرد خانه


 منحرف نشود!


5) زن باید لباس تیره و 3 سایز بزرگتر با کفش بسته و بدون پاشنه بپوشد تا مرد منحرف نشود !


6) زن نباید به قهوه خانه و تریا برود و سیگار بکشد تا مرد منحرف نشود ! زن نباید با مرد همکلام و همکلاس


 بشود تا مرد منحرف نشود !


7) زن اگر در محل کار (اگر بشود کار کرد !) با مدیر حرف بزند، ریشه ی کار فاسد میشود چون مرد منحرف شده


 است !


8) زن به جشن و مهمانی و دکتر و .... نرود تا مرد منحرف نشود !


9) زن لاک و عینک نزند چون مرد منحرف میشود و بنیان جامعه از هم می پاشد !


10) زن رانندگی نکند تا مرد منحرف نشود !


11) زن در تلویزیون هم باید کاملاً پوشیده و ساده باشد تا مرد منحرف نشود !


12) مانکن فروشگاه ها باید بی سر و با حجاب و بدون برجستگی باشند تا مرد منحرف نشود !


13) زن خبرنگاری و نویسندگی و عکاسی نکند تا دستگیر نشود و مرد منحرف نشود !


14) زن مهریه نگیرد تا به مرد فشار نیاید و او را طلاق بدهد و یکی دیگر بگیرد تا منحرف نشود!


15) زن دوچرخه سواری نکند تا مرد منحرف نشود ! 

    

 16)  ورزش اسکیت برای بانوان


 17)  و دیگر اینکه چرا زن  پشت موتور مینشیند ولی اجازه موتور سواری به او نمیدهند ؟!


18) چرا خیلی از رشته های درسی مخصوص دانشجویان  دختر را که میتوانستند به آینده ای بهتر راه پیدا کنند را حذف کردند؟


وخیلی محدودیت های دیگر...کیست که پاسخگوی آینده این زنان محروم  باشد؟


 با این قوانین میبینیم که مردان فاقد قدرت و اراده و فکر هستند و کشور در دست زنان است و زنان میتوانند با


 کمی شل کردن گره شال خود تمام نظام اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی جامعه را در دست بگیرند!!! 


آیا واقعا : قوانین  جامعه و نظام آن با زن بودن ما مشکل دارد؟ براستی مشکل کجاست که این همه  زنان را در تنگنــــــــــا 


قرار میدهند؟ و زنان را محدود کرده اند ؟!

متاسفانه


متاسفانه ما در فرهنگی زندگی میکنیم که فکر میکنیم موضوع اصلی 

همدردیه ! در صورتی که موضوع اصلی درد دیگری رو درمان کردنه

شرط اول ِ دوست داشتن خود و دیگری 

این است که تو ،توئی و من ، من!

پی نوشت :همدردی های احمقانه ! اگر بر درد نیفزاید درمان نمی کند .


براستی افسوس!

بعداز مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم

و هر لحظه بی آنکه تو بدانی

برایت آرزوی بهترین ها را کردم...

بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..

نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...

بی آنکه خود خواهان آن باشی...

بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...

چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید

هنگام دیدن چشمانت....

بعد از مرگم گرمای دستانم را حس نخواهی کرد..

دستانی که روز و شب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...

بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....

صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد

تا بگوید

"دوستت دارم"

بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....

خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود

و امید چشم بر هم گذاشتنم....

بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...

رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست

تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....

بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...

باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...

بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...

نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...

بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...

تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...

نوشتم "دوستت دارم"

و

نوشتم"تو نیز دوستم بدار"

بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود...

روزی به خاک برمی گردم

سال هاست مرده ام و فراموش شده ام....

روزی که ره گذری غریبه

گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی ان حک شده است....

ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...

قبر را روی ان قرار خواهد داد...

روی تپه ای که دور از شهر است

و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...

آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم

که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد....

من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام....

به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد....

بعد از مرگم چه کسی

فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند

بعد از مرگم چه کسی

با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید

بعد از مرگم چه کسی

گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند

بعد از مرگم چه کسی

برای نبودنم بی تاب و نا ارآم می شود

بعد از مرگم چه کسی

به یاد سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا

بعد از مرگم چه کسی....؟!


75602177512779739409.jpg

تلنگری بر روحم!

گاهی که نگاهی دقیق به اطرافم می اندازم مرگ را در همین ..درست همین یک قدمی ام می بینم...می بینم چه قدر ضعیف و ناتوانیم مقابل دست قهار مرگ ،تنمان چه قدر کوچک است مقابل ذرات دامنگیر خاک گور..می دانم تلخ است ،اما وقتی سری به آرامگاه خاموش نشینان می زنم صدای گوشخراشسکوت ویرانم می کند..چه حرف ها که در سینه هاشان ماند و خفه شد.

چه دردها که خاک شد و ناگفته ماند..چه فریادهای شوق که فریاد نشده چال شد..چه دوست نداشتنی ادمها که روی شانه با عزت رفتند ،چه خوب ها که قدرشان را ندانستند


عمری به زیر پا لگد کردند او را        اکنون که می گیرند روی شانه مرده ست.


چه آدمها که رفتند و تنها ثابت کردند همه می رویم..چه " من " هایی که هنوز این رفتن را باور ذهنمان نساخته ایم..به بهشت و جهنمش کاری ندارم ،ترس از تنهایی و غربت و خاموشی چیز دیگری ست..کاش تا هستیم تنها و خاموش و غربت نشین نباشیم...کاش ...و امـــا


فرصتی کوتاه برای همه چیز....برای دوست داشتن...و عاشق بودن....اما افسوس که

 این فرصت کوتاه به تنهایی گذشت.... ومن در سراشیبی مکیده شدن توسط آن مکنده قدیمی 

افتاد ه ام....و من نیز چون پدرانم....مکیده خواهم شد.


154654eZf.jpg

خروج از دین

در چند روز گذشته با دوستی صحبت میکردم که مسلمان بوده و مسیحی شده است. این سؤال به ذهنم خطور کرد که چرا؟ و جواب مختصرم این بود که شاید تعهدش به اسلام ضعیف بوده است. و ضعف تعهد هم از ضعف شناخت، بینش و گرایش به وجود می‌آید. برای حیات هر دینی سه تعهد از طرف پیروان هر دینی لازم و ضروری است.

تعهد عاطفی: شامل وابستگی عاطفی پیروان به دین و درگیر شدن در فعالیتهای دینی است.

تعهد مستمر: شامل تعهدی است که مبتنی بر ارزش نهادن به دین است و در طی آن پیروان و مؤمنان در حیات دنیوی  سهیم می‌شوند.

تعهد هنجاری یا تکلیفی: شامل احساسات پیروان و مؤمنان، مبنی بر ضرورت پیرو و مؤمن دین ماندن  است. وجه مشترک سه تعهد مذکور، این است که تعهد حالتی روانی است که اولاً رابطه مؤمن و پیرو را با دین مشخص کند و ثانیاً تصمیم به مؤمن به دین ماندن  یا خروج از آن دین را به طور ضمنی در خود دارد. ماهیت ارتباط مومن و پیرو با دین  در هر یک از اجزای سه‌گانه تعهد عاطفی، تعهد مستمر و تعهد هنجاری متفاوت می‌باشد. مؤمنان با تعهد عاطفی قوی پیرو دین  می‌مانند، برای این که می‌خواهند بمانند. پیروانی که تعهد مستمر قوی دارند می‌مانند چون نیاز دارند بمانند و آنهایی که تعهد هنجاری قوی دارند می‌مانند، زیرا احساس می‌کنند که باید بمانند. اگر کسی از دینی خارج شد به دلیل ضعف یکی از تعهدهای سه‌گانة بالا است و احتمال خروجش از دین جدید هم به دلیل همین ضعف تعهدها زیاد است.


جدایی

روزگار ما بودن به کوچه ای بن بست رسید...


و ما ناباورانه از این انتها...


گرمای آغوش هم را هنوز می طلبیم....


باد سرد جدایی از شمالگان غربت...


برما وزیدن گرفت...


اما هنوز گره دستهایمان...


میل به باز شدن ندارد...


و آنگاه آن غریبه...


با اسبی پوشالی آمد..


تا نگاه مهربانت را...


دزدانه ازمن برباید...


ولی چشمهایمان هنوز ...


در آرزوی دیدار  و بوسه ای عاشقانه ...


در حسرتی همیشگی باقیست...


نازنینم...از جدایی مهراس و به راه سرنوشت خویش برو...


من و تو تا ابدیت درشعرهایم عاشقانه خواهیم زیست...


طلاق خاموش!

طلاق خاموش چرا چنین می‌شود چرا سکوت مانند مرگ در خانواده قدم می‌زند آیا مردان مقصرند که با خودخواهی توجهی به نیازها و انتظارات مادر خانواده یعنی هسته اصلی خانواده ندارند ؟ آیا پدران اگر خودخواه می‌نمایند در حقیقت خسته از کار بسیار و شرایط نامساعد اجتماعی و محیط کار خود هستند ؟ آیا زنان مقصرند که تصوری غیرواقعی از جایگاه مرد دارند و بر این باورند که گره همه مشکلات زندگی باید به دست مرد خانواده گشوده شود غافل از آن. طلاق خاموش همان جدایی زن و مرد است با این تفاوت که آنان در یک خانه زندگی می‌کنند و از یک غذا می‌خورند ولی هیچ گونه تعهدی نسبت به یکدیگر ندارند در این میان ممکن است فرزندانی هم در خانه باشند ولی آنان می‌آموزند که مشکلاتشان را جداگانه برای پدر و مادر مطرح کنند . یکی از پیچیده‌ترین سؤال‌هایی که در باره طلاق خاموش مطرح می‌شود این است که چرا بسیاری از افراد در آغاز زندگی تفاهم کامل دارند اما پس از چند سال در لاک خود می‌روند و دیگر کاری به یکدیگر ندارند و یا چه عواملی باعث می‌شود که کانون یک خانواده به سوی تنهایی و بی‌تفاوتی سوق داده شود و اثرات منفی این‌گونه رفتارها بر فرزندان چیست ؟. . بالاترین دلیل ازدواج انگیزه است بدین معنا که اگر زن و مرد تمایلات خود را در نظر نگیرند و تن به ازدواج دهند . سرانجام جز سردی و بی‌تفاوتی نخواهند دید ازدواج‌هایی که انگیزه آنان سالم نیست عبارتند از : 1- گریز از تنهایی بدین معنی که زن یا مرد فقط برای رفع تنهایی تن به ازدواج می‌دهند .2- حرف مردم دیگران از آنان می‌پرسند چرا ازدواج نمی‌کنید .3- ازدواج‌هایی که برای مادیات و نیازمالی صورت می‌گیرد .4- ازدواج‌هایی که برای چشم و هم‌چشمی‌ با فامیل و دوستان صورت گرفته است .5- ازدواج‌هایی که برای غریزه مادیات یا به جای ماندن نسل صورت می‌گیرد . 6- ازدواج‌های تحمیلی که زیر نفوذ پدر و مادر صورت می‌گیرد و در آن خواستن نقشی ندارد .ازدواجی موفق است که زن و مرد به روان‌شناسی شخصیتی خود آگاه باشند ویژگی‌های همسر خود را بدانند و بپذیرند و در آخر این که با شناخت و آگاهی ازدواج کنند . ازدواج هایی که زن یا مرد برای رهایی از محیط خانواده به ان تن میدهد .-7 چهار  عامل عمده را علت‌های اتفاق نیفتادن جدایی در این خانواده‌ها می توان ذکر کرد  دلایل جدا نشدن زن و شوهر بسیار زیاد است که به چند مورد آن اشاره می‌کنیم :1- طلاق در جوامع سنتی مذموم است بنابر این اکثر خانواده‌ها تلاش می‌کنند این اتفاق نیفتدد ولی چون در فرآیند توسعه ، معمولاً سنت‌ها شکسته می‌شوند بنابراین هرچه جوامع به طرف پیشرفت برود ، قبح طلاق هم از میان می‌رود .2- زن و مرد نیاز به پشتوانه عاطفی دارند به خصوص زنان از این نظر تمایل بیشتری دارند که حامی و پشتیبان عاطفی داشته باشند و چون زن برخلاف مرد انتخاب شونده است درون خود این ترس را دارد که مبادا پس از طلاق تنها بماند ، سومین عامل که متأسفانه به ضرر زنان تمام می‌شود این است که زنان پس از جدایی از سوی جامعه و برخی افراد مورد بی‌حرمتی قرار می‌گیرند و همین عوامل است که زن برای ترس از روبه‌رو شدن با چنین حوادثی سعی می‌کند . به زندگی ادامه دهد و جدا نشود و دلیل آخر نیز اهمیت دادن به حرف‌ها و سخنان اطرافیان است زن و مرد هرچه شناختشان نسبت به هم بیشتر باشد به نسخه‌هایی که دیگران می‌پیچند ، کمتر اهمیت می‌دهند.غیر از این هستند خانواده‌هایی که از مهمترین عوامل جدا نشدنشان وجود فرزندان است چنین والدینی از اثرات منفی این شیوه زندگی بر فرزندانشان غافلند زیرا تغییر رفتار فرزندان در شکل‌های متفاوتی بروز پیدا می‌کند از اولین نشانه‌های منفی در فرزندان طلاق خاموش ، بی‌نشاطی ، افسردگی و بی‌حرکتی است افت تحصیلی و بی‌علاقگی به درس خواندن نیز از عوامل سکوت طولانی میان پدر و مادر است ، زیرا چنین فرزندانی به بی‌آیندگی و ترس از فردا کشیده می‌شوند باج‌گیری و رشوه‌خواری فرزندانی که پدر و مادرشان در سکوت رفتاری و گفتاری به سر می‌برند زیاد است زیرا آنان می‌آموزند با این شیوه و یا ریاکاری کار خود را پیش برند .چنین والدینی نمی‌توانند تربیت یکسان ، منظم و دقیقی روی فرزندان داشته باشند و همین ناهماهنگی باعث کمبود مهر و محبت فرزندان و در نهایت لغزش آنان می‌شود آسیب‌شناسان اجتماعی ، سردرگمی فرزندان را از عمده‌ترین مسایل می‌دانند بدین‌صورت که فرزند می‌ماند حق را به پدر بدهد یا مادر ؟ چاره راه دوست داشتن و عشق آموختی است و هر عشق احتیاج به مراقبت و توجه دارد بنابراین می‌توان به صراحت عنوان کرد قدم اول در بهبود وضعیت موجود اصلاح خویش است ، بدین‌صورت که اول خود را به درستی بشناسد و بر رفع نقاط ضعفش سعی کند هرچند این کار احتیاج به شجاعت فراوان دارد قدم دوم شناخت روحیات و حالات طرف مقابل ( همسر) است بدین معنی که ما با چه کسی زندگی می‌کنیم و او چه خصوصیاتی دارد و چه نیازهایی از سوی همسرش برآورده می‌شود .طرفین هیچ‌گاه نباید تصور کنند قربانی شده‌اند زیرا بیشتر انسان‌ها فکر می‌کنند دیگران نمی‌گذارند ،‌ آنها خوشبخت باشند و هیچ تغییری را نمی‌پذیرند و در عوض مدام به سرزنش طرف مقابل خود می‌پردازند و می‌گویند اگر تو خوب بودی ما خوشبخت می‌شدیم ، در آخر باید گفت زن و مرد برای پایان دادن به جدایی خاموش باید اعمال و رفتاری را که در گذشته داشته‌اند فراموش کنند و راه جدیدی را پیش‌گیرند و با اندیشیدن به نیازهای عاطفی و جسمی یکدیگر زندگی ، شورنشاط را بازیابند.---->امیدوارم نظر آقایون را در این مورد بدونم و همچنین نظر خانم ها ؟به نظر شما روش برخورد با این معضل چی میتونه باشه؟؟؟!!! چون مشکل بسیاری از خانواده هاست؟!


ازدواج مجدد با حضور فرزندان

گسل های دل ما


روزی از آن گذشته ای ،روزی تمام تو شاید از خیابانی ،کوچه ای ،راهگذاری گذشته

است ،روزی شاید بوی عطری ،لبخندی شاید ،نگاهی گرم ،شاید لحظه ای کشش

تو را شیدا و درگیر خود کرده است.

حالا می بینی تو و مانده ای و بغلی پر از خاطره ی آن همه مجنون و یا لیلی صفتی ات ..

می بینی تو مانده ای و ذهنی پر از یاد و دلی پر از دلشوره و دستانی تهی از آن 

کشش ..فرقی ندارد چه باشد آن کشش ،آن عشق ،وقتی دیگر نباشد ،حس می کنی

زمین خورده ای ،احساس سرگیجه و رخوت داری ..انگار دائم در خلسه ای ..

انگار جایی میان زمین و آسمان سیر می کنی ،نه شاعری ،نه انسانی معمولی..

دنیایی خاطره دیوانه ات کرده و "همان خاطره " دیوانه ترت ..

می گردی و می گردی و می گردی ،نمی یابی و خودت هم می دانی که بی فایده پرسه

می زنی ..مثل پرسه در باد برای یافتن بوی عطری که انتظار داری یک جا بماند 

و در هوا متلاشی و پخش نشود...


بوی عطری که از خاطر مشامت گذشته است ،رفته و تمام شده..

تنها گاهی احساسی از آن بر مشامت می نشیند و حتی دلت را گرم می کند ،اما اگر 

نباشد خود عطر و نخواهد باشد خود آن  دلبستگی،تو می مانی و خودت،تو 

می مانی و دلت ،تو می مانی و احساس فرو خورده ات...


گاهی تمام خودت ناگهان در مواجهه با واقعیتی گرم و تلخ فرو می ریزد 

وقتی می بینی ضعیفی ،وقتی می بینی دلت می لرزد چون زمینی به روی گسل...

این دلبستگی ها ،گسل های دل ما هستند انگار،کاش کمتر شوند و یا اگر می آیند و 

ما را معتاد به لرزیدن می کنند بمانند ..."آدم وار " بمانند...