آدم ها همه می پندارند که زنده اند،
برای آنها تنها نشانه ی حیات
بخار گرم نفس هایشان است...
کسی از کسی نمی پرسد: آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟
چراغش نوری دارد هنوز؟
روی یک تختهسنگ ِ بزرگ ِ خاکستری کنار دریا نشسته بودم و سنگهائی که از موجها
سیلی میخوردند را نگاه میکردم . تمام این سنگها را پوششی به رنگ و جلای زندگی
پوشانده بود ، رنگ ِ خوشجلای ِ سبز . آدمها با موج ِ سیلیها صورتشان را سرخ نگه
میدارند ، به درد ، سنگها با سیلیهای موج صورتشان را سبز نگه میدارند ، امّا به
زندگی . نمیدانم . شاید باید سنگ بود ...