دلم روشن بود که تو با گلپونههای خستهی بیقرار نسبتی داری
اما من و کدام گمنامی
من و کدام لذت مجهول!؟
باور کن
باور کن که من خواب هیچ سرچشمه ای را
در خیال پیاله کسی نمی بینم
من دستمال صبوری به زخم کنایه می بندم و
طعنهی نادرست هیچ عابری را برنمی تابم
من سالهاست که به این حادثه عادت دارم..
من با گلدانهای شکسته بستگیِ قریبی دارم
نشانی من
آنسوتر از طعم تلخ ترانه
پشت حیرت نگاه باران است !
یک وقتی به خودت می آیی می بینی آسیب پذیر تر از همیشه شده ای
هیچ چیز نمی تواند تو را به صبح فردا دلخوش کند
و این یعنی تقریبا آخر راه ....
این حملات برایت آشناست ؟
از وبلاگ دوستان